لحظههای
رقتانگیز سامسا
مهدی
زرتشت/ 22 جنوری 2012 آلماتی
حس
می کنم در دلم تراژدی بزرگی روییده است. تراژدی بزرگ! خیلی بزرگ و غم انگیز. به طوری
که بدون هیچ مبالغه، شب و روز و حتا در کوچکترین لحظه هایی از خواب و بیداری، نمی تواند
از ذهنم بیرون شود. این سایه غم انگیز و این ابر بی باران که فقط برای زدودن آفتاب
زندگی در آسمان پیدا شده، چندان سهمگین است که رنگ و خاصیت زندگی را گرفته، روحش را
تسخیر کرده و معنایش را کاملاً تهی کرده است. یا هم به عبارتی، وضعیت رقت بار و دردناک
از زندگی، از بودن و از همه آنچه که وجود دارد. آنچه و آنهایی که به اجبار وادارمان
می کند در انزوایی بخزیم و برای چند لحظه به آرامش خیال برسیم. آرامش! نمی خواستم این
کلمه را بر زبان بیاورم. چون چیزی که در زندگی به سایه یک غبار و هاله هم نیست، چیزی
که حتا در انزوا هم نصیب آدم نمی شود، و سرانجام چیزی- آن یک خیال بی برگ و خال- که
تها تصورش موجود است و آدم در خیالش می تواند زندگی کند یا هم خودش را در گوشه ای تاریک
از چهار دیواری محبوس کند. جایی که هیچ ردپایی از آدمی نباشد جز صدای جیرجیر چند تا
سوسک و حشره.
کافکا
در اواخر عمرش، خود تبدیل به سامسا شد. گره گوار سامسا. نصیب او از این زندگی پر از
نکبت و ناخوشی فقط همین بود. شاید لحظه های خوشی بود، شاید لحظه هایی بود که او در
تمام مدت زندگی به دنبال آن گشت، شاید همان لحظه هایی از میان خواب و بیداری بود که
نه زندگی نام داشت و نه مرگ. در حقیقت چیزی میان زندگی و مرگ. شاید لحظه های که در
آن احساس می کرد، محکوم به شکنجه ابدی است، بدون هیچ گناه، عذر و تقصیری. درست مثل
سامسا، مثل گراگوس، مثل افسری که زیر چرخ شکنجه «دارخیش» زنده زنده تکه های بدنش گوشت
می شد و مرگ تدریجی او رقت انگیزتر از زندگی نویسنده اش بود. یا هم مثل جوزف.ک و یا
هم مثل کا. کا!!! عجب اسم هایی! روزهاست با خودم فکر می کنم چه چیز سبب شد نویسنده
از ادامه اسمش در وجود قهرمانان همه محکوم به مرگش، خود داری کند. بهتر نبود به جای
«جوزف ک.» می نوشت جوزف کافکا. یا به جای «کا» می نوشت کافکا؟! و همین طور بسیاری از
کنایات و تلویحاتش که درون هریک از داستانها و رمان هایش به چشم می خورد.
گفتم
که کافکا در اواخر عمرش، خود تبدیل به سامسا شد. تبدیل به سامسا شد. اگر چه سرنوشت
هریک از قهرمان مرگ پوش داستان ها و رمان هایش، سرنوشت خودش را داشت. تصویر و توضیح
صریح غم انگیز زندگی اش و زندگی آدمیان. اما سر نوشت او، لحظه های رقت انگیز او، لحظه
هایی از زندگی او که در بستر بیماری سل افتاده، همان حکایت غم انگیز و سرنوشت محکوم
به زوال گره گوار سامسا در رمان مسخ است. در لحظه هایی از زندگی که هیچ خوشی در آن
دیده نمی شود جز ندامت از بودن، در مکانی که هیچ نقطه اشراف به بیرون ندارد و چهار
اطراف را همه دیوارهای ضخیم گلی و سنگی فرا گرفته و بهتر است بگویم قبر زنده مرده ها.
و زمانی که حتا گرمای خیالی زندگی به زوال نشسته و مرگ با دستان زمختش پشت در ایستاده
است.
بیماری
سل، سر انجام کافکای نویسنده را از پای در آورد و او را محکوم به نشستن و خوابیدن میان
چهار دیواری نمود. در اواخر عمرش بخصوص سه سال قبل از زمان مرگش، همواره گویا منتظر
مرگ بود. اگرچه سراسر زندگی او در تنهایی غم انگیزی گذشت. تنهایی نیچه وار. با تفاوت
اندکی که نیچه حنجره ای برای سر و صدا داشت اما از کافکا، حتا حنجره ای برای بلند کردن
صدایش هم نداشت که بشود بواسطه آن، مثل نیچه غوغا کند. او روزهایش را میان چهاردیواری
ها گذراند و لحظه های خلوت و تنهایی زندگی را به اجبار پذیرفت. زیرا او فقط می نوشت.
برای نوشتن به تنهایی ضرورت داشت. نه، نه...! کمی از اصل حرف به دور رفتم. او در یکی
از نامه هایش می نویسد: «نوشتن تنها چیزی بود که مرا از تو به تنهایی دور می ساخت.»
شاید همین حالا که این متن سراپاکنده مرا می خوانید، به یاد بیاورید تکه ها و جملات
غم انگیز «نامه به پدر» را. این واقعیت نشان می دهد که خلوت گزیدن کافکا، فرار کافکا
از میان جماعت آدمیان در کنار بسیاری از مسائل، تأکید آشکار بر تنها بودن انسان است.
تنها بودن که بدون مبالغه شاید اصلی برای وجود هرکس باشد.
می
شود گفت، این تنهایی، انگیزه نه چندان یک جانبه داشته باشد. ولی در پس قضاوت کلی در
این ارتباط می شود گفت که فرار کافکا از میان جماعت هم نوعانش به تنهایی، تنها ناشی
از ترس او است. در عین حال یکنوع وابستگی یی که بدون اراده، او را به فعل زندگی وادار
می کند. چون کسی نمی تواند چنین فکر کند که او علناً به دنبال مرگ بود و در استقبال
از دست های مرگ اگرچه مثل همزاد همیشه با او بود. خزیدن او در تنهایی، تنها یک نوع
انگیزه نه چندان خوشایندی بود که در اثر آن، تقلا می کرد تمام آرامش از دست رفته زندگی،
و اصلا وجود نداشته زندگی را در آن مکان و در آن لحظه حس کند. خزیدن او در عالم تنهایی
و بدور از همه انسانها، اگر ظاهراً و با گفته هایی از خود کافکا که بصورت تلویح بیان
می کند: پنهان شدن از وجود پدر مستبد و مسأله نوشتن بود؛ اما به اعتقاد من، این خلوت
گزینی های اجبار گونه و این خلوت گزیدن های دردناک و زجر دهنده، تنها می تواند دلیل
بیگانگی کافکا از دنیا باشد. همان تنها یافتگی فلسفی که در نیچه به جنون منتهی شد اما
در کافکا به سرنوشت سامساوار.
گره
گوار سامسا در آخرین لحظه های زندگی اش، چنان رقت انگیز می شود که در میان لجن مرگ
برای یک لحظه زندگی- چه زندگی یی!!! به گفته صادق هدایت همه اش یک«ورطه» دردناک- دست
و پا می زند. سرنوشت او از زمانی که تبدیل به سوسک می شود چنین تاریک و تنهاست. کسی
چه می داند که زندگی قبل از سوسک شدن او، چه بهتر از این لحظه ها بوده است؟ آیا کار
کردن در اداره و پس از نخستین لحظه های شروع مسخ، کارفرما آمدن به در خانه او، می شود
دلیلی بر زندگی متعارف او در زمان قبل از مسخ اش باشد؟ من که اینطور فکر نمی کنم. من
فکر می کنم او خود کافکاست. کافکایی که به ظاهر وجود خارجی دارد، در دلش همیشه آرزو
می کند دمی از قیودات پدر مستبد بیرون بیاید که خود زندگی می کرد، دمی از آن لحظه ها
بیرون بیاید که بی هیچ اراده و تنها از سر اجبار، به دفتر کار برود. در حالی که در
خیالش، در آرزویش چیزی فراتر از اینها نهفته دارد: تنهایی، دوری از انسانها و به همان
میزان احساس بیگانگی میان آبژه و سوژه. احساس بیگانگی از دنیا. تنهایی کافکا از احساس
بیگانگی او از دنیاست. او به همان اندازه از این دنیا بیگانه است که این دنیا کوچکترین
خواسته های او را بر آورده نمی کند. یعنی چیزی که اصلاً در این دنیا وجود خارجی ندارد
اگر باشد هم شاید بسیارش فقط کلنجار های زبانی باشد. مثلاَ آزادی. در حقیقت این تنهایی
یک ترک وصل ناپذیر میان کافکا و دنیاست. کافکا و انسانهایی که دور و بر او را احاطه
کرده اند.
از
این رو سامسا خود کافکاست که با همان امیال سرکوب شده- به قول فروید- امید بر باد رفته،
ظهور ناخواسته اش به عنوان موجود محکوم به رنج و نارضایتی و همان عشق روانکاوانه ای
که هم زمینی است هم روحانی و بدتر از همه، چنان سرکش و بی پروا که حتا در همان لحظه
های رقت انگیز مسخ هم خودش را نمایان می سازد: مگر درون آن قاب عکس چه چیزی وجود دارد
که او با چسپاندن سینه خود به آن قاب، اندکی آرامش خیال در وجود محکوم به زوالش احساس
می کند؟! یا هم مسأله ای چنان روانکاوانه که آدم برای رسیدن به سر نخ آن، بایستی یکبار
زندگی کافکا در دوران کودکی را به دقت مرور کند که با خواهرش اوتلا اصلاً چه رابطه
ای داشت و چه نوع رابطه ای میان آن دو موجود بود اگرچه ظاهراً چنان به نظر می رسد که
اوتلا حتا پس از مرگ کافکا نیز از این موضوع چیزی نفهمید و اصلاً به دلش خطور نکرد.
امیال
رو به زوال در گره گوار سامسا در اوایل (از زمانی که تازه مسخ می شود) چنان سرکش و
طغیانگر است که خیلی وقت ها، بدون کمترین آرزویی در حقیقت برای بازگشت به زندگی، دست
به اعمالی می زند که تنها از وجود انسانهای سرکش واقعی بر می آید. غرایض و خواست هایش
همه مثل دوران قبل از مسخ شدنش است چه بسا که در این زمان، این غرایض بیشتر از پیش
تحریک می شود. عشق فرویدی در تمام جسمش هویداست و همان احساس یگانگی و همزاد پرستانه
که با خواهرش در زمان مسخ دارد اگرچه در زندگی هیچ ماده و کیمیایی برای پیوند او با هستی غیر از خودش تا
هنوز وجود نداشته و خیال او را نیز با نیست بودن اش راحت تر کرده است.
کافکایی
که اکنون با سپری کردن روزها تنهایی و حبس کردن خودش میان چهاردیواری های مسخ وار و
سامسا زده، در بستر بیماری همان لحظه های پیشین زندگی خود را دارد: تنهایی، نفرت و
نهایت بیگانگی. از این لحاظ می شود چیزی را به عنوان بارزترین نمود «معصومیت ابتدایی»
در وجود او جست و جو کرد. در حقیقت خواست های او و جوی که او را احاطه کرده، حکم رحم
مادرش را دارد. او تا آخر عمر فقط اعتراض می کند بدون اینکه کمترین کاری بکند. او ابزاری
برای بقای خودش ندارد که با آن بجنگد. او فقط اعتراض می کند و دلیل واضح اعتراضش هم
در نهایت به احساس بیگانگی یی وابسته است که در وجود او از حتا آوان زندگی خودش نمود
و شهود یافته است. چیزی که حتا در بستر مرگ او را رها نمی کند. جزئی از هستی اوست.
کافکا دیگر به این دنیا هیچ تعلقی ندارد. او اگرچه موجودی است با ظاهر انسان و متولد
شده از یک جفت تخم های جنسی مردانه و زنانه؛ اما هیچ سنخیتی با این دنیا ندارد. به
ظاهر آرام و محکوم به فنا، اما خواست ها و امیالش آنقدر بیگانه از این دنیا که دنیا
را در نظر او کاملاً بیگانه می کند. در عین حال، خواست ها و امیالش چنان گستاخ و سرکش
که می خواهد همه چیزی این دنیا را به زیر تیغ بکشد. تنها بعد ناچیزی از وجود او با
این دنیا ارتباط دارد: رابطه اش با تنها خواهرش اوتلا، فلیسه در حکم کسی که قرار است
با او زندگی کند و سر انجام دورا دیامانت که به اعتراف خود کافکا، در سراسر زندگی فقط
یکبار در کنار او احساس «آرامش» کرد. آنچه کافکا را به این دنیا و به این هستی وصل
می کند، تنها همین غرایز همزادپرستانه اوست.
از
اینجا می توان به این نظر رسید که کافکا خود به هستی اش واقف بود. اعتراض های پیاپی
اش که بدون هیچ مبارزه ای محکوم به شکست می شد، گواه این امر است. قهرمامانی که در
حقیقت شبیه سایه ها بودند، همه در نهایت محکوم به مرگ و زوال بود. بدون کمترین جرمی
و یا گناه و حتا احساس گناهکاری. راه مشخصی برای فرار از این ورطه وجود ندارد چون احساس
می شود برای زندگی انسانهای خیالی کافکا مکانی برای زندگی در این دنیا وجود ندارد.
انسانهای کافکا همه از این دنیا بیگانه اند و حضور آنها نیز آنقدر وقیحانه است که خیلی
وقت ها در حقیقت مایه عذاب و حس گناهکاری می شوند.
این
مقال قرار نبود سر به اینجا بکشد. یک سال است به خاطر دنیای بیگانه کافکا، سعی کردم
خود را از دنیای بیگانه او بیرون بکشم. برای همین سعی کردم و حتا با خودم عهد کردم
که برای مدت طولانی از او فاصله بگیرم. اما زمانی که دو تا از آخرین وصیت نامه های
او به ترجمه یکی از دوستان ایرانی به دستم رسید، خواستم مقدمه کوتاه بر آن دو وصیت
نامه بنویسم. ولی حالا احساس می کنم که این مقدمه از آنچه خودم می خواستم، کمی به درازا
کشید. و احساس می کنم چیزی خاصی برای گفتن هم نمانده است که به سرگیری از آن شروع کنم.
اگر دو کلمه ای را می خواهم بنویسم، خیلی کوتاه خواهد بود.
کافکا
از زمانی که سرنوشت سامساوار خود را در اواخر عمر شروع کرد، نامه های زیادی نوشت. در
حقیقت می شود گفت که یکی از اساسی ترین کارهای کافکا در کنار نوشتن رمان و داستان،
نامه نگاری او بود. او بارها از نزدیک ترین دوستش ماکس برود خواست تمام دست نوشته هایش
آتش بزند. اما دلائل این کار در نظر منتقدین کافکا و سایر نویسندگان و منتقدان ادبی
تعابیر گوناگونی به خود گرفته است.
کافکا
در وصیت نامه اول خود خطاب به ماکس برود می نویسد:
«ماکس
عزیز، آخرین خواهش من : هر چیزی که در ماترکم (یعنی در کتابخانه، کمد لباس، میزتحریر
توی خانه و اداره، یا هرچه که به جایی برده شده و تو متوجه اش بشوی)، از یادداشتهای
روزانه، دست نوشتهها، نامههای خودم و دیگران، طرحها و غیره پیدا شد، تمام و کمال
و نخوانده، بسوزان؛ همینطور تمام نوشتهها یا طرحهایی که تو داری یا دیگران دارند
که باید به نام من از آنها بخواهی. نامههایی را که نمیخواهند به تو بدهند، دستکم
متعهد بشوند، خودشان بسوزانند.
فرانتس
کافکا1...»
در
وصیت نامه دوم با پافشاری بیشتری می نویسد:
«ماکس
عزیز شاید اینبار دیگر بلند نشوم، [...]2 به اندازهی کافی محتمل هست و حتی اینکه
مینویسماش هم، نمیتواند مانع رسیدن اش بشود، گرچه قدرت خاصی دارد.
در
اینصورت، آخرین خواستهی من در مورد همهی چیزهایی که نوشتهام: از میان همهی آنچه
که نوشتهام، فقط شامل کتابها میشود: داوری، آتش انداز، مسخ، گروه محکومین، پزشک
دهکده و داستان هنرمند گرسنگی. (اشکالی ندارد آن چند نسخه از «نظارهها» بماند، نمیخواهم
زحمت نابود کردنشان را به گردن کسی بیاندازم، اما هیچ چیزش نباید دوباره چاپ بشود).
وقتی میگویم، خواستهام شامل آن پنج کتاب و آن داستان میشود، منظورم این نیست که
مایلم آنها دوباره چاپ شوند و به دست آیندگان برسند. برعکس اگر کاملاً از بین بروند،
آرزوی اصلیام برآورده شده است. فقط مانع کسی نمیشوم- حالا که این کتابها وجود دارند
- اگر مایل است، آنها را نگه دارد. برخلاف این، غیر از آنها، باید همهی چیزهایی که
نوشتهام و موجود است (چاپ شده در مجلات، در دست نوشتهها یا در نامهها) بدون استثناء
تا جایی که قابل دست یابی یا- با خواهش از
دیگران - دریافتشدنی است (تو که بیشترشان
را میشناسی، اصل قضیه خانم فلیسه اِم 1، خانم یولیه نام قبلی ویرتسک 2 و خانم ملینا
پولاک 3 است، مخصوص چند دفتری را که خانم پولاک دارد، فراموش نکن.) همهی اینها باید
بدون استثناء و ترجیحاً نخوانده (مانع ات نمیشوم، به داخلشان نگاه کنی، اما ترجیح
من این است که این کار را نکنی، به هرحال اما هیچ کس دیگری اجازه ندارد، داخلشان
را ببیند.) همهی اینها باید بدون استثناء سوزانده شوند. خواهش میکنم، هرچه زودتر
این کار را بکن .
فرانتس3»
درخواست
های مکرر کافکا مبنی بر سوزاندن تمام دست نوشته هایش، ممکن است در نزد منتقدین معناهای
بی شماری داشته باشد. شاید یک عده دست و پا چلفتی ها فرض را بر این بگیرند که این کار-
این وصیت نامه ها- تنها یک دلیل داشته باشد و آن یعنی کاری که بسیاری از نویسنده نماهای
امروز می کنند: ادا در آوردن برای کسب نام. یا هم اینکه فرض کنند کافکا از تمام آنچه
نوشته، در اواخر لحظه های زندگی اش، احساس ندامت کرده است. اگر چنانچه احتمالاً چنین
برداشتی از وصیت نامه های کافکا وجود داشته باشد، من از تریبون خودم از اساس آن را
غلط می دانم و مسئولیت آن را واگذار می کنم به قضاوت سطحی نگرانه و آشفتگی افکار خود
آن عده. به هر حال، اما کافکا کسی نیست که کسی بتواند با چنین جسارتی، در مورد او چنین
فکر کند.
کافکا
تمام آنچه را نوشت، از خودش بود. از احساس بیگانگی اش نسبت به این دنیا. من نمی گویم
او منتقد بود. وجود قانون را نفی می کرد یا برای آزادی جنگید. با پذیرش اینها اما تعبیر
رساتر به دید خودم، این است که بگویم کافکا با این دنیا بیگانه بود. همانگونه که خودش
می گوید، نوشتن از سر ناگزیری بود. او خودش را چنان بیگانه در این دنیا یافته بود که
برای تسلی خاطرش، لحظه ای در کنج چهار دیواری ها، سامسا وار می خزید و برای فرار موقت
از این همه نکبت و بیگانگی، خودش را به نوشتن مصروف می ساخت. به گفته خودش ادبیات در
واقع آخرین راه برای فرار نزد او بود. برای همین است که این احساس بیگانگی در زمانی
که مرگ جسمانی اش نزدیک تر می شود، در وصیت نامه هایش بصورت خیلی جدی از دوستش ماکس
می خواهد که تمام آنچه را در دسترس دارد و یا می تواند جمع اش کند، بسوزاند. در این
دنیایی که کافکا کوچکترین سنخیتی با آن ندارد، در این هستی بیگانه و ناخوش، آثار کافکا،
چه فایده ای دارد. زیرا در تمام نوشته های او از نامه تا داستان و رمان، ذره ذره از
روح و جسمش وجود دارد. نوشته های او بخشی از وجود او هستند. و اصلاً تمام وجودش. به
این خاطر نوشته ها و آثار او نیز همان زجری را می کشند که خود او. تمام آثارش به همان
اندازه از دنیا بیگانه است که خود او. کافکا خود سامسا است. او در سراسر عمرش در پی
فرار از این دنیا و در عین حال بصورت اجبار در این ورطه گیر مانده است. سامسا در سراسر
عمرش لحظه های رقت انگیزی را سپری کرده است. سامسا پرومیته وار زیسته است. سنخیت سامسا
با پرومیته در این است که هردو محکوم به عذاب جاوید اند. با تفاوت اینکه عذاب سامسا
توجیه ناپذیر است و آن دیگر به خاطر قیامش علیه خدایان.
-------------------------
1- http://bind-owl1363.blogfa.com
2- این بخش از جمله، به حدی
مغشوش بود که اصلاً نمی توانست مفهومی برساند.
3- پیشین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر