سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه


اعتراف
....................................
امشب به بر طبق عادت های دیرینه ام، دوباره به پهلوی راست خوابیدم. در حالی که چشمانم را برای خواب بسته بودم، داشتم به مادام بواری فکر می کردم. مادام بوواری عزیزم. سرگذشتم را از زمانی به مرور گرفتم که آن روزگار مادام بوواری من، در اندیشه ام روح مقدس زندگی و رنج بود. آیت مقدس عشق که در لحظه های مرگش، نویسنده داستانش هم تمام غذایی را که خورده بود، قی کرد. همان زمانی که زهری خورد و پس از لحظه ای، در حالی که شوهرش با عشق و نومیدی به او نگاه می کرد، مرد. چه لحظه های دراماتیک و غم انگیزی!
اما می دانی که از چندی به این سو دیگر مادام بوواری، آن مادربوواری قبلی نیست. دیگر به جای اینکه لحظه های مرگ او برایم دردناک و دراماتیک باشد، اشک توآم با عشق شوهرش برایم دراماتیک تر است که همیشه او را دوست می داشت، اشک آن بچه خردسال که در خردسالی شاهد خودکشی مادرش بود و لحظه های دردناک آن لحظه.
همین قدر فکر کردم. احساس کردم دوری تو همین دم چنان تمام جسمم را می فشارد که نگو. می دانی که در زمان ما هم من کوچکترین دروغی به تو نگفتم. حالا هم دروغ نمی گویم. نمی دانم، از زمانی که تو را رها کردم، همیشه به پهلوی راست می خوابم.
امشب هم که به پهلوی راست خوابیدم بودم و به درام مادام بوواری فکر می کردم، صورتت را آنقدر نزدیک صورتم دیدم که احساس کردم همان دست گرمت شانه هایم را آرام آرام لمس می کند، من مدام با دست چپ ام گیس های خرمالویت را از روی صورتت کنار می زنم و تو نیز با تأنی، و به تقلید از عمل خودم، با موهایم بازی می کنی.
انگار ملاحت لبانت این بار بهشتی تر از ان زمان بود. با عطش سیری ناپذیری، آنقدر تو را نزدیکم کردم که تمام بدن مان زیر همان پتوی پشمی چسپید. مدام بوسه می کردیم و نفس های گرم مان، از صورت هردوی ما عرق گنه آلودی را جاری کرده بود. مگر اینطور نبود؟ اگر دروغ گفتم یا زیاده روی کردم که بگو!
به خاطر داری که ابتدا برای حفظ نجابت دخترانه ات، در عین اینکه هم آغوش شده بودیم، اما پاهایت را به گونه رمزآلود، به هم تاب داده بودی؟ من وقتی باسن ات را لمس کردم، متوجه شدم نگران چه هستی. تو نگران نجابت ات بودی، پاهایت را به هم تاب داده بودی و طوری گذاشته بودی که ران های شهوت آلودم را مجالی برای عبور از آن نبود. ولی چه چیزی می توانست جلو شهوت به تعبیر فروید «عقده های جنسی» مان را بگیرد؟ آن هم وقتی که تمام لای ران هایت خیس بود و دستم به سادگی روی پوست تن ات می لغزید! مگر این دستهای پر از لجاجت ام نبود که لجاجت گمنام تو را اکنون به کنار زده بود! بود نه!!! آن بوسه هایی را که انگار تقلای چاره ناپذیر برای فراموش کردن خواست های تنانه مان بود، را یادت هست که چگونه بی اراده ادا می شد؟
نمی دانم اکنون تو را به کدام اسمی خطاب کنم؟ اگر بگویم بوواری من، ناراحت که نمی شوی؟ هدف خاصی از گزینش این اسم برایت ندارم. صرف ادای فریضه نومینالیستی قرون وسطایی است. لابد روحت اکنون اگر حتا تن ات را در عالم خواب رها کرده باشد، یادی از من می کند که روی بسترم مثل دیوانه ها خودم را قوز کرده ام: پشت پنجره که شاخ های عریان درختان در نور کمسوی چراغ تنها و یگانه جلوه می فروشد و انوار اسمانی یک شب نیمه برفی زمستانی، بر تمام آسمان چیره شده است. من هم کمی خواب آلود و مشکوک به بودن خودمم. باور کن راست می گویم: دستانم کم حس، جسمم سرد و سنگین، اطرافم موهوم اما تمام روحم سرشار از کابوس محض سوررئالیستی. بهتر است اسم دیگری بگذارم. مثلاً مرده غیر واقعی و زنده پر از مرگ.
اکنون فکر می کنم چهال سال از شب آخر ما گذشته است. ولی از آن زمان تا اکنون عادت کرده ام شب ها به پهلوی چپ بخوانم. زیرا چند شبی را که تو را از پهلوی چپ به آغوش کشیدم، تأثیر غریبی روی من گذاشت که حتا با وجودی که اکنون به کلی فراموشت کرده ام، اما به پهلوی چپ خوابیدن، شده است عادت شب هایم. گاهی هم به پهلوی مخالف ام می خوابم تا شاید در خواب دوباره دست هایت را روی شانه ام احساس کنم که تنها با الیمای رمزآلودی، مرا متوجه خودت می کند. هنوز هم نمی توانم باور کنم چه چیزباعث شده بود آن شب از تمام خار و خس باپای برهنه عبورکنی و بیایی سر بستر من. آنهم زیر سقف چوبی کلبه ای که برادرت زیوس وار آن طرفم خوابیده بود؟
آن شب شده است خاطره تمام عمرم.
تابستانی که گذشت، یکبار خودم را محک زدم. خودم را آزمایش کردم: تن اش، هرگز جذابیت تن ات را نداشت. باسن اش بزرگ بود، عضو زنانه اش ناخوشایند، اما پستانهایش برابر آنچه می خواستم. برای همین، صورت و سینه اش، برای من مهم تر از عضو جنسی او بود. مایع لزج شهوت اش را هم با دستانم از میان ران هایش دور کردم، او هم عمل خودم را تکرار کرد و من نیم ساعت تمام روی تنش خلسه زدم.
پس از آن همه بازی، برای اینکه احساس واقعی ام را که برای خودم نامکشوف مانده بود، بدانم. برای اینکه بدانم لحظه های تن خوابگی من با او شور و حرارت تن خوابگی لحظه های چهار سال پیش من و تو را دارد یا نه؟:
تشکی ریختم روی فرش، ملافه ای به رنگ سفید روی آن کش کردم و بعد بالشتی را زیر سرش قرار دادم. گفتم به پهلوی راست بخواب تا من از پهلوی چپ ام، تمام ات را در آغوش بگیرم. برای ادای صداقتم به شما، مخفف اسم او را اینجا می گذارم و بعد به همان مخفف، او را صدا می کنم: س
س که به نظرم از این کارم کمی در حیرت شده بود، فقط به دستورم عمل می کرد. خوابید، به پهلوی راست. منم سرم را روی بالشت قرار دادم و در حالت خوابیده، پاهای مان را چون ساقه پیچک به هم تاب دادیم. لبانش را سیر بوسیدم و پستان هایش را که از زیر یخه نیمه بازش در حالت خوابیده بیرون زده بود، نوازش کردم. اما بیشتر با موهایش بازی کردم. مدام موهایش را روی صورتش ریختم و بعد با دست چپ ام، آن را نوازش گونه کنار زدم.
اکنون اعتراف می کنم آن لحظه هرگز شور لحظه های تو را نداشت. نداشت. تنها نقطه ای از او را که در تو با آن همه جذابیت ندیده بودم، پستانهایش بود. او پستان های برابر و جمع و جوری داشت که از بازی با آن لذت می بردم. ولی از تو خیلی کش و افتاده بود. آخرین نمی دانم میان دو پستان، زیبایی و روح عاشقانه تان را چگونه تحلیل کنم؟ مانده ام. ولی همیشه به یاد و خاطره تو.
زرتشت 20 جنوری 2012/ ساعت 2 شب در میان خواب و بیداری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر