واقعیت یک خیال
اواخر سپتامبر بود، باد سرد میوزید، تگرگها از آسمان
آباندود فرو میبارید و یک شاخه درخت زیزفون، پشت پنجرهیی به سمت غرب، مدام به
شیشه میکوبید.
خانه سرد و سکوت بود. دخترک که سرانجام به فکر خودکشی
افتاده بود، در انتهای پلکان نشسته بود. چند چکه خون از مچ چپاش روی فرش ریخته
بود.
صدای شوالیه از پشت در شنیده میشد که التماسکنان، به در
میکوبید و با نفسهای تند، بریده بریده صدا میزد. دخترک، لابد پیش خودش فکر
میکرد، انتقام چه احساس لذتبخشی دارد. نه، او ضمن اینکه محو خاطرات عاشقانه بود،
پس شکستی که آخرین رشته اعتمادش را نسبت به همه از ریشه در آورد، با لحن آرام به
خودش تسلی میداد: دیگر لازم نمیبینم خودم را پای عشق کسی اسیر کنم، به جای اشک
ندامت، حاضرم تنهایی بمیرم.
لحظهای بعد، همهی سر صداها خاموش شد. تو گویی در و دیوار
هم سکوت کردند. مثل نیمههای شب که حتا صدای پای موری، از جلگه زمین نمناک بلند
میشود. دخترک پشت پنجره جهید به امید اینکه چگونه راه رفتن و از در خارج شدن
شوالیه را تماشا کند. او به محوطه چشم دوخته بود تا چگونه شوالیه روزگار تاریکی
او، با بخت برگشته و شانههای خمیده زیر بار احساس توانفرسای حماقتاش، از لای
چهار چوبهی دروازه عبور میکند. اما انتظار بیپایان بود تا اینکه قلب کوچک دخترک
که پس از آنهمه سختی و لجاجت او با انگیزهی دیوانهواری از سنگدلی دروغین، به
لرزه افتاد. در بیرون، صدای برخورد کسی شنیده بود که از بینوایی، بر زمین افتاده
بود.
دخترک در باز کرد، چکههای واضح خون را که در امتداد نقش
گامهای کسی، روی برف ریخته بود، دنبال کرد. مرد بینوا نقش زمین شده بود. مثل
پرندهی تیر خورده، نومیدانه تقلا میکرد.
شوالیه در نقش گلگون یک مرغ تیرخورده، روی زمین افتاده بود.
دخترک با پاهای برهنه، اشکریزان خودش را بر بالین او رساند. سر شوالیه را از روی
زمین برداشت و گذاشت در آغوشش...
چه شد؟ همین و همان شد. مثل قصههای قدیمی، مثل یک درام. یک
درام عاشقانه با چاشنی تلخ و غمانگیز. اشک ماند و حسرت روزهای گذشته. قلبی رنجید،
چشمی گریست، قلبی شادمان از آخرین لحظههای دیدار معشوقهاش، آرام و با تبسم
رضایتمندانه به خواب مرگ غنود.
آه ای زندگی! زندگی! یک روز متوجه میشویم همه چیز دوباره
به جای اولش برگشته است. همان آفتاب صبحگاهی و قطرههای بلورین شبنم روی برگهای
نورسته، همان هیاهوی جمعیت آدمها، همان روابط و عاشقانهها؛ اما سهم من از این
زندگی، فقط یک ذره دلتنگی است. نه برای دختر و نه هم شوالیه. بلکه برای فرشته
معصومی که خودش را جلو نقاشاش لخت کرد تا کسی در نقش دوست پسرش، قلمهای نقاشیاش
را با آب احساس و عشق او، تر کند و چشمان خجالت زدهی او را به تماشای تن مرغوباش
و آن چشمان زیبا، پستانهای بلورین، موهای مشکین و تبسم فرشتهوار، بسوی خودش فرا
بخواند. چه شد؟ فقط اشکی باقی ماند در نیمههای شب بهار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر