سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۶ فروردین ۵, شنبه

خواب در خواب




نیمه های شب است. یک شب زمستانی و سرد. از کورسوی پنجره، به سختی می توانم درختان جلو اتاق را ببینم. نور سرد و مرده حالی درون اتاق تابیده است و من روی تختخواب، دراز به دراز افتاده ام. به زودی همه جا تاریک می شود، تاریک و تاریک تر می شود و این تاریکی سرانجام جایش را به سیاسی مطلق می دهد.
همچنان که دراز کشیده ام و در آرامش خیال خود غوطه ورم، ناگهان جفت پنجه های زمخت دو دست، ابتدا پاهایم را محکم می گیرد. دستم را آزاد می کنم تا آن دست ها را باز کنم و از خودم دور کنم. اما او با سرعت غیر معمول، این بار دست های مرا میان انگشتان زبر و درازش قفل می کند. در وحشت مرگباری افتاده ام. فقط فریاد می زنم، فریاد می زنم طوری که انگار در وسط یک کابوسم و در عین حال، ذهنم در حالت نیمه هوشیاری، صدای صاحبش را می شنود و جسمم سخت تلاش می کند تا بیدار شود.
دست ها مرا محکم گرفته اند و مرا بسوی لایه های تاریک تر و خوفناک تر می کشاند. فریاد می زنم، فریاد می زنم آنقدر بی تابانه و شتابان، که می توانم آن فریاد را در بیداری خودم بشنوم. تنم خیس عرق شده است و دست و پایم سست شده اند. بی اراده و انگار بطور غریزی به خودم تلقن می کنم: من خوابم، گرفتار کابوس شده ام، این لعنتی از همان کابوس های همیشگی است، بلند شو! بلند شو! فریاد بزن تا در لایه های تاریک تر مرگ نیفتی! پاشو پاشو... و ناگهان، وجود هیولا گم می شود، اتاق روشن می شود. به دست و پایم نگاه می کنم، لمس می کنم، وجودم واقعی است. می توانم گرمای تن خودم را دستانم حس کنم، عرق ریز شده ام.
روی تختخواب نشسته ام. خسته و بی حال اما خشنود و آرام. تصویری مردی که به سختی توانسته است از دام مرگ فرار کند. همچنان که به اتفاق چند لحظه پیش درون یک کابوس فکر می کنم، دوباره غبار تاریکی اطراف من را تسخیر می کند. اکنون میان انبوهی دود، گم شده ام. هیچ کسی نیست. کاملاً تنهایم. چنان تنها که انگار گردی در هوای آزاد معلق مانده ام...
انگار دوباره خوابم! بلند شو!
چشمانم را باز می کنم. کنج یک اتاق روی تخت دراز به دراز مانده ام. به دو صحنه مات و مبهوت شده ام. مهم نیست. مهم این است که زنده ام و می توانم این بار در هوشیاری کامل و در یک مکان و زمان کاملاً واقعی، خودم را ببینم: اتاق یک نفره با پنجره ای رو به شمال، نور سرخگون کرانه های آسمان در نیمه شب بهار، اتاق مرا روشن کرده است. می گویم: دگه خواب نیستم. تمام شد.
بلند می شوم، می روم و گلاس آب سرد سر می کشم. دوباره بر می گردم روی تختخواب. اما نمی دانم دوباره بخوابم یا همین طور به اتفاقاتی که در دو لایه ای از خواب رخ داد، فکر کنم. اگر بخوابم، می  ترسم دوباره به آن اتاق سقوط کنم، از آن اتاق به اتاق تاریک تری سقوط کنم... و حتا از تاریک تر به تاریک ترین.


مهدی زرتشت- 25 مارس 2017- آستانه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر