سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

زورق شکسته


زورق شکسته
(گزیده خاطرات زندگی)
 م. زرتشت

1
بابا گوریوی کوچه‏ی ما
چه انسانی بود! چه اندازه شکسته به نظر می‏رسید. لباس ژنده، کشف پاره و پوره و یک کلاه نخی که در گرمای آفتاب تابستان رنگ باخته بود و در سرمای زمستان ریس ریس شده بود، را روی سرش می‏گذاشت و با آن، موهای ژولیده‏اش که انگار در غم زندگی، مثل تارهای قووغ سپید گشته بود، را می‏پوشاند. این پیرمرد بینوا، در محدود‏ه‏ی چهار راه شهید، دهبوری، سرک جلو دانشگاه کابل و پل سرخ پرسه می‏زد. اکثراً وقت‏ها چشمانش بسته بود و جز در صورت نیاز، چشمانش را باز نمی‏کرد، گویی دنیای اطراف در برابر خواست‏ها و آرزوهای واژگون شده‏اش چنان سرسخت و نامهربانه برخواسته بود که دیگر در نگاهش جز تیره‏گی و نفرت، دیده نمی‏شد، دست‏هایش پینه بسته بود و گرمای رخوت انگیز تابستان بر چین‏های بی‏شمار پیشانی‏اش و آن پوست آفتاب‏سوخته‏اش، زار می‏زد. خدایا! چه اندوهی عظیم در آن صورت غمناک موج می‏زد و چه نگاه‏های رقت‏انگیزی به اطراف‏اش داشت! نمی‏دانم از کجا غذای شبانه- روزی‏اش را تهیه می‏کرد، فقط می‏دانم از خود کاشانه‏ای نداشت. سقف خانه‏اش آسمان گردآلود کابل و چراغ شب‏هایش ستاره‏های آسمان. اکثر ساعت‏ها هم در گوشه‏ای- زیر یک آوار یا هم در پناه یک دیره‏ی سنگی چمباتمه می‏زند و خودش را از گرمای بی رحم تابستان زار محفوظ نگه می‏داشت، جسم خسته‏اش را روی خاک یا تکیه گاهی از سنگ- دیره یا درخت، رها می‏کرد و چشمان خسته‏اش را می‏بست. شاید ساعت‏ها به یک حالت می‏ماند و من دقیقاً نمی‏دانم این مدت خواب بود، یا فقط چرت می‏زد، یا هم این کار صرفاً تحمل طاقت‏فرسای «زمان» بود که به سختی ثانیه به ثانیه به پیش می‏رفت.
اواخر سال 1389، زمانی که سال چهارم دانشگاه را سپری می‏کردم، او را دیدم. فکر می‏کنم قبلاً ندیده بودم. و دقیقاً دیدن او مصادف با وقوع برخی واقعیات ناگوار زندگی خودم بود. برای همین، چشمان من، با نومیدی و شک، با بدبینی و استیصال به آرمان‏های گریزان از میان جمعیت آدمی، به همه چه نگاه می‏کرد و با چه خیال و آرزوهای بلندی، از لای کوچه‏های فقیر عبور می‏گذشتم و بر کوچکترین آبژه‏های اطراف خیره می‏شدم.
وقتی برای اولین بار او را دیدم، چهار راه شهید بود. نگاه‏های عمیقی به چشمان خسته و نومید او انداختم، به کشف پاره و به پیراهن ژنده و موهای ژولیده‏اش زُل زدم، به دست و سر جنبیدن‏های رقت‏انگیزش دقت کردم و به موج نگاه‏های عمیق و نافذش که انگار هر کنج و کنار شهر نکبت‏زده را عبوسانه می‏پایید و نگاه‏های بدبینانه‏اش انگار به همه چیز تشر می‏زد. همه چیز اش جالب بود و از همان دقیقه اولی که او را دیدم، چیزهایی در دلم گشت که خدا می‏داند. چه بود؟ قهرمان شکست خورده؟ پیرمردی در اوج خیالات یا مردی با کوله‏باری از رنج و درد که حجم آن همه، از تحمل‏اش اضافی شده است ...

تقریباً یک ماه بعد، او را جلو لیسه مسلکی هنرها دیدم. با همان لباس خاکی، کلاه ریس ریس شده‏ی خاکستری و دمپایی سیاه که از فرط خاک‏های کوچه، ابلق شده بود. دستمال گردن خط خطی‏اش را دور گردنش تاب داده بود و پشت‏اش را به دیوار تکیه داده ابروهای پر پشت‏اش با شکوه غم‏انگیزی انگار حدقه‏های مدور چشمانش را پوشانده بود. من که تازگی‏ها در کنار درس‏های دانشگاه، به دلیل مشکلات اقتصادی که دست و پاگیرم کرده بود، به صفت گزارشگر در هفته نامه‏ای، کار می‏کردم، کمره عکاسی‏ را از کوله پشتی‏ام در آوردم و عکسی از او ثبت کردم. دلیل خاصی داشت، فقط او بود که با چنان حالت زار و پرسش برانگیز حد اقل برای من، درد دل هزاران انسان این سرزمین را زمزمه می‏کرد و پیرمردی بود که هرگز نمی‏توانم بی‏خیال از کنارش رد شوم.
از آن روز به بعد، هرگز نتوانستم او را از فکرم دور کنم. چه وقتی که به تنهایی قدم می‏زدم چه زمانی که در مغازه‏ها دنبال چیزی می‏گشتم و به جمعیت انبوه مردم فقیر خیره می‏شدم که همه با نگاه‏های خُل و از هوش و حواس رفته، سرگرم کاری بودند. و مهم‏تر از همه، آن شوخی‏ها و متلک گویی‏ها میان جمعیت کارگران شهر از کارگاه‏های کوچک خیاطی تا مرغ‏داری، تا کارگران فقیر شهرداری و فروشنده و حتا گدایان شهر. همه با چه لحن دراماتیک سخن می‏گفتند و با چه فرّه‏های دوستدارانه و هوس‏جویانه، آرمان‏های شخصی و جمعی شان را به رخ هم می‏کشیدند، چه مفاهیم بزرگی در گفتار شان نهفته بود و چه درد و شکوه‏های پایان ناپذیری در کلام شان موج می‏خورد.
همیشه آرزو می‏کردم روزی، لحظه‏ای را با این پیرمرد درمانده، خلوت کنم و خدا می‏داند چه‏ها که از او سوال نمی‏کردم. می‏خواستم از زندگی او، از زن و فرزند و آرزوها و آرمان و خاطره‏هایش سوال کنم و بدانم. او کی بود؟ چرا نگاه‏های نومیدانه، چشمان راز آلود، پیشانی پرچین و موهای ژولیده‏ی سپیدش با آن ردای مندرس و دمپایی ابلق از خاک و آفتاب، در فکرم حکایت‏های دور و درازی را می‏سرود و چه احساس ناشناخته و عجیبی که مرا در خودش فرا نمی‏خواند! نمی‏دانم چرا و چگونه با دیدن او، تصور مردی با همه‏ی این نشانه‏ها، جزء به جزء در چشمانم نقش می‏بست و گویا بار محنت و اندوه آن مرد فرانسوی را این بار پیرمرد بینوای کابلی، بردوش خسته‏ی خود می‏کشید: آری! من او را باباگوریو یافته بودم. او باباگوریو بود و آرزو می‏کنم حالا که با حسرت و دلتنگی، با ندامت و شکوه، یاد او را می‏کنم، زنده باشد و در کوچه‏های کابل قدم بزند. من برای هزار سال او را زنده می‏خواهم و آرزوهای برباد رفته‏اش، خیالات فرسوده‏اش و آرمان‏های نابود شده و شکست قهرمانانه‏اش را با هزاران بار دست دعا بر تبسم رضایت‏مندانه‏اش نثار می‏کنم و خاطرات او را در ذهنم چنان جا می‏دهم که هر سطر از نوشته‏هایم، خالی از احساس او نباشد و او را با رنگ قلم‏ام سرشته می‏کنم تا ایمان به امید را باز یابم و با روح مقاومت در برابر پلیدی‏ها، سرفراز گردم و این حکایت باباگوریو‏- وار در زندگی خودم به سوژه زندگی تبدیل کنم.
چه‏قدر حیف شد که دیگر هرگز او را ندیدم. تابستان سال گذشته اوایل روزی که در شهر خاکی و فقر زده‏ی کابل فرود آمدم، قصد فردای ملاقات با او را داشتم. ولی او دیگر نبود و فردا من در یک کارگاه کوچک خیاطی، برای انجام کاری رفتم. یادم بود وقتی با آن دوست سوسیالیست (ر. ف) قدم می‏زدیم و قصه‏هایی از زندگی شخصی تا داستان و خاطره برای هم تعریف می‏کردیم، با هزاران افسوس جای خالی بالزاک را در کابل و کشور خود مان کم می‏دیدیم. هنوز هم به همان اعتقاد چند سال قبل‏ام و می‏گویم ما همه‏ی سوژه‏های داستان‏های بالزاک را در کابل و در تمام کشور خود داریم فقط یک کس کم داریم: خود بالزاک. ما بالزاک نداریم تا سرگذشت و زندگی باباگوریوی کابلی ما را با چنان شور و هیجان و با چنان احساس عمیق انسانی و با چنان ظرافت و هوشمندی در قالب با لحن جادویی بیان کند و به تصویر بکشد. و برای باباگوریوی خود مان متأسف‏ام و اشک شکوه می‏ریزم که در این جغرافیای محنت‏زده، هیچ کسی نیست تا زندگی او که خدا می‏داند چندین مرتبه شنیدنی‏تر و غم انگیزتر و دراماتیک‏تر از داستان باباگوریوی بالزاک است را به تصویر بکشد.
هنوز هم در آرزوی ملاقات اویم و دعا می‏کنم در اولین فرصت او را باز یابم تا این بار اندکی از آن آرزوهای قدیمی را بر آورده کنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر