مادر! این شعر نیست، بلکه احساس خوش داشتن تو و از سویی،
دوری خودم از شماست که جملات با کم و کاستی اش و با همان سادگی اش، این لحظه و این
احساس را در یافته است، مرا ببخش که بجای نامه ای از خاطرات یک سال زندگی ام، اینک
با تأخیر در تبریک سال نو، خودم را اینگونه توجیه می کنم:
مادر!
صبح و سپیده است، با مرغ شادمان
با باغی از بهار، در کنج آسمان
اما
من بیکس و غمین، با خاطرات دور
افگنده بر زمین، چون مرغ بیمکان
و
بی روح همچو سنگ، سر بر جبین خاک
در غربت از تو ام، بینام و بینشان
دوباره
سودای عشق تو، هر لحظه در چشام
نور و نوید هست، تصویر بیکلام
نامت
چون حرفی از بهشت، چون واژهی خدا چون صبح زندگی، چون رود با صفا
مادر!
تو آیت خدا، چون رمز خلقتام
تو جود بیکران، چون صبح رحمتام
تو نور آسمان، چون عطیهی گران
تو مرهم دردِ احساس غُربتام
اینک
در انتظار توست، چشمان من هنوز
در انتظار توست دستان من هنوز
در حسرت دیارِ ایام کودکی
با لحظههای خوش، با خاطرات خوش
در گوش من بخوان، آهنگ زندگی
کاین حس جاودان در من نشسته است
مادر! من هنوز همان کودک لاغر و نحیف تو ام، همان کودک
منزوی، مغرور، زود رنج و خودخواه و خیالباف اما بیشتر از گذشته، سخت وابسته به تو. تویی که در خاطرم هر لحظه خودنمایی میکنی گرچه میان من و تو فاصلهی چند شهر هم
نیست، بلکه فاصله چند کشور است. حالا که عشق و دوستی تو نسبت به من، داغتر و
شعلهور تر از قبل است، مطمئنام هنوز به خاطر داری که چطور در آن دهکدهی ساده و
با صفا و در درون آن کلبه محقر که از پدر بزرگ به میراث مانده بود، تو را یک لحظه
تنها نمیگذاشتم و لحظه به لحظه و قدم به قدم، تو را مشایعت مینمودم. ولی هنوز هم
نمیدانم تو علت این رفتار من را پیش خودت چگونه تعبیر میکردی، ولی واقعیت این
است که من احساس میکردم همین که از جلو چشمم دور شوی، تو را از دست میدهم. به
اصطلاح ساده خودم، تو را گم میکنم. احساس میکردم اگر یک لحظه تو را رها کنم،
میروی، به آسمان میروی و دیگر هرگز بر نمیگردی. مادر! آن شب را یادت است؟ من خواب
بودم. نیمههای شب، یک بار چشمم را باز کردم، در حالی که خودم را از این پهلو به
آن پهلو غلط میزنم، ناگهان تصور نکبت غیبت تو، در ذهنام همچون کابوسی گذشت. چشم
گشودم. چند طیف نور ضعیف مهتاب شب چهارده، از لای شیشهی کلکین چوبین داخل اتاق
تابیده بود بطوری که میشد حضور تو را جستجو کنم. اما تو نبودی. نمیدانم چه شد یا
نشد و چگونه با نگاههای وحشتزده، از خانه بیرون زدم. جلو کلکین، بالای آن صفهی
سنگی محقر، نسیم (متین هاشمی) با مامایم زیر سقف آسمان تابستانی، خوابیده بودند. من که در وحشت غیاب تو نمیدانستم باید چه کار کنم، حتا فراموش کردم حرف زدن با
متین که همیشه نگاههای معذبی داشت، حتا در سادهترین حالت، حرف و حساب خودش را
دارد. اما دست بردم به بالشاش، در حالی نمیتوانستم گریهام را از او پنهان کنم،
فریاد زدم: «برادر! مادر گم شده است...» من نمیدانستم آن شب، شب چهارده است و شما
مصروف چهارده پال هستید. در همان لحظه، شما با زن دایی از باریکراه جوی آب با
کاسهی مسی پر از آّب در حالی که حلقهها و انگشترهای نقرهای، در میان آب شناور
بودند و از صدای آنها، آواز نرمی به فضای شب میپیچید، به سوی خانه بر میگشتید.چراغ هریکین، با نور ضعیفی میسوخت و من از فرط وحشت، نتوانسته بودم از فاصله صفه
تا جوی آب، متوجه چراغ شوم. و خلاصه نگاههای معذب برادر متین را که از فرط شوک
خبر ناگوار من، مثل کورهی آتش سرخ و آتشین شده بود، فقط با حضور تو، در خودم هضم
کردم. شرمنده و خجالتزده به بستر خوابم برگشتم و باقی شب را تا صبح بیدار ماندم.
مادر! تو از سر مهربانی
و از سر دلسوزی گاهی اخم میکردی که بخوابم. چون من شبها تا آخرین لحظهای که
مطمئن نمیشدم کارهایت تمام شده، به خواب نمیرفتم، از شدت نگرانی، نمیتوانستم
بخوابم. در واقع خواب نمیرفتم. به این دلیل هر لحظه سوال میکردم که: «آبَی! کار
خلاص شد؟» حتا همان لحظه میدانستم که از سر دلسوزی گاهی اخم میکنی که «بخواب،
کارها تمام شده است...» اما این را نمیدانستی که من چقدر میترسیدم گاهی از سر
دلسوزی به من دروغ بگی در حالی که هنوز کارهایت ناتمام مانده و در صورتی که من به
خواب بروم، و تو بروی تنها و دیگر هرگز بر نگردی. گرچه حتا در آن زمان که کودک
ده/دوازده ساله بودم، به خوبی درک میکردم پدر با آن روحیه قوی مرد سالارانهاش،
نگاههای نومیدانهای به من میانداخت، چه میدانم، شاید تا هنوز، شاید حق با او
باشد.
...
مادر! این عادتام بود، مزاجام اینگونه بود، هنوز هم است. همان حس، همان عادت و همان قصههای دور و دراز که همیشه با من خواهد بود و با من
نفس به نفس زندگی خواهد کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر