مهدی زرتشت/ آلماتا
راستی! امروز هوا ابری و آفتابیست. نصف روز
باران و نیمهی بعد از روز، آفتابی. اول می و خلاصه فصل شگوفهی لاله و گلهای
قاصدک. همه جا سبز و انگار آسمان با ابهت بینظیرش، لای این آبگینهی پرزرق همچون جسم
تسخیرناپذیر، اما به یکباره آب میشود و مثل قطرههای باران محو میگردد. اکنون در
این شامگاه مسکوت خدا میداند چه هوسهایی میکنم: پر کشیدن به هوا، تسخیر عالم،
رها شدن در نور...
***
راستاش قرار بود فقط
داستان "لوبیاها می رقصند" را بخوانم و اگر قابل ویرایش بود، ویرایش
کنم. اما در مدتی که داستان را خواندم، درون
آن محو شدم بدون اینکه واقعاً ذهن و حواس ام را تیز کنم تا اشتباه املایی و انشایی
آن را اصلاح نمایم. از توصیفات زیبا و موشکافانه و البته موجز و رسا، تا نثر
آهنگین و رقصان و تخیل نابی که در آن موج می خورد. همه اش خیره کننده بود و من در
مدتی که آن را خواندم، فقط جای سه/ چهار کلمه را بدل کردم و یکی/دو کلمه دیگر را
هم حذف کردم و معادل دقیق تر آن را گذاشتم. بقیه اش، همه به زیبایی آن خیره شدم و
از همه چیز ریخته در درون این داستان، لذت ها بردم.
داستان کوتاه "لوبیاها
می رقصند" جدا از اینکه عنوان بکر و جالب توجه دارد، بطرز اغفال کننده ای
مخاطب را به فضایش می کشاند. شروع داستان، واقعی و ملموس است. با توصیف موشکافانه
و جملات کوتاه و رسا، مخاطب را در فضای یک مثلاً کلوپ شبانه یا همان «باغ» با «نور
افگن های بزرگ» می برد که در آن، پسر و دختر، با جام های شراب زیر نور چراغ ها و
در ان فضای «گرم و خفه کننده» می رقصند و راوی با دوست دخترش "گل بیگم"
در گوشه ای، کَل
کرده اند و در نگاه یکدیگر زندگی خود، لذت و شادمانی حضور در برابر هم را می بینند
و...
داستان، طرح ساده دارد، از
توصیف «ماه» شروع می شود. ماه باریک و «آخرین شب از عمر ماه». تمام آن «رقاصههای بهاری، مردان مست، زنان
خندان...»، باغ و نورافگن ها و هیاهوی و صدای خنده و شادمانی،
عینی اند. در عین حال، همه جزء رویدادهای عادی که هرلحظه در زندگی مان اتفاق می
افتند. این همه، واقعیت یا به مفهوم رساتر «رئال» هستند.
یک مخاطب اهل کابل که فضای فراتر از آن را تجربه نکرده است، خودش را با
توصل به واقعیت های جاری،
با فضای داستان بیگانه می بیند. چرا که در آنجا، نه کلوپ شبانه است و نه باغی با «نورافگن
های بزرگ» و بارخانه و شرابی که سر همه را گرم کند. رئالیسم، تنها در بردارند شی و
موضوع واقعی نیست، رئالیسم تنها استعاره های عینی نیست و رئالیسم تنها واقعیت ها و
داده هایی نیست که با دید هنری، جریان جاری را از دید خود بیان می کند. رئالیسم
فراتر از آن، به کوچکترین جزئیات می پردازد و همه را با ذره بین، از نظر می
گذراند. و رئالیسم واقعیت را با چشم هنری خود، جادویی جلوه می دهد. این همه، چیزی
است که در آن شب آخر ماه، در آن باغ و در آن فضای «گرم و خفه کننده» می توان دید.
اما سر آخر از خط سیر این داستان و تخیل واقع بینانه در آن که از زاویه رئالیسم
قابل مشاهده است، چطور می تواند یک مخاطب نقاد را قانع کند؟
بیایید داستان آن شخصیتی را به یاد بیاوریم که سرانجام پس از تلاش زیاد،
آموخت که چگونه باید به هوا پرواز کند. بعدها، منتقدین برای او اسم و عنوان هایی
گذاشتند. منظورم «رمدیوس» است. او سرانجام توانست پرواز کند. مثل یک شی جادویی.
«لوبیاها» هم در چشمدید راوی، به حرکت می افتند، فضایی باز می شود با چشم انداز
خیره کننده: شبی، شرابی، هیاهویی و صدای خنده های بلند و نشاط مند. راوی، تبدیل به
مردی می شود، خودش را مثل بارقه های نور، در آن فضا رها می کند، لذت می برد، احساس
می کند، خسته می شود و به تعجب می افتد. تمام آن کارها را انجام می دهد اما
سرانجام دوباره به همان نقطه ای بر می گردد که از آنجا برخاسته بود.
از مهم ترین ویژگی این
داستان، تلفیق واقعیت و تخیل است. واقعیت با تصاویر شفاف و با مشخصه های عینی در
حکم آبژه های فوران در چشم انداز روشن، در بستر تخیل به حرکت می افتد. آنچه بعداً
در این داستان اتفاق می افتد، همانند انعکاس لرزان «ماه» در وسط یک کاسه آب است.
کاسه آب پر از لوبیای رنگین و سرخ گون در دست دختر خیال پرور که در نقش یک مرد
ظهور می کند. او دقیقاً اکنون نقش مردی را با عهده دارد که با «معشوقه» اش، «پری»
و آن شب گویا خاطره انگیز و پرشور، سعی دارد اظهار وجود کند. اما وجود او، در دست
هیاهوی ذهن کسی است که سر انجام، چشم اش سیاه می رود، تصاویر دنیای خیالی او، همه
ی آن لبخندها و هیاهوی مجلس شراب، فرو می نشیند و اینک اوست که با خاطر پریشان،
هنوز هم به آن دانه ها خیره است. دانه هایی که «اهمیتی به دست های خشک و قاق» این
دیوانه نمی دهد. و سرانجام رخنه ای که میان دو دنیای واقعیت و تخیل به میان آمده
در شکل آشکار پدیدار می گردد.
***
متن کامل داستان
نویسنده: فرخلقا سلطانی (دانشجوی
رشته ارتباطات)
ویرایش: مهدی زرتشت
لوبیاها میرقصند
آخرین شب از عمر ماه است. من
در یک مراسم رقص و پایکوبی اشتراک کردهام. آسمان تاریک و نورِ نورافگنهای بزرگ فضا
را گرم و خفهکننده ساخته است. صدای بلندگوها در چهار گوشه باغ، هزار مرتبه از مقاومت
پردهی گوش من بلندتر است. زمان چرخکزده و رقصان به پیش میرود و من همچنان در جستجوی
سکوت و آرامشام. سرگردان و بیگانه از خودم. هر صدایی را که میشنوم بیتامل به آنسو
میدوم. صدای آشنایی مرا به گوشه باغ میکشاند. میدوم. شانهام به چیزی اصابت میکند.
صورتم را بر میگردانم. کتلهای سرخرنگ نگاهم را میدزدد: سرخ و یکدست، منظم و صاف؛
لوبیاها میرقصند. دست به دست، شانه به شانه و پا به پا میرقصند. یکی شانه دیگری
و دیگری دست دیگری را گرفته تا سلسله حلقه از هم جدا نشود. سرگردان و بیهدف با حلقه
لوبیاها محصور شدهام. لوبیاها میچرخند.
صدا میکشند. میخندند و باز میرقصند. یکبار پای راست در هوا بلند میشود و پای چپ
روی زمین تکیه میکند. بار دیگر پای چپ در هوا بلند میشود و پای راست روی زمین تکیه
میکند. خود را به عقب و جلو تکانتکان میدهند. دستها راست و صافاند. راست مثل خَطکش.
نقش لبخند را روی همه لبها میشود دید. زنان با دامنهای کوتاهشان مثل فرشته، به
زمین خاکی میکوبند و از صدای پایکوبیشان لذت میبرند. رقاصههای بهاری قدهای کوتاه،
صورت مدور، بینیهای ریزه، چشمهای کوچک بادامی و انگشتهای قدرتمندی دارند. با پاهایشان
زمین را میشکافند و با خندههایشان گوش زمین و زمان را کر میکنند. قربانعلی نه زمینی
را میشکافد و نه گوشی را کر میکند. او در گوشهای ایستاده و غرق در خم و پیچ
رقص گلبیگم است. گل بیگم به سازی خدایی که تنها او و قربان میشنوند کمرش، دستاش
و پاهایش را پیچ و تاب میدهد.
صدای خندههایشان را میشنوم.
هیچ شباهتی میان خنده زنان و مردان قدکوتاه و زیباروی و قربانعلی و گل بیگم نیست.
همه میرقصند. عرق میکنند.
به نفس نفس میافتند. دست از رقصیدن بر میدارند. جامهای شراب را پر میکنند، به سلامتی
یکدیگر مینوشند و با تپههایی از خاک و سرمهریگ، همآغوش میشوند. من و معشوقهام
در حاشیه مراسم، به دور از این هیاهو، پنهان از نگاهها خلوت کردهایم و زندگی را در
نگاههای یکدیگر تجربه میکنیم. تیمور بذلهگویی میکند و با سر شکستهاش تلوتلو خوران
به سوی ما میآید. گلبیگم مثل کودکی معصوم از رقصیدن باز میایستد و دوان دوان خودش
را به من میرساند. در آغوشم پناه میگیرد و صورتش را پنهان میکند.
ابروها را در هم گره کردهام
و منتظر رسیدن تیمور هستم. هیکل بزرگاش در مقابلم سد میشود و نگاهم را از ته باغ
به قاب سینهاش محدود میکند. دستش را برای لمسکردن موهای گلبیگمِ من بلند میکند.
دستش را کنار میزنم و گل بیگم را به سینهام میفشارم. آهی سر میدهد و لرزه بر اندامش
میافتد. بیشتر عاشقش میشوم. سرش را میبوسم و نجواکنان در گوشش میگویم: «نترس عزیزم.
من با توام.» ابروها را گره میزنم و بیاعتنا به تیمور به راه میافتم.
تیمور قدمی بر میدارد و چنگی
به دست گلبیگم میزند. فریادی از گلوی زیباترین زن دنیا بلند میشود. پری زیبارویِ
من از هوش رفت.
چشمها و لبهایش را میبوسم
و جرعهای آب به دهانش میریزم. نگاهی از سر غضب به تیمور میاندازم و او همچون دیو
سرگردان، هراسان و پریشان میگریزد.
با رفتنش گل بیگم به هوش می
آید. میبوسمش و هر دو بلند می شویم. عباس، کریم، مراد، سخیداد و سه دختر زیباروی
دیگر هر کدام در گوشهای از اتاقکهای چوبی بیسقف در کنار کوتهای خاک و ریگ غافل
از همهچیز خوابیدهاند. سکوت و آرامش آنجا مرا به یاد مرگ میاندازد. زندگی در سکون
بی هیچ دغدغه و جنجالی. به دیواری تکیه میدهم. پری در آغوشم تکانی به خود میدهد و
دوباره آرام میگیرد. پاهایم را سست میکنم و آرام میلغزم. گل بیگم تکانی دیگر به
خود میدهد و در یک فاصله کوتاه از زیر گلویم بوسهای میگیرد. سعی میکنم چشمهایش
را ببینم. آنها را از من پنهان میکند. تعادلم را از دست میدهم. نمیتوانم هواسم
را جمع کنم. تیمور، سخی داد، عباس، کریم، گل بیگم، رقاصههای بهاری، مردان مست، زنان خندان...
صدایی آرام آرام بلند میشود.
گوشهایم را تیز میکنم. صدای موسیقی است که آرام آرام اوج میگیرد. لوبیاها بر میخیزند.
دوباره لبخندها گل میکند و خندهها بلند میشود. رقاصهها تر و تازهتر از قبل هستند.
لوبیاها نرم، انعطافپذیر و خوردنیتر شده اند. به دنبال یکیشان میدوم. دستم به
او نمیرسد. از میان انگشتانم غلط میزند و با جهشی نه چندان بلند، نیمرخش را به من
نشان میدهد. به من میخندد. لوبیای دیگری را میبینم. این یکی کوچکتر و زیباتر از
آن یکی است. مثل نوجوانی 13، 14 ساله. جوان میشود. با سر انگشت میرقصانمش. زیباست.
بسیار زیباتر از آنچه من انتظار دیدنش را داشتم. از این سو به آن سو میپَرد. زیر
آب غوطه ور میشود و دوباره باز میگردد. کمرش را تاب میدهد و دوباره با سر در آب
غوطهور میشود. مثل دانههای یاقوت در شعاع آفتاب میدرخشند و همه با آواز موج میرقصند.
انگشتهای من نقطه هدایت آنهاست و و وجود آنها مایه خرسندی و ماندگاری لبخند من.
هیچ چیز تاکنون به اندازه تماشای رقص لوبیاها برایم دلچسب و سرگرم کننده نبودهاست.
سرما به بند دستها و از آنجا حتی به دورترین و پیچیدهترین قسمت وجودم نفوذ میکند.
نقش لبخند هنوز روی لبم باقی است. تکانی به خود میدهم و همچون لوبیاها میرقصم و
میچرخم. دیوانهای از دوردست مرا میبیند و میگرید. آب مثل زنبور دستم را میگزد.
دستم را میان تشت میدوانم و لوبیاها را میشویم. با خود زمزمه میکنم. لوبیاها میرقصند،
دیوانهها میگریند، من میخندم. بیاختیار اشکهایم سرازیر میشود. لوبیاها میرقصیدند
و من میگریستم.
***
پیش چشمهایش سیاه شد و سرش
دور زد. ظرف آب، خالی خالی شدهبود. دیگر هیچ چیزی برای رقصاندن لوبیاها نماندهبود.
مشتی لوبیا را روی نوک انگشتان بلند کرد. هیچ کدام از لوبیاها اهمیتی به دستهای خشک
و قاق این دیوانه نمیدادند و بیوقفه میرقصیدند.
.......................
http://simorghaf.com/?p=3638
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر