اگر هنوز سراغ فاحشه ها نرفته ای
م. زرتشت 10 مارس 2012
***
اگر تا حال با فاحشه ای سرنخورده ای، اگر هنوز تجربه سکس کردن نداری، اگر انسان تنهایی در عین حال در جست و جوی آرامش؛ پس بخوان.
***
چه
حسی داری عزیزم! داری به چه فکر می کنی. مثل اینکه شعف غریبی سراپایت را فرا گرفته. بمیرم. کسی در این دنیا غریب چه چیزی از ذهن، خاطر و دنیای تو می داند که بیاید برای
لحظه ای با تو طوری حرف بزند که فکر کنی تو تنها نیستی. در میان این جماعت اکثراً ابله
بی خرد، کسانی نیز یافت می شوند که بسان تو دغدغه دارند.
آه
که هوا چه قدر قشنگ است. ولی کمی سرد. روی جاده ها و خیابان های نمناک را، فرش ظریفی
به سپیدی کاغذ فرا گرفته و از نقطه های دور دست جاده ای که اکنون در آن قدم می زنم،
نسیم خنک از پشت کوه برفی شمال شهر آلماتی می وزد. آه ببخشید. مثل اینکه راوی را گم
کردم. پیشتر انگار کسی دیگری در باره اتفاق امروزم می نوشت. چه جالب! به هر صورت، چه
فرقی می کند راوی خودم باشم یا کسی دیگر. آنچه مهم است دنیای ماست. آنچه مهم است اینکه
بیاییم به موضوعی، صادقانه بپردازیم. صادقانه!
از
خانه های قدیمی با سقف های شیروانی که اکثراً از جنس چوب درست شده و با یک حیاط خلوت
کوچک در سکوت تامی فرو رفته اند، حس غریبی می گیرم. آخر این خانه ها، هرچه نباشد همان
خانه های دلخواه من است. خیلی مختصر و ساده و در عین حال، نزدیک ترین سبکی به سبک طبیعت.
از
زرق و برق خبری نیست، دو طرف جاده فقط درختان تنومندی ایستاده و از میان آن، عابرین
سواره و پیاده در حال عبور و مرور اند. هوا ابری، آفتاب پشت کتله های ضخیم ابرهای تیره
بارانی پنهان و هر از چند گاهی، چشمم به انتهای جاده می افتد که آدم های زیادی، در
فاصله های نه چندان منظم، ایستاده به نظر می رسند میان افکار شان چیزی می پایند.
خب،
عبارت نامأنوسی آنها را که به خاطر دارم. اگر هم نه، حد اقل این را به خاطر دارم که
دهانم را به گوش های مخاطبم نزدیک کنم و بعد به آهستگی بگویم: этот публичный домы?
از
تلفظ لغات روسی هم که به نهایت خوشم می آید. سعی می کنم این جمله را با چنان عبارت
و تلفظی بیان کنم که مخاطب را خوش بیاید. ولی... عبارت نامأنوس کماکان شبیه "اسمارف"
هر لحظه میان افکارم موج می خورد: работает?
دقیقاً
در همین لحظه دستی را روی بازوانم احساس می کنم که یکباره همچون کابوس محض خیالم را
بهم می زند:
- Работает?
- Ммм ну да.
دو
لبخند به سبک "اسمارفی". چه قدر جالب! آنقدر پررو که آمده دست را نزدیک است
توی شلوارم فرو کند. قضیب ام هم که از خواب بلند شده گویی دارد برای عبادت سرشار از
معنویت، آمادگی می گیرد. خدا نکند در این لحظه، دست هایش را بر تنم احساس کنم.
ولی،
همه چیز سر جای خودش باقی است. به تمامش نگاه می کنم: قد متوسط، موهای خرمالو و افتیده
روی شانه ها با یک نیم تنه بهاری که از لای یخه نیمه باز آن، چاک پستانهایش، برجسته
به نظر می رسد. با لبخند شکاکی تمام اندامش را از نظر می گذرانم. وسوسه انگیز است!
بی
صبرانه می گوید:
- Что дуаешь? Я хорошо? Ладно, давай
любим
وقتی
به این همه لطف او نگاه می کنم، نه... نه. به نگاه های شهوت انگیز و به اندامی که مرا
وسوسه کرده، می گویم:
- Не
полохо, но я хочу малинькая.
کمی
اخم می کند و بعد خودش را با شدت بیشتر به من چسپاند:
- Мне уже
27 года, севодня это мой первый раз.
- Хорошо.
Давай.
سختگیر
نیستم. درد سخیفی میان ران هایم احساس می کنم. شلوارم کمی به جلو خزیده و از زیر پارچه
سفت و سخت آن، جسمی خودش را انگشت نما کرده است. چه عجب!
خانه
یی است قدیمی. در آهنی فرتوتی دارد که در شرف آب و باران، زنگ گرفته و قرچ قرچش، تا
نصف کوچه می پیچد. از لبه های پرچال چوبی اش، چکه های مداوم آب، به زمین می نشیند.
محیط چنان سرشار از سکوت است که به سختی می شود صدای نفس های بریده بریده کسی را از
اتاق مجاور شنید. راهرو کاملا تاریک، با راه پله ای یک طبقه ای اما اتاقی خلوت که در
گوشه ای از آن یک تخت خواب با اسباب مختصرش پهن شده و از درز کوچک یک آییه، نسیم ملائم
داخل می وزد که از اثر آن زیر پرده نازک به رنگ سفید، حرکات رقصاننده به خود گرفته
است.
لبانش
تشنه است. به گفته خودش، امروز من اولین کسی هستم که می خواهیم سکس کنیم. به این خاطر، پس از لحظه ای کوتاه، در حالی که خودش را
به شیشه چسپانده، نگاه هایش به طرف من خیره می ماند. می روم تا نزدیکش. دستم را می
برم میان ران هایش. در حالت خمیده، عضو جنسی اش را لمس می کنم و او که انگار شوری تازه
ای در خودش احساس می کند، می ایستد و لبانش را روی لبم می گذارد.
اتاق
خلوت و تاریکی است. از پنجره نه چندان بزرگش که روی آن را زیر پرده سفید پوشانیده،
فقط یک نور ابری داخل اتاق تابیده است. او همین که می خواهد از اتاق خارج شود تا در
اتاق مجاور که گویا دفتر حساب شان هست، به طرفم می آید. با کنجکاوی، حرکات او را دنبال
می کنم: در میان انگشتان گوشتالویش، دو پاکت سر بسته کاندوم دارد. با تبسم غریبی که بیشتر از نصفش را شور شهوت گرفته، به سویم
پیش می کند:
- возьми
пожалувйста
ولی
اصلاً نمی دانم لبخند محافظه کارانه اش، چه قدر برایم معنای عمیقی دارد! یکی از کاندوم
ها را به آلتم می بندد و خودش خارج می شود. موقعی که خارج شد، گفت زود بر می گردد.
ولی من در این فرصت کوتاه، نیمه لخت پشت پنجره ایستاده و به فضای بیرون نگاه می کنم
که چشم انداز وسیعش، تابلوی دلنواز درون نقاشی هاست.
لحظه
ای بعد که بر می گردد، می رود و بالشت ها را سرجایش قرار می دهد. مدام اف می کشد و
بدنش می لرزد. دست می برم از نوک پستان تا رانهایش: یک تکه یخ سرد است. اه خدای من!
و او که اکنون دست های گرمم را تنها پناهش یافته است، خودش را روی تخت لم می دهد. با
عجله رانهایش را از هم باز می کند. موقعی که آلتم را در فرج اش قرار می دهد، چنان مرا
به سویش می کشد که تمام تنم به تن سردش می چسپد. در حالی که ناله های شهوت انگیزش بر
سراسر اتاق پیچده، حتا لحظه ای که می خواهم کمی زاویه ام را تغییر بدهم، نمی گذارد
و با بی صبری تمام، با سماجت غریبش، مرا هرچه بیشتر به تنش می چسپاند.
اندامش
بد نیست: پستان های سفت لیمویی، باسن خوش فرم و فرج تازه به بلوغ رسیده که به نظر می
رسد موهای زهارش را فقط دو روز قبل تراشیده باشد. با مواد اندکی که روی آن ریخته، اکنون
آلتم با سهولت خنداور درون آن می لغزد و با حرکات منظم کمر او که مجالی برای حرکت به
من نمی دهد، سر و صدایی به خود گرفته است. دیری نمی گذرد که تنم داغ تر از قبل می شود.
با نیروی بازوان او که مدام مرا به سمت خودش می کشاند، میانه ام را چنان میان رانهایش
فشار می دهم که احساس می کنم تا آخرین نقطه، با او یکی شده ام. همزمان نفس هایم تند
می شود و برای دقایق طولانی، روی آغوشش آرام می گیرم. اکنون نفس های گرمش، تن داغش
و رانهایش هنوز سردش را به شدت به تنم چسپانیده و از من می خواهد برایش جملات عاشقانه
فارسی بخوانم: و من شعر می خوانم:
گویند
که بهشت با حور خوش است/ من می گویم که آب انگور خوش است
این
نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی/ کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
لحظه
های طولانی خواب میان رانهای سردش، جسم گرم مرا سردتر کرده می رود. او که به نظر می
رسد صداقتش فراتر از وظیفه اش می نماید، اکنون با کلمات روسی، جملات عاشقانه برایم
می خواند. مدام از من می خواهد برایش شعر بخوانم و جملات عاشقانه ادا کنم. درست است.
ولی روسپی ها گاهی صادق تر از همه است: بر نقطه های بازوان استخوانی، بازی می کند و
بعد بوسه های طولانی روی تنم و صورتم می گذارد. فقط لحظه ای بعد، در حالی که با تأنی
مرا از خودش جدا می کند، بالش را زیر سرم قرار می دهد و شروع می کند به ساک زدن. خوشبختانه...
بیشتر
از اینکه من حرکتم را انجام بدهم، او خودش آن را اجرا می کند. همزمان، صدایش بلند است
و بدنش داغ تر شده می رود. ولی او از جلو خودش را راحت تر احساس می کند. دوباره به
پشت می خوابد و مرا با رغبت غریبش، به تنش می چسپاند:
- خانواده
داری؟
- بله
- خب،
پدر، مادر، خواهر و برادر
- تنها
مادر
- پدرت
مرده؟
- نمی
دانم، از روزی که متولد شده ام، او را هرگز ندیده ام
ولی
او بیشتر اجازه ام نمی دهد. دو دستش را روی لگن ام قرار داده و با نیروی قوی تر، آن
را به سویش می کشاند. مدام از من می خواهد تنم را تماماً روی تنش بخوابانم. ولی اصلا
نمی دانم این کار او صداقت عشق یک روسپی نشان می دهد یا هم فقط می خواهد از گرمای تنم
که در آتش شهوت داغ آمده، برای خودش استفاده کند.
در
سراسر این سکس و حتا قبل از آن، از احساس پوچی هرچه بیشتر که ممکن با سبکی ارضاء شهوت
ام از او حاصل می گردید، می ترسیدم. اکنون نیز حرکاتم تند شده، هر لحظه تنم داغ تر
شده می رود. مایع لزجی که از کلیتوریس او روی نقطه مماس آلتم و فرج خودش ریخته، چنان
صدایی را به فضای تنگ اتاق پیچانیده که به نظر می رسید از صدای خودش بلند تر است.
در
آخرین لحظه هایی که بیرون می زنیم، در میان توده سنگین تاریکی پشت در، تنم را در آغوش
می گیرد. آخرین گرمای تنم را با تمام جسمش حس می کند و بعد با یک بوسه مختصر می گوید:
«دوباره منتظرت هستم عزیزم. این هم تلفتنم.»
عزیزم!
چه قدر سبک شده بودی. مثل باد. می بینی که آسمان هنوز ابری است. نسیم خنکی از نقظه
های شمال شهر می وزد و تنت را که تازه از عمل داغ سکس خلاص شده، احساس خوشایندی می
دهد. راستی! فکر نکن همه چیز تمام شد. خیلی خوب درکت می کنم که بر خلاف تصورت، اکنون
در تفکر عمیقی فرو رفته ای. یکنوع احساس فناناپذیری نصیب احوالت شده. تا وقتی که دوباره
پیشش بر می گردی، اینجا تاریخی بزن: دهم مارس هزار و سه صد و دوازده/ آلماتی
می
بینی: کتله عظیمی از پرنده های بهاری بالای سرت در پرواز اند، درختان هنوز لخت و ترنم
بهار از هر نطقه زمین به مشامت موج می زند. آخر هنوز هم باورت نمی شود یک سکس بدون
ریا چه قدر می تواند تو را از پوچی برهاند. هم اکنون احساس می کنی اگر در سراسر زندگی
یک زن داشته باشی، بد که نیست. ولی خب، تو هنوز به چیزهای دگه فکر می کنی: اینکه طبیعت
دو جنس زن و مرد هرگز با هم مساوی نیست. در این میان، اما چرا فقط زن ها همیشه با خودش
شان صادقه نیستند و همیشه دروغ می گویند! آن آه
و ناله های شهوت آلود روسپی، واقعاً صادقانه و مطابق خواستش بود؟ چه قدر به
این مسأله مشکوکی. و مهم تر از همه، حق مسلمی
که بر گردن او برای انجام سکس به شیوه روسپی گری است. پلیدتر ترین فردی که او
را به این دنیا انداخته، شاید پدرش باشد. و مادرش. آه بگذریم. آن قصه ها خیلی مخدوش
کننده است.
ولی
چه در مهربان بود. وقتی داشتم در میان یک کوچه باریک، قدم می زدیم، گفت چه اندازه مهربان
است. مهربان بود. هنوز جای بوسه هایش روی تنت گرم می نمود و هنوز مایع ملتحمه فرجش،
میان رانهایم خیس مانده است.
- ها
سیگار می خواهی؟
- نه،
قبلاً عادت داشتم ولی حالا ترک کردم
- مواظب
خودت باش
- هنوز
تنت از سرما می لرزد؟ دوباره ملاقات خواهد کردم.
- نگفتی
به زودترین فرصت
- Поко
любимая
- Пока саладкий
من
عادت دارم دگه. ببخشی اگر عمل نیمه کار او را اکنون به کمک تو به پایان رساندم. تنت
برابر تن او بود، حرکات شهوت آلودت و کمی هم فرم عضو ات، شبیه او. تو موهای خرمالویی
داشتی درحالی که موهای حنایی او به شکل طبیعی، روی تنش ریخته بود. ضمناً هیبت بوسه
های تو، درد بوسه های او را نداشت که یکبار لبم را گرفت. ولی اگر مسأله عشق در میان
نبود، در حقیقت گزیده بود. طعم شور خونش را هنوز روی زبانم احساس می کنم. چه دردی خوشایندی
داشت!
حالا
به من حق خواهی داد در اینجا از اعتراف مسأله ای، چشم پوشی کنم. می گذارم راز آن تنها
پیش خودم باشد. تنها پیش خودم. چون هرکسی، اگر به فرض اینکه بشنود هم، باور نخواهند
کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر