شیرین؛
دختر بودا
مهدی
زرتشت
خیلی
وقت ها حس غریبی از دلتنگی! گویی لحظه ها لهیب ویرانگر یک کوره داغ آدمی است که هر
لحظه وجود آدم را ذوب می کند. اما، در میان این صفحه مکدر زندگانی، گویی همیشه اشتیاقی
برای زندگی وجود دارد، این است که ناخواسته قلب شیرین را سرشار از معنا و امید می سازد:
وقتی نسیم ملائمی از پشت شهر مسکوت غلغله به وزیدن آغاز می کند، یک دست کبوترهای خاکستری
بر طبق عادت که لابد همه اش برخواسته از درون یکنوع معنویت ناآشنایی است، از راه می
رسند، در کمال آرامش روی جدارهای سوراخ خورده بودا می چسپند و همزمان چنان غرولندی
را سر می دهند که گویی گریه شان قلب زمین را می شکافد. در این حال، آدم از خود می پرسد:
در این دنیای پر از مسکنت، چه کسانی به ندای وجدان شان گوش سپرده اند؟
پدر
بزرگ با همان شال بره ای تیره و ردای وصله خورده در حالی که دیگر عصای پیری نیز به
او قوت رفتن نمی دهد، اکثر شب ها با نیروی نیمه بیدار تنش از کلبه بیرون می زند، دست
شیرین را می گیرد و می برد تا نزدیکی های یک سیاهی بزرگ که به نظر می رسد سرشار از
روح و زندگانی است. اما درون آن به قدری سیاه و تاریک است که گویی، تنها فقط یک سایه
است. البته سایه ای که در هر لحظه نفس می کشد، سایه ای که زنده است و زنده تر از تمام
زنده ها.
پدر
بزرگ بر طبق عادت، ابتدا می ایستد، به یک جفت سیاهی سرتا پا سکوت، آنقدر خیره می شود
که بعد از لحظه ای، در کنار یک صخره آبی می نشیند. در همین زمان، شیرین موحنایی با
شیطنت های کودکانه، چند لحظه گرد پدر بزرگ می چرخد و بعد با صدای نرمی صدا می زند:
پدر بزرگم اینجاست! سایه های زنده در چند قدمی ما نفس می زند. اینها نیروهای درون من
هستند تا روزی بر تمام سیاره ها و زمین حکمروایی کنم. در همین حال، گویی معجزه ای رخ
داده باشد: پدر بزرگ با نیروی سرشار از معنویت و امید، از جایش به سختی بلند می شود،
در حالی که به ماه و ستاره هایی که از پشت کوه های بامیان برق می زنند، نگاه می کند،
شیرین را در آغوش می گیرد. گویی معجزه ای در کار است: کتاب قطورش را باز می کند و از
میان صفحات مکرر آن، با صدای گرفته اش زمزمه می کند:
...
جهان از نفرت و
انزجار خسته شده است. زمان آن رسیده است که بپذیریم خشونت، نه طریق اندیشیدن به دیگری
است، نه راه اداره ی سیاسی یک جامعه.
طبیعت
مادر است، خورشید و ستاره ها نزدیکترین دوستان آدم است، زمین بستر پهناور لحظه های
زندگانی است. و شیرین خیلی خوب سهمی از این موهبت برده است: هر روز کتاب می خواند و
از پلکان بی انتهای علم بالا می رود، قدش هر سال بلند تر می شود و همزمان، حرص وحشیانه
او در طلب کمال و دانایی برای حکمروایی زمین و سیاره ها، گرسنه تر می شود. پدر بزرگ
چند ماهی است که مرده و قبرش در چند قدمی بودای بزرگ اکنون در یک فضای آرام، مسکوت
و بی صدا نفس می کشد. اینک غربت او فرا رسیده است. و دلتنگی هایی که فقط با رؤیای سرشار
از امیدش، آن را برطرف می سازد. دیگر هیچ کسی نیست تا در نیمه های شب برای او جمله
های فرح بخش گاندی را زمزمه کند: جهان از نفرت و انزجار خسته شده است....
اکنون
او روی یک مقوای آبی، با خط تیره ای می نویسد: خشونت هستی آدم را ساقط می سازد، توحش
راهی بسوی جهنم است، خورشید تنها چراغ زمین نیست. چراغ حقیقی ما درون ماست، غرور و
نادانی تندباد آشفته ی زندگانی است که مرگ و ابتذال می آورد. و در همین حال، یک دسته
گل خطمی را روی قبر پدر بزرگ می گذارد و با یک روبان یاسمنی، لوحه سنگ را می شوید.
همزمان می شنود که پدر بزرگ از درون خاک این بار زمزمه می کند: شکوه و عظمت را نمی
توان کشت، اگر کسی سعی کرد آن را بکشد، آنها را بیدارتر ساخته است، در این صورت حتا
سایه ها زنده می شوند و بر صورت های ناپاک آدمیان می خندند. و با صدای لرزانی شبیه
نور خیره یک شمع روی دیوار، می گوید: بودای بزرگ! شکوه قاهرت جاودان خواهد ماند.
فقط
یک شب قبل، زمانی که دوباره آن یک دسته کبوترهای خاکستری روی جدارهای زخم خورده یک
سایه زنده بزرگ، غرولند می زدند، شیرین در کنار یک صخره آبی نشسته بود. هنوز چشمانش
خسته بود و زانوهایش گویی پینه بسته بود که به سختی درد و ناراحتی ناشی را از آن را
می توانست تحمل کند. دید در میان یک جسم بزرگ شبیه یک قاب نمای کرستالی سبزه های انبوهی
روییده است، آسمان با شکوه بی نظیر روی کره ایستاده و یک دسته کبوترهای سپید، در امتداد
افق نقره گون بامیان در حال پرواز است. در میان یک موج صاف، ستاره ها سر تعظیم فرود
کرده اند و از میان سایه بودا، خورشیدی به فراخنای یک عالم نور افشانی می کند. و مادر
که گویی پاورچین پاورچین شیرین نو شگفته را تعقیب کرده بود، سرش را خم کرد و آهسته
در گوش او زمزمه کرد: حکمروای بزرگ! دختر سرزمین شکوهمند بودا و تو ای دختر بودا! کتابهایت
همه تمام شده اند، اینک تو حکمروای زمین و سیاره ها هستی، همه چیز در دستان توست، دنیایت
برای همیشه آفتابی است و وجودت پر از آگاهی و دانایی. و گفت: شوهرم عزیزم! اکنون غروبت
را در روز آفتابی شاه سرزمین مان، بسی غم انگیز احساس می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر