زورق شکسته
(گزیده خاطرات زندگی)
بابا گوریوی کوچهی ما
چه انسانی بود! چه اندازه شکسته به نظر میرسید. لباس ژنده،
کشف پاره و پوره و یک کلاه نخی که در گرمای آفتاب تابستان رنگ باخته بود و در
سرمای زمستان ریس ریس شده بود، را روی سرش میگذاشت و با آن، موهای ژولیدهاش که
انگار در غم زندگی، مثل تارهای قووغ سپید گشته بود، را میپوشاند. این پیرمرد بینوا،
در محدودهی چهار راه شهید، دهبوری، سرک جلو دانشگاه کابل و پل سرخ پرسه میزد. اکثراً
وقتها چشمانش بسته بود و جز در صورت نیاز، چشمانش را باز نمیکرد، گویی دنیای
اطراف در برابر خواستها و آرزوهای واژگون شدهاش چنان سرسخت و نامهربانه برخواسته
بود که دیگر در نگاهش جز تیرهگی و نفرت، دیده نمیشد، دستهایش پینه بسته بود و گرمای
رخوت انگیز تابستان بر چینهای بیشمار پیشانیاش و آن پوست آفتابسوختهاش، زار
میزد. خدایا! چه اندوهی عظیم در آن صورت غمناک موج میزد و چه نگاههای
رقتانگیزی به اطرافاش داشت! نمیدانم از کجا غذای شبانه- روزیاش را تهیه
میکرد، فقط میدانم از خود کاشانهای نداشت. سقف خانهاش آسمان گردآلود کابل و
چراغ شبهایش ستارههای آسمان. اکثر ساعتها هم در گوشهای- زیر یک آوار یا هم در
پناه یک دیرهی سنگی چمباتمه میزند و خودش را از گرمای بی رحم تابستان زار محفوظ
نگه میداشت، جسم خستهاش را روی خاک یا تکیه گاهی از سنگ- دیره یا درخت، رها
میکرد و چشمان خستهاش را میبست. شاید ساعتها به یک حالت میماند و من دقیقاً
نمیدانم این مدت خواب بود، یا فقط چرت میزد، یا هم این کار صرفاً تحمل طاقتفرسای
«زمان» بود که به سختی ثانیه به ثانیه به پیش میرفت.
اواخر سال 1389، زمانی که سال چهارم دانشگاه را سپری
میکردم، او را دیدم. فکر میکنم قبلاً ندیده بودم. و دقیقاً دیدن او مصادف با
وقوع برخی واقعیات ناگوار زندگی خودم بود. برای همین، چشمان من، با نومیدی و شک،
با بدبینی و استیصال به آرمانهای گریزان از میان جمعیت آدمی، به همه چه نگاه
میکرد و با چه خیال و آرزوهای بلندی، از لای کوچههای فقیر عبور میگذشتم و بر کوچکترین
آبژههای اطراف خیره میشدم.
وقتی برای اولین بار او را دیدم، چهار راه شهید بود. نگاههای
عمیقی به چشمان خسته و نومید او انداختم، به کشف پاره و به پیراهن ژنده و موهای
ژولیدهاش زُل زدم، به دست و سر جنبیدنهای رقتانگیزش دقت کردم و به موج نگاههای
عمیق و نافذش که انگار هر کنج و کنار شهر نکبتزده را عبوسانه میپایید و نگاههای
بدبینانهاش انگار به همه چیز تشر میزد. همه چیز اش جالب بود و از همان دقیقه
اولی که او را دیدم، چیزهایی در دلم گشت که خدا میداند. چه بود؟ قهرمان شکست
خورده؟ پیرمردی در اوج خیالات یا مردی با کولهباری از رنج و درد که حجم آن همه،
از تحملاش اضافی شده است ...
تقریباً یک ماه بعد، او را جلو لیسه مسلکی هنرها دیدم. با
همان لباس خاکی، کلاه ریس ریس شدهی خاکستری و دمپایی سیاه که از فرط خاکهای
کوچه، ابلق شده بود. دستمال گردن خط خطیاش را دور گردنش تاب داده بود و پشتاش را
به دیوار تکیه داده ابروهای پر پشتاش با شکوه غمانگیزی انگار حدقههای مدور چشمانش
را پوشانده بود. من که تازگیها در کنار درسهای دانشگاه، به دلیل مشکلات اقتصادی
که دست و پاگیرم کرده بود، به صفت گزارشگر در هفته نامهای، کار میکردم، کمره عکاسی
را از کوله پشتیام در آوردم و عکسی از او ثبت کردم. دلیل خاصی داشت، فقط او بود
که با چنان حالت زار و پرسش برانگیز حد اقل برای من، درد دل هزاران انسان این
سرزمین را زمزمه میکرد و پیرمردی بود که هرگز نمیتوانم بیخیال از کنارش رد شوم.
از آن روز به بعد، هرگز نتوانستم او را از فکرم دور کنم. چه
وقتی که به تنهایی قدم میزدم چه زمانی که در مغازهها دنبال چیزی میگشتم و به
جمعیت انبوه مردم فقیر خیره میشدم که همه با نگاههای خُل و از هوش و حواس رفته، سرگرم
کاری بودند. و مهمتر از همه، آن شوخیها و متلک گوییها میان جمعیت کارگران شهر
از کارگاههای کوچک خیاطی تا مرغداری، تا کارگران فقیر شهرداری و فروشنده و حتا
گدایان شهر. همه با چه لحن دراماتیک سخن میگفتند و با چه فرّههای دوستدارانه و
هوسجویانه، آرمانهای شخصی و جمعی شان را به رخ هم میکشیدند، چه مفاهیم بزرگی در
گفتار شان نهفته بود و چه درد و شکوههای پایان ناپذیری در کلام شان موج میخورد.
همیشه آرزو میکردم روزی، لحظهای را با این پیرمرد
درمانده، خلوت کنم و خدا میداند چهها که از او سوال نمیکردم. میخواستم از
زندگی او، از زن و فرزند و آرزوها و آرمان و خاطرههایش سوال کنم و بدانم. او کی
بود؟ چرا نگاههای نومیدانه، چشمان راز آلود، پیشانی پرچین و موهای ژولیدهی سپیدش
با آن ردای مندرس و دمپایی ابلق از خاک و آفتاب، در فکرم حکایتهای دور و درازی را
میسرود و چه احساس ناشناخته و عجیبی که مرا در خودش فرا نمیخواند! نمیدانم چرا
و چگونه با دیدن او، تصور مردی با همهی این نشانهها، جزء به جزء در چشمانم نقش
میبست و گویا بار محنت و اندوه آن مرد فرانسوی را این بار پیرمرد بینوای کابلی،
بردوش خستهی خود میکشید: آری! من او را باباگوریو یافته بودم. او باباگوریو بود
و آرزو میکنم حالا که با حسرت و دلتنگی، با ندامت و شکوه، یاد او را میکنم، زنده
باشد و در کوچههای کابل قدم بزند. من برای هزار سال او را زنده میخواهم و آرزوهای
برباد رفتهاش، خیالات فرسودهاش و آرمانهای نابود شده و شکست قهرمانانهاش را با
هزاران بار دست دعا بر تبسم رضایتمندانهاش نثار میکنم و خاطرات او را در ذهنم
چنان جا میدهم که هر سطر از نوشتههایم، خالی از احساس او نباشد و او را با رنگ
قلمام سرشته میکنم تا ایمان به امید را باز یابم و با روح مقاومت در برابر پلیدیها،
سرفراز گردم و این حکایت باباگوریو- وار در زندگی خودم به سوژه زندگی تبدیل کنم.
چهقدر حیف شد که دیگر هرگز او را ندیدم. تابستان سال گذشته
اوایل روزی که در شهر خاکی و فقر زدهی کابل فرود آمدم، قصد فردای ملاقات با او را
داشتم. ولی او دیگر نبود و فردا من در یک کارگاه کوچک خیاطی، برای انجام کاری
رفتم. یادم بود وقتی با آن دوست سوسیالیست (ر. ف) قدم میزدیم و قصههایی از زندگی
شخصی تا داستان و خاطره برای هم تعریف میکردیم، با هزاران افسوس جای خالی بالزاک را
در کابل و کشور خود مان کم میدیدیم. هنوز هم به همان اعتقاد چند سال قبلام و میگویم
ما همهی سوژههای داستانهای بالزاک را در کابل و در تمام کشور خود داریم فقط یک
کس کم داریم: خود بالزاک. ما بالزاک نداریم تا سرگذشت و زندگی باباگوریوی کابلی ما
را با چنان شور و هیجان و با چنان احساس عمیق انسانی و با چنان ظرافت و هوشمندی در
قالب با لحن جادویی بیان کند و به تصویر بکشد. و برای باباگوریوی خود مان متأسفام
و اشک شکوه میریزم که در این جغرافیای محنتزده، هیچ کسی نیست تا زندگی او که خدا
میداند چندین مرتبه شنیدنیتر و غم انگیزتر و دراماتیکتر از داستان باباگوریوی
بالزاک است را به تصویر بکشد.
هنوز هم در آرزوی ملاقات اویم و دعا میکنم در اولین فرصت
او را باز یابم تا این بار اندکی از آن آرزوهای قدیمی را بر آورده کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر