«زندگی یک سری مرگ ها و رستاخیزهاست.»
رومِن رولان
مهدی زرتشت
احساس می کنم بر بالای یک بلندا
ایستاده ام. همچون آدمی تنها که در اندیشه به گذشته ها غرق شده است. یا هم شبیه به
همان آدم های تنهای درون کتاب های فانتزی یا رمان های فوق دراماتیک که روزها و
تمام زندگی اش، در گیرو حوادث و رخدادهای غالباً غیر ممکن و قدری شگرف و جذاب و
البته که اندوهناک، رسیده است به نقطه ای که باید یکبار سرنوشت خودش را از آغاز تا
لحظه اکنون، مرور کند. من ام بر این بلندا دست زیر چانه، به یک سنگ خارا پشت ام را
تکیه داده ام و از این بلندای غمناک، به منظره ای نگاه می کنم که روی صفحه ای
زندگی، تصویری کاملاً بدیع و غم انگیزی را جلو چشمم گذاشته است. این تصویر رنگ
آمیزی شده با جزئیاتی فوق العاده، تاریخ یک نسل است. یک نسل از یک روستای کوچک در
یکی از کوهپایه های سر به فلک و یک آسمان و روحی که از گذشته های خودش به گونه
عجیب وامدار است. نسلی و مردانی که خصوصیات منحصر به فرد خودشان را داشتند. نه
اینکه قهرمانانی بودند یا مردان شگفت انگیز که تاریخی را به دست خودشان ساختند؛
انسان های ساده و عادی بودند و اگر چیزی است که آنها را منحصر به فرد می کند، همان
خصوصیات یک نسل است که با نسل بعدی خودش، تفاوت های زیادی دارد. آنها نسل متعلق به
دوران خودشان بودند که از سالهای «وبا» و «طاعون» جان بدر برده بودند. تاریخی که
برای نسل من، حکایت همیشه غیر ممکن و غیر قابل باور بوده است. این نسل، خصوصیات ویژه
خود را داشتند: مردان کم حرف، خشن، اغلب مرد سالار و در عین حال ساده و صمیمی. عشق
و عاطفه آنها به زندگی و خانواده و دیار اجدادی و میراث نسل های گذشته تر از
خودشان، به گونه غیر قابل وصف، تنها در رفتار و سخنی که به سختی می شد آنها را
فهمید، همیشه مجال بروز پیدا می کرد. آنها نسلی بودند متعلق به دوران خودشان که
خصوصیات ویژه ای داشتند. ظاهر شان اصلاً معقول و دوست داشتنی نبود؛ اما «نشانِ از
شر» را نیز نمی شد در شخصیت آنها پیدا کرد. آنها کاشتند، درو کردند و سر انجام هر
کدام یا با حسرت و پشیمانی رُخ بر نقاب خاک کشیدند، و یا هم چنان سریع و بدون درد
چشم از زندگی فرو بستند که گویی شب هنگام در هجوم کوهی از رخوت و خستگی، سر روی
بالشت نهاده و به خواب آرامی غنودند. خوابی که دیگر بیداری نداشت و همه را با گناه
و ثوابی که در زندگی بدست آورده بودند، بصورت یکسان در دنیای پر از رمز و راز مرگ،
رها کرد. در همین جا، من به این حقیقت تلخ و تکان دهنده ی زندگی فناپذیر آدمی نگاه
می کنم و باز در این اندیشه غرق می شوم که چطور می شود با حقیقت مرگ، کنار آمد؟ من
خودم ناظر احوال یک نسل ام و به خوبی می توانم ببینم که چطور داس مرگ، مزرعه زندگی
یک نسل را درو کرد و چطور مردانی با قد و قامت درشت و بلند و خلاصه مردانی که روح
کارگری زندگی روستایی و ایمان و آیین میراثی شان، از آنها یک تمثال منحصر به فرد
می ساخت، سر انجام در پیشگاه اسب جنازه/ سفیر مرگ، با دنیایی از حسرت و درماندگی
به زانو درآمدند و آفتاب زندگی شان، برای همیشه غروب کرد! یک نسل رفتند، خورشید
زندگی شان غروب کرد. اکنون ماییم و کتاب بزرگی از خاطرات یک نسل که به افسانه های
زندگی پس از مرگ، پیوستند. ترجیح می دهم همیشه از آنها به نیکی یاد کنم و در نبودن
شان، غمگین شوم و بگویم: آرام بخوانید!
آستانه، 11 آپریل 2017.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر