پنج شنبه 17ام اکتبر
شب رسیده است، پاییز است، چراغها سوسو میزنند، ستارهها هم. من اما برخواسته از خواب آشفتهای، همچون دربندی پا به فرار پیاده راههای خلوت را میپیمایم، با پیمانهای در دست و با قلب سرشار از امید و زبان پر از سخن. به دور و درازای آینده فکر میکنم، من کی هستم؟ حالا کیام و دیروز چگونه گذشت؟ کودکی روزهای خاطرهانگیزی بود، نمیدانم چرا مدام به گذشته فکر میکنم؟ میرسم به کنار باغ، درختانی که سر به آسمان میسایند، چراغهایی فروزان و دانه دانه باران پاییزی. دو دوست بر نیمکتی کز کرده، چشمان درخشانشان همچون مرغ سرگردان به هر سو میچپند، و نگران و هراسان که نمیدانم چه توضیحی از من میطلبند. خم میشوم، جرعه میریزم، مینوشیم و اندک هورا میکشیم و سیگار روشن، از هر در سخن میگوییم. بر میگردم، تنهای تنها، تو گویی که تنهاترین انسان روی زمینام، فاصلهی سرپناه را از میان درختان ممتد تیره و در شرف تابش دوردست چراغها، متفکرانه میپیمایم. میرسم و دوباره تن تاریک را در دست گناه رها میکنم به امید آخرین پایان و به آرزوی تازهترین شروع. روشنایی صبح- آن نور تیره و پایدار و استوار- که از کلکین سرمیزند، امید تازهای است. به صبحی چنین پاییزی، برای آغاز دوباره و فرار از تن تاریک و زندان، فریاد میزنم:
من گفته بودم
همسفرم باش؟
من و این تن
تاریک
و
دنیای پر از
زشتی؟
بر میخیزم
از میان هزار قبر
و تنام را
در دریای آفتاب
غوطه میزنم
چه باک از تصاویر
کژ دیوارم
مرا چون گمشدهی
خودم
لای گندمزارهای
دهکدهام جستجو کن
کنار رودخانهای
به همنشینی ماه
با ورقی عرض حال
از سرنوشت غمبار
و مکدرام
و نگاههای خیره
به آب و آفتاب
که برای آغاز دوباره خود
حیات دوباره
میطلبد.
م. زرتشت، از مجموعه سردههای ناتمام (رؤیا زده)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر