هنوز شب بود. آن لحظه که داشتم
لحظه هایم را با ورق زدن یک کتاب می گذراندم، در حقیقت چیزی نبودم جز موجودی که هزار
خاطره اش را در یک دنیای بی نشان به هوا رها می کرد. آن من بودم.
اتاق سرد و سکوت بود، از چند
روزی به این سو، حسابی احساس خستگی و بطالت داشتم، از این رو وقتی با تن خسته خودم
را در گوشه اتاق ولو می کردم، یک خلسه مغمومی به سراغم می رسید که نه خواب بود و نه
بیداری، نه رؤیای خوشی و نه راه برای رستگاری و گشودن در امیدی که بتواند مرا به دنیا
و زندگی امیدوار سازد.
آسمان تاریک بود، پشت چند کتله
ابر سپید خزانی، ستاره های با قامت فرسوده مثل انوار مغموم در حالت رقت انگیزی برق
می زدند و پشت پنجره شاخه های خشکیده و خس جنگل وحشی در وزش باد شرشر صدا می کرد.
از خواب برخواستم، بر طبق معمول،
ابتدا کمی گیچ بودم. به این خاطر چند دوری به دور اتاق گشتم، تنم از شدت سرما می لرزید.
از چند روزی بود که افکارم ناآرام شده بود و هر لحظه تجسم یک رؤیا دل انگیزی، خیالم
را پاره می کرد. وقتی داشتم گرد اتاقم قدم می زدم، همواره او جلو چشمانم نفس می زد.
نمی دانم چرا آن همه خودم را فروخته بودم. یک آدم سودایی مغموم و خیالاتی و خیال پرور!
آخر بیشتر از این چه می تواند بکند!
رفتم دو قدمی به سوی کنج اتاق.
از قضا دوست هم اتاقی ام نیز آن شب نبود. شب یلدا! چه شبی! از گنجه کتاب- از میان چندین
جلد کتاب قطور، یکی را برداشتم. رباعیات حضرت عمر خیام. چه شعف انگیز و دنیایی سرشار
از تفکر و زندگانی. خنده ای پیروزمندان به تمام «آلام جهان» و صورت نحص هستی و اندیشه
مرگ و نابودی.
بخاری چوبی را آتش زدم، در کنار
آن، پتویی پهن کردم. قبل از آن، یکبار تلفن کردم:
- سلام، سلام عزیزم، خوشحالم که صدای شما
را می شنوم...
... امشب شب یلداست، لابد از این موضوع باخبر
هستی که برای من شب عزیز و گرانقدری است...
... امشب می خواهم بشینم، تا صبح؛ اما نمی دانم
چه کار کنم، تصمیم دارم یک داستان بنویسم، کاش اسمی برایش داشتم...
او با لحن عاشقانه، آرام و متین
به حرف هایم گوش سپرد. در غیاب تنش، تنش را آنقدر بوسیدم که زیر سرمای تن فرسای خزان
و در انوار مغمومی که از کنج اتاق درون اتاق تابیده بود، زیر عرق خیس خیس شدم.
بخاری آتش گرفت. چوب همچون ماده
ای بی جان و بی روح در لعیب سوزناک و خشمگین آتش چنان می سوخت که گویی جهنم آخوندها
و اربابان مذهب که با حکایت های غریب آن، مردم را به توهم و توسل وامی داشتند، اینجا
بر پا شده.
قلمم را گرفتم، تلفنم دیگر پولی
نداشت تا به قدر کافی- به اندازه که دلم می خواست- با او صحبت کنم. اما ناچار باید
این آخرین تلاش را می کردم.
داستان تمام شد. روزها گذشت،
ابرها پدیدار شد و باران ها به زمین نشست. زمین از عطش سوزناک بیرون آمد و تن فرسوده
اش با گل های بهاری برای میزبانی از قدم های آدم ها، آراسته گشت. دیگر زان پس من بودم
و لحظه های از شوخی و ناخوشی. دیگر او بود که حضورش همچون سایه سنگین و هراسناک در
عالم بیداری ام ظاهر می گشت. روزهای عاشقی هم همین طور بود. تن ما گاهی سیراب از عشق
بود و زمانی تشنه تر از همیشه. تنش در خدمت دست هایم بود و گلاب های باغچه، زیر تبر
من، شاخ به شاخ و برگ به برگ به زمین می افتادند و من ماده هایی از آن را در میان جام
شرابم می نهادم با قطره آب زلال و سپید. پاک، چونان یک لمحه مقدس و نامیرا و فرشته
خو.
روزگاری که رو به تاریک رفت،
با یک قبضه آهنی چونان نمایاندم که انگار زندگی پست ترین و نفرت بار ترین چیزی است
که بایستی همین لحظه پایانش داد. همزمان، در جریان زمان بود که خواست ها و غرایز طبیعی
او صورت دروغینش را چنان رک و صریح تصویر کرد که از همه چیزش به سیر آمدم.
اکنون که شب یلداست انگار تازه
به خاطر می آورم اسم داستانی که پار در همین شب نوشتم، اشباح بود. اشباح! چه اسم هراسناک
و ناخوشایندی!
این همه اشباح بود. او شبح نامیمونی
بود که عزم در نابودی تمام زمانم داشت. با قداره ای در دست، چنان اغوایم کرد که بعد
از آن، بر پوچی تمام هستی، سر به تأیید تکان دادم. با این حال، هنوز در حیرت ام که
چه بگویم؟ از یلدا تا یلدا یا از یلدا تا اشباح؟!
مهدی زرتشت/آلماتی/شب یلدا/
بیستم دسامبر 2011
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر