سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

نیمی از من و تمامی از تو

 م. زرتشت، 13 سپتامبر آلماتی

نیمی از من و تمامی از تو
 م. زرتشت، 13 سپتامبر، آلماتی

2
راستی! آخرین شب "چارده پال" ما کی بود؟ تو چیزی از آن به خاطر داری؟
به خاطر داری. یک شب سرد خزانی در دهکده ی کوچک مان: زیر سقف محقر یک کلبه ی گلی با سنگ دیره ای به بلندی قد خودت و باغی از آلبالو و سیب.
خزان بود، آخرین روزهای خزان و دیگر از شبنم های درخشان نوک سبزه ها که پگاهان، خورشید فروزنده را در سینه هاشان جا می دادند، دیگر خبری نبود. هر صبح که از خواب می پریدی، می دیدی زمین نیم بند انگشت، سپید شده است و تو باز دلتنگی.
***
قدم می زنی، قدم می زنی، قدم می زنی. سیگارت را آتش می زنی، گاهی دلت برای گذشته ها تنگ می شود، گاهی برای کسی. گاهی بدون اینکه بخواهی، اشک ات می آید، گاهی لبخند می زنی. و در زندان این چرخه ی باطل و ملال آور، گه گداری سیر شراب می نوشی و حسابی مست می کنی و زیر نور چراغ، در سایه سار باغ و کنار رودخانه ای قدم می زنی. درون کاسه ی این زروق غمناک، هر از گاهی دلت برای آغوش فاحشه ای تنگ می شود و بعد با زنان چند گرماگرم هم آغوشی می کنی. گاهی در خواب با کسی سکس می کنی و گاهی هوس می کنی عاشق کسی شوی. گاهی دلت برای کابوس هایت تنگ می شود و گاهی از درون کابوس، وحشت زده از خواب می پری. آنقدر خیالبافی می کنی که احساس می کنی خودت را در درون یک دنیای دیگر، رها کرده ای. از حقیقت و مجاز می گذری و دلت می خواهد استثنایی ترین آدم باشی: خودت باشی.
روزهاست دلت برای آفتاب گرمابخش کودکی، تنگ شده است، برای امیدواری های آن زمان و به یک دست آرزوهای معصومانه ای که از تخیل زیبای کودکانه ات می جوشید. مهم تر از همه، به پارسایی صادقانه ات و به آن نگاه نافذ ات به مسائل خدا و زیبایی و زندگی. گاهی نیز، توفان سرد مثل جان لرزه های مرگ، آرزوهایت را از دستت می دزدد و تو در گیرو گذشته و حال، و تنهایی مرگبار خودت که در عین حال هیچکسی را نمی تواند کنارش بپذیرد، غوطه می خوری و احساس می کنی آنقدر گم شده ای که هیچ خورشیدی نمی تواند تو را پیدا کند. به دست و پای سرد و استخوانی ات دست می کشی، صورت ات را درون آیینه نگاه می کنی می بینی که افسوس! آه واقعاً افسوس! در عنفوان جوانی، چه مرارتی زهرناک و چه رنج بی پایان و ناخشنودی توانفرسایی در آن موج می زند! متوجه می شوی، اکنون جای خنده بر لبانت خالی است و هرچه در آن دیده می شود، خشکی و تشنگی رقت باری است که در این لحظه، به لبخند تلخ و گزنده ای باز شده است.
تو می آیی، زمان می گذرد، همه چیز بصورت یکسان و مثل روزهای گذشته، سپری می شود. این زندگی لعنتی! یک روز خودت را در دامن یک دشت، در سایه سار یک باغ، کنج جویی یا کنار رودخانه ی کوچک یا بر فراز تپه ای می یابی که منظر غم انگیز پاییز در هیئتی از زردی و رخوت، دوباره افق خاطرات ات را می آزارد: یک دهکده، یک آفتاب کمسو با رگه هایی از مه سوخته، یک سلام و یک نامه و اینگونه خزان غمگین با چند خزان دیگر تا لحظه ی خدا حافظی و تا خزان اشک آلود و سرانجام تا خزان های هرسال. اکنون نسیم ملایم انگار از دل کوه ها، از فراز سخره ها، از لای شاخسارهای زرد آگین باغ ها و خلاصه از کنج کنج تصویر شکسته ی طبیعت، آن قصه های کهن را با ساز غمگین و گرفته، در گوشهایت نجوا می کند. و هم آن تصویر شکسته ای از نیمه روز که در دامنه ی یک کوه دهکده ات، آتش برپا کردی و نامه های بی شماری را درون آتش غرق کردی. نامه های عاشقانه که فکر می کردی دیگر باید دودش کنی و بفرستی اش به کام زمین. چه زیبا فکر کردی آن لحظه: گفتی «خاطرات را باید اینگونه به آتش کشید، می باید دودش کرد و فرستاد به هوا.» حالا می بینی! بله، متوجه می شوی دوباره خزان از راه رسیده است. برگ های کنده از درخت را که روی بالکن اتاق ات کپه شده اند را با حس غریبی کنار می زنی و یکبار به آفتاب نزدیکای غروب چشم می دوزی: طیف روشن نور همچون خنجری بران سینه ابرهای تیره را شکافته است...

 بر می گردی تا شاید کمی بنویسی... اما هیچ نمی دانی قصه چه کسی را قرار است بنویسی؟ نیمی از خودت یا تمامی از من. نه، دوست خوبم. اجازه بده من بنویسم: نیمی از من و تمامی از تو.





۲ نظر:

  1. عالی! لذت بردم. همیشه اینجا سر می زنم. وقتی نوشته هایت را میخوانم مثل که یک رمان دلخواهم را شروع به خواندن میکنم. می برد به یک دنیای دیگر.. بازهم بنویس!

    پاسخحذف
  2. از خودت ممنون جمیله ی عزیز که اینجا سر می زنی. این صفحه، گویی تنهاتر از خودم است.

    پاسخحذف