سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

یادی از دوست در جایی که احساس می کنی دور افتاده‏ای

امروز و این زمان- در این دامنه ی «زمان»- به یاد روزی افتاده ام که با خواندن چند مصرع، حس غریبی در من بیدار شد. آن زمان، چیزی نزدیکی های پاییز بود و احساس شادی از همنشینی با دوستانی که احساس نمی کردم تازه آشنا شده ایم، رغبت به زندگی و میل به شادمانی را بطور غریبی در من بیدار کرده بود. گرچه واقعاً با تکه هایی از "برصلیب باد..." خودِ فراموش شده را دوباره لای کلمات یک دوست، جستجو می کردم و با خواندن آن همه مصرح و ستور، خودم را به تصویری می سپردم که شبیه مردی در خیال، در گوشه ای این دنیا برای خودش مکانی جستجو می کند. این همه، با خواندن غزل هایی چون:
نبض درخت پیر را، از نفسم جدا نکن
بودن او غنیمتی ست، آدم مرده حال را
...
سایه ی روح مرده یی از لب بی صدای شب
بوسه ی طعنه می زند، مرد شکسته بال را
و همزمان، می خواندم و شادمان از اینکه چطور این مجموعه از سوی جعفر به من هدیه رسیده بود و او نه چون آن موجود پرغرور و شکوهمند که همچون مردی به پایداری کوه و به سخاوت یک دریا آن را با دست و قلم و احساس خویش به من تقدیم کرده بود و پشت ورق این برگ نوشته بود: «تقدیم به دوست عزیز و... مهدی زرتشت». و حالا از آن همه لطف و تواضح و فروتنی او خجالت می کشم و کلمات «نویسنده...» را از روی تقدیم نامه حذف می کنم.
آن روز، یک روز تابستانی مصفا و پرنور از روزهای زندگی بود که به دعوت در یک مهمانی از سوی شاعر و پژوهشگر فرهیخته و از پیش کسوتان شعر کلمه در افغانستان، آقای محمود جعفری در کافه ای دعوت شده بودیم. به مجرد حضور در آن جمع، انگار تازه متوجه شدم این مهمانی، یک مهمانی ادبی است. محمد شریف سعیدی شاعر خوش قریحه را نیز برای اولین بار در آنجا دیدم که کلامش موزون و ان همه لطف بی دریغ اش و آن همه صمیمیت ذاتی اش مرا شادمان کرد. جعفر را نیز آنجا دیدم در حالی که قبلاً فقط اسم همدیگر را شنیده بودیم. او چنان بود که گفتم. او موجود نزدیک به تصورم بود. همان اسکاروایلد خود ما، همان سلیقه و ذوق و فراست، همان جوان درشت اندام، بلندبالا با گیسوهای بلند که روی شانه هایش افتیده بود با همان نگاه های نافذ و صمیمانه و لطفی به سخاوت یک دریا. از همه جالب تر این بود که با دیدن او هیچ احساس نکردم ما همدیگر را برای اولین بار می بینیم. اکنون ما دوستانی بودیم که از آشنایی ما سالها می گذشت و حتا دوران کودکی را در می نوردید.
زمان در بستری از شادی و دلتنگی، همچون زورق رها در آب و بدون هیچ سکان، انگار به سویی- گوشه ای- می رود. میان جزیره ی تنها با آسمانی که گاه آفتابی است و گاهی مملو از غروب و تاریکی. تنها درون کاسه ی زورق نشسته ای و چشم ات مترصد به فردای بهتر که در همین لحظه فکر می کنم بهترین جمله این است که بگویی: فردای نامعلوم بر «صلیب» زمان. وقتی دلتنگ می شوی، وقتی هوس می کنی شعر بخوانی، شادمان می شوی و فکر می کنی چه بهتر یادی از «باد» و «صلیب» و روزهای زیبای کابل کنی که گرمای خورشید اش هرلحظه در تن ات جاری است. 

میان قفسه کتابهایت می گردی و از کتابی را دست می کشی. کتاب دوست، مجموعه شعری که تو خود را در آن یافته ای نه به صفت دوست صمیمی او- همان دوستی که قریب به سه هفته قبل نیمه روز تابستانی گرم همه اش، گرماگرم پیاده گشتی و همزمان هردو از فوئنتس تا داستایفسکی صحبت کردید و تو از "رؤیای آدم مضحک" گفتی و او هم از "آئورا"، تو از احساسات فوق انسانی و ایده "برپایی بهشت" سخن گفتی و او از شگرد غریب و آن همه زیبایی ریخته شده درون داستان که پیوست اش بسا شگفتی انگیزتر از خود داستان است و در لحظات پسین نیز با این امید خدا حافظی کردید که روزی به همین زودی، دوباره همدیگر را ملاقات خواهید کرد- بلکه تنها به این جهت که کلمات و احساسات او، خیلی نزدیک به وضع حال توست و او نیز دلتنگ است برای یک ذره آزادی و انسانیت. اما وقتی می بینی تازه ترین شعر او با عنوان... روی صفحه اش جاری شده است، با ولع می خوانی می بینی این بار دردجانکاه تر و ناله ی فزون خواه تر از «برصلیب باد» در آن موج می زند و همه چیزی نیست جز نقد و اعتراض تند و خود را تنها و دلتنگ جار زدن و یک دنیا بی صبری برای خورشید ازادی و انسانیت و انسان بودن و انسانی فکر کردن و همزمان چیزی از آن غرور آمیخته با ذوق در پس رؤیای "برپایی بهشت" که تو همیشه آن را بر زبان می آوری.

شب که از راه می رسد، صفحه را باز می کنی و می خوانی: 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر