سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه


حکایت شور بختان
مهدی زرشت/ آلماتی 29 مارس 2012

 موسیقی پناه ام است. تنهایی دغدغه ام و بی ایمانی ام سرگردانی مشکوکانه ام دنبال خدا
***

مادر! در وادی چیزی نمی بینم. هر روز که می گذرد، خودم را ضعیف تر احساس می کنم. نسبت به همه چیز بی میلم ولی نه حقیقتاً.
دیگر آن پیرمرد ردا پوش هم نیست که هر شب خودش را جلو نور چراغ روی چوکی قوز می کرد و با همان کلاه لبه بلندش که تا نقطه های ابروهایش را می پوشاند، داشت روزنامه می خواند.
امشب از بس گریستم، دلم به حال خودم سوخت. من چیزی نمی بینم مادر جز سایه های که با من این سو و آن سو می گردند و رؤیای یک عمر فاصله ام را یکباره در کنج آرامی از زمان، چونان آرامش دستان تو به هنگام خواب کودکانه، فرا می خواند. مگر آیا این همه دوری و فاصله از همه چیز، سرانجام جز مرگ می تواند داشته باشد! زیرا من معتقدم مرگ و بهتر است بگویم خودکشی، نزدیک ترین پاسخ به رنج های آدم است.
مادر! من به تو حق می دهم، من درکت می کنم که چطور روزها و ماه ها گوشت و خونم را حمل کردی و درک ات می کنم که چطور در هنگام زایمان رنج کشیدی و درد دیدی. درکت می کنم برای بزرگ کردنم، روزها و شب ها خواب و خوشی را بر خودت حرام کردی، دمی نیاسودی مگر اینکه مطمئین می شدی من اکنون آسوده خوابیده ام یا دارم با دست بازی های کودکانه به رخ هستی خودم دست بلند می کنم. نه، وقتی گریه می کردم، هیچ دلیلی نداشتم. بخصوص اینکه فکر می کردی برای تو گریه می کنم، یا از تو ناراحت ام و یا شکمم خالی است و هوس شیر می کنم. نه، اساساً از همان ابتدا گریه های من، دست و پا زدن هایم، افکار ناراحت و ناسورم، همه اعتراض واضح به بودن خودم بود.
مادر! حالا می دانم که از آن زمان، روزها گذشته است. از همه واقعیات که تا حال از سر گذرانده ام، در می گذرم مادر. می دانم که اکنون فرزندانت تنها امید تو هستند. زیرا که به مثل من، برای هریکی درد کشیدی و رنج های فراوانی را متحمل شدی. من از شرح روزگارم قبل از امروزم، می گذرم. زیرا آنها همه هیچ چیزی برای خوشی و شادمانی ندارد. تمام آن همه، کوچکترین چیزی در این دنیا برای سپاسگزاری ندارد. زیرا همه اش رنج و درد و عذاب بوده است بس.
اگر حالا می خواهم بگویم، از لحظه های تاریک در غیاب نور مصنوعی چراغ های یک پارک خلوت است. سایه های دو تایی دوتایی به چشمم در می آیند. در میان این همه تناقضاتی از مرگ و زندگی، رنج و شادمانی، صداقت و دروغ... من گاهی به همه آنها چنان می خندم که شانه هایم از شدت آن همه گریه، به لرزه های مداومی می افتد. هیچ وقت چنین اشکی در چشمانم ندیدم حتا در حضیض لحظه هایی ناخوشی های گذشته.
مادر! با گذشت هر روز، به تنهایی خودم مطمئین تر می شوم. نمی گویم به تنهایی انسانها. زیرا هنوز جماعت بزرگی از آنها، با مخالفت های خصمانه، جلو این حرف می ایستند. به این خاطر، آنها را به هدایت خود شان بسپارید تا شناخته تسلیم مرگ می شوند یا بیگانه تر از قبل. حالا مسأله تنها اینجاست که ما هریک موقعیت خود مان را بیابیم. این زندگی هیچ دردی نمی خورد. کاش می بودی که نگاه می کردی، یک نیم دایره نورانی با قد کمانی روی آسمان غرب نمودار شده، شب تاریک، مکانی دنج با درختان بلند که در فاصله های منظم آن، چراغ های برقی با نور خیره زرد شان آرام آرام می درخشد. ولی من، تنها در نقطه ای از آن نشسته ام که در غیاب نور چراغ ها، سر به دیوار سنگین شب می کوبد. سر به دیوار این همه تنهایی که تمام همه را از ما بیگانه تر می سازد. زیرا اکنون به این پی برده ام که میان من و موجودات اطرافم کوچکترین نقطه مشترکی وجود ندارد. آنها دلخوشی ها و مشغله های خود شان را دارند بسان مرغ های نیمه در خواب. و من، من بیشتر از پیش سرم را به سایه های تاریکی از تنهایی و فاصله های تیره آن، تکیه داده ام. به عشق می اندیشم، به مرگ و به نیستی مفتضح و به خنده های شنیع جماعت ابله که هنوز بر طبق عادت وحشی شان، به لحظه های زندگی از سر نادانی فکر می کنند.
مادر! من تنهایم. در این دنیا آنچه را من می خواهم هرگز پیدا نمی شود. من انسانیت ناب می خواهم، من عشق ناب می خواهم، من دروغ نمی خواهم، پول نمی خواهم و بهشتی را هم نمی خواهم که مذهب برای پیروانش وعده داده است. ولی مادر! می دانی! حد اقل روز پنج بار به مرگ می اندیشم. به خودکشی. باور کن مادر. اگر قبل از این نگفته بودم، برای این بود که فکر می کردم شاید این حرف تو را ناراحت کند. ولی حالا به این نتیجه رسیده ام که باید شجاعت اعتراف را داشته باشم. زیرا این صداقتمندانه ترین پاسخی است که شاید فردا در غیابم به دست خودت برسد. من هنوز تو را خیلی دوست دارم و برای همیشه دوست خواهم داشت مادر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر