سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه


دشنام نامه

زرتشت نمی دانم آیا دوباره تاریخ بزنم؟! چه قدر مضحک است این کار! مثل اینکه ناگزیزم: آلماتی 24 جنوری 2012. چیزی میان دو چیز...

1
هوی مغموم و فرو رفته در خواب مرگ! حضورت هر شب مرا همراهی ام را به هم می زند. کمرم بر شده و دیگر هیچ چیزی در توش ندارم. دنیا با خصم تمام به من نگاه می کند. شوقی برای انجام هیچ کاری ندارم. روزهاست کار یک نقش بی نشان، مفهوم شب و روز را گرفته و زمان تبدیل به خلای رقت انگیزی شده است که حتا حضورم واقعی خودم را بر خودم بر نمی تابد.آن نقش اما نمی دانم به کدام کنجی فرو خفت. در لحظه ای که بعد از این فرا خواهد رسید، آن نقش را زنده زنده در کنار یک درخت خواهم دید.
برایم مهم نیست، شاید باور نکنی بطور غریبی در ستیز با همه چیز بودم. خدا دیگر در کنجی فرو خزیده و اصلا نگاهی به هیچ چیز ندارد. گناه من، حضور در برابر غریزه ام بود که با ریاکاری های مرگباری، سرکوب می شد. اکنون اعتراف می کنم، آنچه از این بازی غریب باقی ماند، تنها یک نقش خیالی بود که همواره مرا همراهی می کند. او بود که زمان را خورد و منطق همه چیز را چونان خوابی، از هم گسیخت. با این حال، وقتی شرف حضورت را در این تاریکی بی انتها با خرد نابود شده و افتیده در دام خطاکاری، حس می کنم، گویی به یک ایمان پوچ تر از عقل رسیده ام. از این رو، این یک نقش، تنها از خودم است که از خودت در کنار یک تهی بی پایان، صورت داده ام. گویی هنوز این خواب نکبت بار و لحظه های بی پدر و مادر، مغموم تر از همیشه، بر من سنگینی انداخته، بطور که استخوان های تنم چونان ریشه های کاه، در هوا می رقصند.

2
از دیر وقت است که زندگی این شکلی شده. خیلی ناخوشایند. گویی با تن مملو از ناخوشی و اندیشه پر از گناه و خطاکاری، گرد مدار یک دایره ای می چرخم که نمی دانم اسمش چیست: مرگ، خواب یا زندگی؟!
گذشته ها کم کم از خاطره ام محو می گردند و خیلی وقت است که دیگر به هیچ جاه سر نزده ام. قبلاً فکر می کردم، این سرزدن ها در عالمی که هیچ منطقی در آن وجود ندارد، تنها راهی بسوی یک سری موهومات یا ندرتاً همان بی راهه ای است که انگار انتهای آن، با خط سرخ مرگ علامه گذاری شده است. اما نه، با گذشت آن روزها، اکنون روزهاست که در انتظار اتفاقات گذشته، شب و روز می گذرانم. شب  و روزی که با خیالات موهوم، نقش همان دایره لعنتی را رسم می کند که در روزهای گذشته، به امید رهایی از آن، شب ها به هر کنج و کنار این کره خاکی سر می زدم تا شاید به کنه خیالات کودکانه ام برسم که تصورش، آرمان حقیقت جویی داشت. ولی آرزوها چه اندازه پوچ و بی خاصیت اند. حتا همه رنگ و شور یک خواب مغموم را ندارند که در آن تمام تناقض، با وحدت آشکار نقش بی نشانی را می سازند.
به گذشته ارتباط دارم. حال آن قدر بی خاصیت و بی همه چیز شده که حتا حضور یک دسته کلاغ ها را دیگر نمی توانم در خواب مشاهده کنم. آنچه از این گسست پیداست، یک نوستالژیای غم انگیزی است که گاهی تمام وجودم را با خط ناپیدایی، به دایره های گذشته ها وصل می کند: آن کلبه محقر با دیوار خام گلی، صفه مختصر و مشرف به باغ و زیارتگاه قدیمی که مردم دهکده همه از وجود آن معجزه می خواستند، آن یک نقش های موهوم ذغالی روی دیوار، آن یک باغ مختصر با درخت های تنومند فرتوت و دست آخر آن باریک راهی که خیالات شب و روزم، در گام گذاشتن روی آن، سیر می گشت و کابوس ها، از همان لحظه ها صورت واقعی اش را به تکرار به من مقرر می داشت.

وقتی زندگی اینگونه می شود، آدم همه چیز را از یاد می برد. یعنی نقش همان ذات و ولد ها و ارتباط هایی که به اجبار آدم را به وجود های دیگر وصل می کند. شاید نمی دانند در این صفحه تاریک، تنها یک چیز وجود دارد و آن فقط من هستم. من هستم چون به دیگران کوچکترین ربطی ندارم. اما حیف که چه اندازه احساس ندامت می کنم. می دانم تنها که بودنم، هیچ ربطی به من نداشته. آنچه البته بودنم را مقدر کرده، یک گناهی از سر نادانی بوده که بعدها، توجیهات مذهبی نیز به خود گرفت است.
گمانم یک هفته قبل بود که او را دیدم. انگار چیزی از من می خواست. اما نه. اساساً عمل او، تنها به یک سری حرکات موهوم و با ظاهر بی معنایی خلاصه می شد. گویی او ملتفت نگاه هایم بود. زیرا هنوز آن چند قطره اشکی که در سایه گستاخ تیغه ام روی صورتش جاری شده بود، هنوز در شعاع آفتاب مثل قطره های نفرین شده باران در شعاع یک نور ناپیدا می درخشید. چشمانش نفرت زده بود و گیس هایش بطور غم انگیزی در وزش نسیم تاب خورده بود.
نزدیک رفتم، همین که خواستم وزنم را روی شانه اش رها کنم، دست های یک بیگانه مرا کنار زد. اما خیلی خوشحالم که خیلی زود بر خلاف اراده ام، از او دور شدم. حینی که او را ترک می کردم، یک شاخه از بنفشه پژمرده را روی گیس هایش گره زدم.
3
مادر عزیزم! اکنون صورت مسخ شده ام. گویی هیچ اشتیاقی برای خوابیدن ندارم. کیسه ام خالی است و این سنگ بنای مملو از مسکنت و فریب، تنها به گریزگاه بی امان تبدیل شده که هر لحظه درون این ورطه وحشت بار، مرگ تلخ تر از زندگی را تجربه می کنم. آزادی تو از همان ابتدا نابود شده بود و عشقت، در دام هزاران سوال گیر کرده بود. می دانی چه قدر دوست دارم هنوز هم رؤیایم همان تحقق بی حاصل امان وجودت باشد که گویی، در میان دو دست خوابیده ای و او با همان صورت همیشه قهارش، اکنون چنان مهرورزانه حضور یافته که گویی به جای یک خورشید، دو خورشید طلوع کرده باشد. در میان این همه آرزوهای پوچ و بی حاصل، آنگار صبر تو جواب همه چیزهاست. و امیدهای موهومی که از میان هیچ، یک صورتک درست می کند و جلو چشمانت قرار می دهد تا شاید دوباره از سر غریزه همان آرمان های به ظاهر بزرگ را از سر بگیری که در حقیقت توجیه بودن بی معنای مان را در این صفحه تاریک و پر از گناه و خطا، به دست می دهد.
دنیا اکنون یک کوره داغ واقعی است، هر لحظه مان لحظه های غم انگیز مرگ است. همه چیز نابوده شده و روی این صفحه ازلی مکدر را کرم ها فرا گرفته تا ذره ذره از وجود شان را بخورند. اما افسوس که این کرم ها، حتا در دقایق مرگ هم فروگذار مان نمی کنند. همین که جسمت کرخت شد، آنها روی تنت می خزند و آنقدر می خورند که حتا سبزه ای از خاک مان سبز نمی کند. من اکنون همه این کرم های روزگارت را می بینم. آنها با صورت عبوس و سیمای پرچین که تاقی از مادیات را روی دوش شان حمل می کنند، در جست و جوی زندگی اند. زندگی!!!
4
 ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر