سوگنامهای برای هرمان و تانیا
مهدی زرتشت
آلماتا/30 سپتامبر
هرمان عزیز! این تو هستی. آن بالا. بالاتر
از تانیا. تو زودتر رفتی. نمی دانم وقتی رفتی تانیا چقدر احساس تنهایی کرد. غم
نبودن تو او را از پا در آورد. هرمان! تو رفتی زودتر. خیلی زود از پا افتادی. با
نیرویی جوانی ات، ولی به سادگی تسلیم مرگ شدی. کنستانتین در نامه اش نوشت که دو
بچهی زیادی جوان که سن هردو را جمع کنی به پنجاه سال نمی رسد. تانیا! با این حساب
باید تولد تان با هرمان در یک شب اتفاق افتاده باشد. می دانم. مطابق فرضیات من،
شاید حتا ساعت تولد تان یکی بوده. کنستانتین از زبان شما نامه ای خواند که قلب ام
را به لرزه در آورد. باور کن پس از خواندن چند جمله از نامه ات پس از رفتن هرمان،
یکه خوردم، حتا حدقه هایم پر از اشک شد. یکبار سرم ر به نردهی آهنین بالکن
خوابگاه تکیه دادم، بلند بلند نفس کشیدم. از ته دل. انگار غم نبودن هرمان را با تو
تقسیم می کردم. اشک هایم را با اشک های پنهانی تو که در غیاب نگاه های کنستانتین
می ریختی، شریک کردم.
تانیا! حتا نامه کنستانتین، مرگ دردناک
سرگی و تسلیم شدن هرمان به دست مرگ بصورت عاجزانه، مرا آنقدر افسرده نکرد. تو به
کنستانتین نوشتی. انگار این اعتراف سختی بود برای تو. کنستانتین که فهمیده بود تو
و هرمان یکدیگر را دوست دارید. تو وقتی داشتی به سرزمین هرمان پرواز می کردی و با
زندگی وداع می نمودی، نوشتی: «هرمان و من هم یکدیگر را دوست داشتیم. فقط کوشش می
کردیم آن را پنهان نگاه داریم و نگذاریم مانع کار مان شود.» اما این جمله ای تکان
دهنده تر از این نبود که با لحنی که انگار از درونش نوعی اشتیاق غریبی می جوشید
(اشتیاقی که تو را می برد تا با هرمان ملحق کند) در خطاب به کنستانتین نوشتی:
«زندگی و سعادت ما به جایی نرسید، شاید در عوض آرزوهای شما تحقق یابد...» ولی این
زندگی چه قدر رقت انگیز و چه اندازه سختگیر و بی رحم است.
تانیا! و هرمان! از هردوی تان می پرسم،
هیچ می دانید تجسم مرد نیرومند در میان شما- آقای کنستانتین پتروویچ- چه غمگینانه
در میان سرما و برف و یخ جان داد؟ او نتوانست به "ورای عزیز" خود برسد.
نامه هایش همین طور ماند بدون اینکه به دست "ورا" برسد. ورا لابد پیش
خود خیالبافی کرده بود، وقتی کنستانتین- عاشق همیشه اش- از مأموریت کشف رگه های
الماس از تایگاه برگردد، شب ها هردو در خیابان های مسکو قدم بزنند، زیر نور چراغ
های خیابان، احتمالاً با رؤیای فضای عاشقانه داستان "شب های سپید"
داستایفسکی. از خاطرات پنج سال پیش قصه کنید که در جنوب اتفاق افتاده بود. به گفته
کنستانتین، شما هردو در آن "روز شادی بخش" در جنوب تصمیم گرفته بودید،
برای همیشه باهم باشید. آخ... بمیرم برای هردو تان. برای هرچهار تان: تانیا،
هرمان، کنستانتین و خود شما. و البته تصور صحنه های وحشتناک مرگ سرگی، مرا وحشت
زده کرد. دلم به حال این تیره روز و جوان نگون بخت سوخت. چه زود و چه با آسانی، در
مقابل مرگ سر تسلیم فرود آورد. بازهم به گفته کنستانتین تو «از شادی تا مرگ فقط یک
قدم فاصله است»! به راستی این طور است. نمی دانی کنستانتین به همراه سه جوان دیگر
(تانیا، هرمان و سرگی) پس از یافتن یک رگه الماس، قلب های شان از شادی پر شده بود.
برای جشن از این شادی بزرگ، آنها نیم گیلاس ودکا بیشتر از جیره ی شان نوشیدند.
احتمالاً آن شب، زمانی که داشتند می خوابیدند، تانیا کنار هرمان خوابیده بود.
تانیا! می دانم، شب هم وقتی همه خواب رفته
بودند، تو خزیده بودی در آغوش هرمان. هردو یکدیگر را بغل کرده بودید، بوسیده بودید
و جملات عاشقانه به یکدیگر هدیه نموده بودید. هرمان تو را بوسیده بود. لب هایت را.
موهایت را با دستانش نوازش کرده بود و تو، تو خودت را محکم به هرمان چسبانده بودی،
داشتید در آن سرمای اوائل زمستان تایگا، یکدیگر را گرم می کردید. بعد در وسط های
شب، لب هایت در کنار دهان سرگی خاموش شده بود و دو تایی، تا صبح در آغوش هم
خوابیده بودید.
تانیای عزیز! و هرمان! تو هم! چقدر با
رفتن تان قلب ام شکست. حتا به اندازه صحنه تراژک و دردناک مرگ کنستانتین و سرگی،
افسرده نشدم. حالا گرچه شما را عیناً ندیده ام؛ ولی در تخیل من شما دو تا، مثل دو
پرنده ی معصوم هستید. دو پرنده ای که عشق واقعی خود را در زندگی یافته اند. عشقی
که در زندگی آدمیان، کمتر نصیب آدم ها می شود. من هردو تان را دوست دارم. حالا به
فرض من، شما دو تا پرنده ای زیبا هستید که به دور یک بوته گل، پرسه می زنید. صمیمی
تر از همیشه، عاشق هم اید. سرگی آن بالاتر است و تو کمی پایین تر نزدیک به زمین.
سرگی دست دراز می کند و تو دست ات را به می دهی دست سرگی. سرگی تو را در آغوش می
کشد و تو از ته قلب اشک می ریزی. لب های خاموش سرگی را می بوسی و شکوه کنان می
گویی، چطور توانست در یک شب برفی در تایگا، تو را اینگونه بیرحمانه تنها بگذارد! و
سرگی در جواب خواهد بگوید: عزیزم! چون دیگر تحمل دیدن اشک های تو را نداشتم. آن
زمان که پایم ورم کرده بود، به کمک یک چوب زیر بغلی راه می رفتم و چه بدتر اینکه
بار دوش تو و کنستانتین شده بودیم. شانه های باریک تو، تحمل وزن جسم مرا نداشت
عزیزم؛ آه! نمی دانی وقتی پنهانی اشک های معصومانه ترا می دیدم، چه قدر قلب ام به
درد می آمد.
ورای عزیز! دردانه ی کنستانتین! عشق یگانه
کنستانتین! خیلی متأسفم که زندگی اینگونه تراژک و اسفبار است. من برای غم شریکی با
شما، چیزی ندارم جز چندتا کلماتی مرده و افسرده حال. باور کن همین لحظه وقتی این
سوگنامه را برای مرگ تراژک چهار دردانه عزیز: تانیا، هرمان، سرگی و کنستانتین، می
نویسم، حدقه هایم را اشک گرفته، چشمانم هرلحظه به سیاهی می رود و نمی توانم به
سادگی به صفحه کمپیوترم نگاه کنم که در آن، همین لحظه ورق سوگنامه شما باز است و
دارم می نویسم. در اخیر با تو غم شریکی می کنم. اگر حالا دیگر کنستانتین پیش شما
نیست، زیادی افسرده نباش. در عوض سعی کن با خاطرات شب گردی های خیابان های مسکو و
آن روز فرخنده در جنوب، زندگی کنی. کاش بودم تا از نزدیک یکبار شانه هایت را به
رسم دلداری نوازش می کردم، سعی می کردم آرام ات کنم. و بگویم مرگ چهار تا عزیز،
برای من دردناک تر از تو است.
***
این به راستی یک سوگنامه است. داستانی از والری اسپیف.
اسپیف در سال 1954 از دانشکده روزنامه نگاری مسکو فارغ التحصیل شد و بلافاصله به
روزنامه "جوانان کومسومولسکایا پراودا" ملحق گردید. در 1956 با یاکوتسک در
شمال شوروی برای انجام مأموریت اعزام شد. در آنجا، اطلاعات زیاد در باره کار زمین
شناسانی که ذخایر الماس را کشف کردند، به دست آورد. و داستان "نامه ای که
هرگز فرستاده نشد"[1] بر اساس یکی از
حوادثی که شنیده، نوشته است.
اعتراف می کنم با مطالعات پراکنده ای که از رمان و داستان
دارم، اما داستان "نامه ای که هرگز فرستاده نشد" یکی از جمله چندتا رمان
و داستان معدودی است که مرا اینقدر متأثر ساخت. پس از خواندن این داستان، عمیقاً
افسرده شدم و تا حال که این متن را می نویسم، خستگی و کسالت غریبی روی شانه هایم
احساس می کنم.
اگر متن حاضر را در اختیار دوستان گذاشتم، صرف به این خاطر
است که اعتقادم و ایده ام را نسبت به پدیده زندگی، با شما شریک سازم. بگویم
حقیقتاً من هنر را بخشی از حقایق و واقعیت های زندگی می دانم. مسأله دوم اینکه
آدمیان همیشه دنبال بهشت گمشده می گردند. این زمین- این کره ملوس خاکی- هیچ گاه
نمی تواند آرزو، عشق و دوستی آدمیان را برآورده کند.
سرفراز باشد. جمله ای از تانیا (در این داستان) را حسن ختام
سخنانم قرار می دهم:
«زندگی و سعادت ما به جایی نرسید. شاید در عوض آرزوی شما
تحقق یاد.»
---------------------------------------------
1- داستان توسط باقر مؤمنی
مترجم ایرانی به زبان فارسی ترجمه شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر