سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

مادر!


مادر! این شعر نیست، بلکه احساس خوش داشتن تو و از سویی، دوری خودم از شماست که جملات با کم و کاستی اش و با همان سادگی اش، این لحظه و این احساس را در یافته است، مرا ببخش که بجای نامه ای از خاطرات یک سال زندگی ام، اینک با تأخیر در تبریک سال نو، خودم را اینگونه توجیه می کنم:

مادر!
صبح و سپیده است، با مرغ شادمان
با باغی از بهار، در کنج آسمان
اما
من بی‏کس و غمین، با خاطرات دور
افگنده بر زمین، چون مرغ بی‏مکان
و
بی روح همچو سنگ، سر بر جبین خاک
در غربت از تو ام، بی‏نام و بی‏نشان
دوباره
سودای عشق تو، هر لحظه در چشام
نور و نوید هست، تصویر بی‏کلام
نامت
چون حرفی از بهشت، چون واژه‏ی خدا                      چون صبح زندگی، چون رود با صفا
مادر!
تو آیت خدا، چون رمز خلقت‏ام
تو جود بیکران، چون صبح رحمت‏ام
تو نور آسمان، چون عطیه‏ی گران
تو مرهم دردِ احساس غُربت‏ام
اینک
در انتظار توست، چشمان من هنوز
در انتظار توست دستان من هنوز
در حسرت دیارِ ایام کودکی
با لحظه‏های خوش، با خاطرات خوش
در گوش من بخوان، آهنگ زندگی
کاین حس جاودان در من نشسته است

مادر! من هنوز همان کودک لاغر و نحیف تو ام، همان کودک منزوی، مغرور، زود رنج و خودخواه و خیالباف اما بیشتر از گذشته، سخت وابسته به تو. تویی که در خاطرم هر لحظه خودنمایی می‏کنی گرچه میان من و تو فاصله‏ی چند شهر هم نیست، بلکه فاصله چند کشور است. حالا که عشق و دوستی تو نسبت به من، داغ‏تر و شعله‏ور تر از قبل است، مطمئن‏ام هنوز به خاطر داری که چطور در آن دهکده‏ی ساده و با صفا و در درون آن کلبه محقر که از پدر بزرگ به میراث مانده بود، تو را یک لحظه تنها نمی‏گذاشتم و لحظه به لحظه و قدم به قدم، تو را مشایعت می‏نمودم. ولی هنوز هم نمی‏دانم تو علت این رفتار من را پیش خودت چگونه تعبیر می‏کردی، ولی واقعیت این است که من احساس می‏کردم همین که از جلو چشمم دور شوی، تو را از دست می‏دهم. به اصطلاح ساده خودم، تو را گم می‏کنم. احساس می‏کردم اگر یک لحظه تو را رها کنم، می‏روی، به آسمان می‏روی و دیگر هرگز بر نمی‏گردی. مادر! آن شب را یادت است؟ من خواب بودم. نیمه‏های شب، یک بار چشمم را باز کردم، در حالی که خودم را از این پهلو به آن پهلو غلط می‏زنم، ناگهان تصور نکبت غیبت تو، در ذهن‏ام همچون کابوسی گذشت. چشم گشودم. چند طیف نور ضعیف مهتاب شب چهارده، از لای شیشه‏ی کلکین چوبین داخل اتاق تابیده بود بطوری که می‏شد حضور تو را جستجو کنم. اما تو نبودی. نمی‏دانم چه شد یا نشد و چگونه با نگاه‏های وحشت‏زده، از خانه بیرون زدم. جلو کلکین، بالای آن صفه‏ی سنگی محقر، نسیم (متین هاشمی) با مامایم زیر سقف آسمان تابستانی، خوابیده بودند. من که در وحشت غیاب تو نمی‏دانستم باید چه کار کنم، حتا فراموش کردم حرف زدن با متین که همیشه نگاه‏های معذبی داشت، حتا در ساده‏ترین حالت، حرف و حساب خودش را دارد. اما دست بردم به بالش‏اش، در حالی نمی‏توانستم گریه‏ام را از او پنهان کنم، فریاد زدم: «برادر! مادر گم شده است...» من نمی‏دانستم آن شب، شب چهارده است و شما مصروف چهارده پال هستید. در همان لحظه، شما با زن دایی از باریک‏راه جوی آب با کاسه‏ی مسی پر از آّب در حالی که حلقه‏ها و انگشترهای نقره‏ای، در میان آب شناور بودند و از صدای آنها، آواز نرمی به فضای شب می‏پیچید، به سوی خانه بر می‏گشتید.چراغ هریکین، با نور ضعیفی می‏سوخت و من از فرط وحشت، نتوانسته بودم از فاصله صفه تا جوی آب، متوجه چراغ شوم. و خلاصه نگاه‏های معذب برادر متین را که از فرط شوک خبر ناگوار من، مثل کوره‏ی آتش سرخ و آتشین شده بود، فقط با حضور تو، در خودم هضم کردم. شرمنده و خجالت‏زده به بستر خوابم برگشتم و باقی شب را تا صبح بیدار ماندم.   
 مادر! تو از سر مهربانی و از سر دلسوزی گاهی اخم می‏کردی که بخوابم. چون من شب‏ها تا آخرین لحظه‏ای که مطمئن نمی‏شدم کارهایت تمام شده، به خواب نمی‏رفتم، از شدت نگرانی، نمی‏توانستم بخوابم. در واقع خواب نمی‏رفتم. به این دلیل هر لحظه سوال می‏کردم که: «آبَی! کار خلاص شد؟» حتا همان لحظه می‏دانستم که از سر دلسوزی گاهی اخم می‏کنی که «بخواب، کارها تمام شده است...» اما این را نمی‏دانستی که من چقدر می‏ترسیدم گاهی از سر دلسوزی به من دروغ بگی در حالی که هنوز کارهایت ناتمام مانده و در صورتی که من به خواب بروم، و تو بروی تنها و دیگر هرگز بر نگردی. گرچه حتا در آن زمان که کودک ده/دوازده ساله بودم، به خوبی درک می‏کردم پدر با آن روحیه قوی مرد سالارانه‏اش، نگاه‏های نومیدانه‏ای به من می‏انداخت، چه می‏دانم، شاید تا هنوز، شاید حق با او باشد.
...
مادر! این عادت‏ام بود، مزاج‏ام اینگونه بود، هنوز هم است. همان حس، همان عادت و همان قصه‏های دور و دراز که همیشه با من خواهد بود و با من نفس به نفس زندگی خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر