شب،
01:00، 21 نوامبر
***
سلام
عزیزم. باور نمی کنی که تو را این لحظه تماشا می کنم. فکر می کنی در خود رفته ای، نه،
در آسمان شب برفی، محو کرانه ی سرخ فام، محو جمال رؤیاگون یک شب که خنکای خوشایندش
خاطرات سالها قبل را با خود می آورند، سپس در گوش ات زمزمه می کند و تو در وضعیتی که
هیچ تفسیری قادر نیست آن را باز خواند: لبخند، اشک، نوستالژی، امید، نومیدی... و من، چون تویی که در من آمده ای، رفته
ام به باریک راه، در کمر یک کوه و چون تویی در هفت سال قبل، گیسوان سیاه دختری را روی
شانه هایش جمع می کنم، و تو، چون منِ که با درد و اشک کنارت را خالی احساس می کنی،
غرقه در خاطره ی یک شب بهاری که فرشته ی از قلب ماه کنده شد، آمد و از کلکین کوچک وارد
خانه ی تو شد. و تو چون منِ دلتنگ و افسرده به روزگار خوشی که مثل خواب گذشت. حالا
می فهمی زمان چطور گذشته است!
نه
من پیرم نه تو فرسوده، تنها غم ما، تنهایی است و تنها لذت ما، نیز همین. احساس می کنم،
از آن نگاه های عمیق و نافذ ات می توانم چیزی را بخوانم، داستانی از درون داستان خودم
تنها با نسبت زمان: گذشته و حال. می دانی، آن منِ حریص از من و تو نشسته به فردا، تا
رؤیای خویش را در مسیر زندگی، سبز کند. اما این منِ نشاط مند با تویی سرفراز به آزادی
مطلق و به باد سپردن کلیشه ها و دروغ ها، نشسته چون مرغی که از فراسوی آسمان، گرمی
می طلبد.
آه!
عزیزم! ای پسر خیالباف! ای تنهای من! در میانه ی این شب برفی، برای چه کسی اشک ندامت
می ریزی؟ بگذار بجای تو، برای خودم مویه کنم. مویه کنم به خاطرات اشکبار نامه های سوخته...
و تو بنشین بجای من، لحظه محو گذشته شو، دوباره برو تا آغوش گرم دختری، به جای من،
لب های میگون اش را ببوس، گیسوان سیاه اش را به جمع کن و بگذار من چون تویی برای خودم،
گلویش نازک اش را ببوسم، دستان حناگون اش را در دستانم لمس کنم...
هی
پسرک! بپا، آبی به صورت بزن، نخستین شب زمستان است و تو خودت را برای سفر به یک رؤیا
آماده کن. تو چون منِ تنها و خیال زده، به شغال و سگی و سنجابی فکر می کنی که چطور
این سرما را تحمل می کنند. نگران نباش! مثل من، آنها قلب گرمی دارند. درست مثل من و
تو. دست ات را بده من، هنوز گرم است مثل من. و چشمانم را در چشمانت پناه ده، تا نه
تو و نه من، تنها خودم به کرانه ی سرخ فام، خیره شوم، به قارقار دسته کلاغ های خاکستری
گوش فرا دهم. عجب شبی!
***
10:30، 19 ام نوامبر
نگاه
کن عزیزم! ازت می خواهم یکبار به دقت وراندازم کنی. ببین، آیا چه چیزها در من باقی
است؟ فکر می کنی چه چیزی اکنون در من نیست؟ آیا می توانی آن شور و شوق زندگی را در
چشمانم فراموش کنی؟ شبی به من سر بزن. شب پرستاره ی تاریک، شبی مهتاب پشت شاخسارهای
تیره، آرام آرام در طول شب به سوی افق می خزد، آنگاه خواهی دید که من، در کنجی کز کرده
و خیره به شب، خیره به مهتاب، با قلب مملو از احساس و هنوز آن تخیل پربار کودکانه که
فکر می کردی روزی دنیا را به منظره ی درون خودش فرا خواهد خواند، ایستاده ام یانشسته
ام و آرام و با احساس نفس می کشم.
عزیزم!
زمان چه با سرعت می گذرد. احساس می کنم همین دی روز بود که متولد شدم؛ اما می بینی،
حالا غرقه اندوه، فقط نگاره های پرشکوه آن دهکده را با بغض و حسرت، تماشا می کنم، حالا
دارم برای آن تک درخت کنار مزرعه ی گندم، داستان می سرایم، برای آن خانه ی محقر، اسطوره
می سازم و خودم را چون روح آزاد در کنج و کنار آنها رها می کنم. باری، در کابوس نفرت
انگیزی فرو رفتم و آنقدر آنجا پرسه زدم که خودم را به کلی فراموش کردم. آنجا آدم های
زیادی را کشتم، آدم های زیادی مرا کشتند، به آدم های زیادی خیانت کردند و به من، خیانت
ها کردند، کوره راه های گنگی را پیمودند و هرگز آفتاب و روشنایی، مرا همراهی نکرد.
حتا پیرمردی را پای داستان عصای پدر بزرگ، خنجری به قلبش فرو کردم، «فاطمه» را در شب
تنها کنار گهواره کودکی اش کشتم، با عفریته ی هزار آسمان خیانت، همبستر شدم، بچه ام
را کلاه ها خورد، بیوه زن نامادری را لاشخوارها خورد و من سر قبر دروغین اش سبزه کاشتم...
قصه
هایم دور و دراز است. دوست عزیز من! آیا تو باور می کردی روزی- به همین زودی ها- مرا
زنده ببینی؟ ایا به راستی باور می کردی سرانجام از وسوسه های خودکشی، رهایی یابم و
بپایم همچون روح پایدار که از مرگ گریخته است؟ حق داری باور نکنی و من بخاطر آن تعجب
بی جایت، هیچ سرزنش نمی کنم. چرا که خودم، هم عقیده ی تو ام. آیا واقعیت این نیست که
روح فراری هستم؟ من از مرگ گریخته ام و تمام تلاش ام طی این سالهای سرد، آرایش صحنه
خودکشی بوده است. تمام این سالها تنها به این فکر کردم که چطور خودکشی کنم، چطور به
زندگی ام خاتمه دهم، چطور از جمع موجوداتی که چیزی جز گوشت و خون تهوع آوری نیستند،
فرار کنم؟
بهرحال،
حالا که زنده ام، حالا که مرا زنده یافته ای درسته؟ نگران نباش، من همپا و هم نفس این
هستی، خواهم پایید. چون که گفتم، مرا نتوانستم بمیرم. تمام تلاش هایم برای فرار، به
ماندن منتهی شد. برای همین، شاید این آخرین لحظه و آخرین روز از آن تلاش ها باشد. شب
تمام سعی ام را کردم که بمیرم، همین چند دقیقه
پیش دوباره با جدیت صحنه مرگ ام را آرایش کردم، اما می بینی، می بینی که حالا از فراز
بالکن- چیزی به نزدیکی ستاره های صبح- در انتظار طلوع خورشید نشسته ام تا به مجرد طلوع،
آن را ثبت کنم و هدیه کنم به عمرم، به زندگی ام و به تمام خودم که دیگر چیزی نیست مگر
یک سرکش و گریزان از مرگ. آری، شب قشنگی بود. کتله ی فروزان پشت ساخسارهای تیره- در
سایه سار یک شب تاریک- پیروزمندانه می درخشید، آرام آرام می خزید و خودش را برای ملاقات
چنین «صبح صادق» آماده می کرد. من ام خوابیدم، همه اش در دنیای کودکی نفس کشیدم. می
دانی این چه معنا می دهد؟ می خواهم از نو متولد شوم، من هر شب به کودکی بر می گردم
تا خودم را دوباره همچون کودک تازه متولد، به دنیا برگردانم. حالا که صبح است. یک صبح
مصفا. جنگلزارهای تیره ی اطراف ام، لای سپیدارها فرو خفته اند، هر دقیقه یکبار روشنایی
صبح پیروزتر می شود. حالا دقیقاً لحظه های طلوع آفتاب است. حالا خواهی گفت انتظار کشیدن
برای طلوع آفتاب با داستان انتظار برای شب و تاریکی، درست به تفاوت مرگ تا زندگی است.
من مرده بودم عزیزم، من از قبر خودم برای زندگی دوباره برخواستم. حالا دیگر میرا نیستم
خودم را همچون قهرمان های اسطوره ای، برای زندگی ابدی «رویین» کرده ام.
دوست
عزیز! حالا برگرد پیش من. من دلم تنگ شده است، می خواهم از این پس همیشه با تو باشم.
نکند هنوز در گیرودار گذشته ای؟ نکند هنوز هم به مرگ می اندیشی؟ دوستانه بگویم، خیالات
بیهوده و باطل را بگذار کنار، چطور نمی توانی این صبح مصفا را تماشا نکنی اگر هنوز
آن خامه ی خیالات پربار کودکی ات، در تو باقی است؟ بیا پیش من، بیا تا همسفر طلوع آفتاب
شویم، بیا تا احساس نشاط مند پرنده های آزاد شویم که از لانه اش- از درون سپیدار- پر
می زند. برویم تا اوج روشنایی، تا قعر گرمی و از آنجا تا غروب و سپس دوباره خودمان
را برای هم نشینی ماه آماده کنیم. در بیشه ی تنها و مملو از سکوت و در غیاب هیچ مزاحمی،
اتراق کنیم، در سایه سار پر از احساس و آرامش فرود آییم و چشم در چشم افق گره بزنیم
تا آفتاب ما، چه ساعتی طلوع می کند. اینگونه، نامیرا می شویم و مرگ را به هستی دوامدار،
می بخشیم.
حالا
بیا، دست ات را بده به من، نگاه کن، آن بالا! آن کوه هایی یکنواخت را می بینی؟ فرازهای
شکوهمند را که شب خودش را درون آسمان نیلکون، محو می کردند؟ بله:
نگاه
کن جسم فروزان آتشین را
دست
ات کجاست؟
آهای
سلام!
سلام
خورشید من
سلام
زندگی
من
اسیر گریخته از مرگ ام
من
آزادی ام
می
توانی مرا زندگی صدا کنی
***
صبح،
8:48، 21 ام نوامبر
آری،
تو امشب سراسر در رؤیا پرسه زدی. راستی! چه رؤیایی! تو داشتی همه اش به جهت پیروزی
می رفتی: در جمع قرار داشتم، یک گروه بودیم که شرط ما، فتح یک قله بود. قله ای دیوارمانند.
از جمع متوسط ها بودم، کسی که نه جلو می افتادم و نه عقب ماندم. بر دماغه ی یک قله
سبزفام رسیدم. مسیری که باید تا نقطه شرط می پیمودم، یک دیوار بود. بله، دیواری که
مورچه و سوسک ها به سختی از آن بالا می روند. تقلا می کردم، دست و پایم را به سطح اسنفجی
شکل و نمناک زمین می چسباندم...
در
همین زمان، کسی در عقب ام قرار گرفت. دختری مرا بغل گرفت، حرکت کردم، مثل باد می پریدم،
خیال خوش حضور فرشته وارش، آن دست هایی که انگار برای نرمش و آرامش شانه های خسته ی
من ساخته شده بود، لبخندهای آرام و پنهانی مضاف بر رشادت و فداکاری اش، مرا یکسر از
خودم ربوده بود...
آری،
تو فاتح میدان شدی. تو بر فراز قله صعود کردی، تو آفتاب را از کنج چشمان راضی دختر/
فرشته دیدی، تو خوش ترین جزیره رؤیاهایت را لای گیسوان حناگون اش دیدی و تو لبخندوار
و راضی با او پرسه زدی.
وقتی
روشنایی افق از کرانه ی شرق سر زد، وقتی دانه دانه پرنده ها از لای شاخسارهای ناپیدا،
آواز بلند کردند، تو برخواستی. رفتی این بار در حاشیه ی یک دشت خرم، یک گلزار ممتد
که در روشنایی نیمه بیدار شامگاه خوش دخترکی انتظارت را می کشید. در این لحظه، آهویی
پدیدار شد، در چند قدمی ات، سر به بالا با نگاه های آرام آرام این طرف و آن طرف می
شد. آری، آن معجزه بود، رحمت آسمانی بود و دخترک آمد، دستت را گرفت، و تو بی آنکه خواسته
باشی- غرق در خجالت خویش- صورت را به سویش بردی و رخسار داغش را بوسیدی. آن رخسار،
آن سطح غنچه مانند آشکارا چیزی به لطافت همه رحمت آسمانی بود که لئامت یک عمر را از
تن ات دور می کرد. تو با دخترک پر زدی، بوسه زنان به پیش رفتید، آنجا که رگه ای از
نور تیره نمودار بود و گلهای نورسته ی سرمست پیچیده در حجاب تنک سپیدار، همچون بستر
آرام دریا موج می زد، شما رفتید، رفتید، رفتید تا اینکه لای نور و سپیدار در اعماق
چادر سبز و سرخ گون، پنهان شدید.
صبح
روشن است، دومین روز از روزهای برفی. من دوباره خودم را به گذشته رها کرده ام، نفس
های شامگاه روشن زمستانی دهکده ام را اینجا در تنهایی و سکوت محض، با حسرت فرو می دهم.
نه، نه، من برای زندگی برخواسته ام، می خواهم همچون طلوع آفتاب، کنج و کنار تاریک زندگی
ام را روشن کنم و سرمای بی رمق اش را دور کنم.
اینک
من و آزادی و زندگی. تا زمانی که فرشته ی رؤیاهایم برگردد پیش ام، انتظار خواهم کشید،
چشم خواهم دوخت کنج آسمان شب، خیره خواهم شد به سپیدارهای ممتد تا زمانی که او دوباره
و این بار برای همیشه نمودار شود، بیاید تا کنارم، تا دست هایم را بگیرد و من گیسوان
حناگون اش را نوازش کنم و خودم را پای شکوه قاهر چشمانش، نثار کنم و چنان شوم که خودم
را در او زنده کنم و از ان پس، این منِ سودازده، مایی سرفراز بر همه ی تنهایی ها و
دلتنگی ها شود.
هان،
فرشته ی من! اینجا می ایستم هر صبح و شب تا از اعماق تاریکی و سکوت، چونان خورشیدی
ظاهر شوم و مرا گرم کنی. خودت را در نفس هایم بسپار و من خودم را سراسر در تو می سپارم
تا اینگونه، رهسپار ابدیت گردیم.
م.
زرتشت، خوابگاه 6 دانشگاه کازنو
پنج
شنبه، 21 ام نوامبر، شام و صبح برفی
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف