سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

زورق شکسته 2


واقعیت یک خیال
اواخر سپتامبر بود، باد سرد می‏وزید، تگرگ‏ها از آسمان آب‏اندود فرو می‏بارید و یک شاخه درخت زیزفون، پشت پنجره‏یی به سمت غرب، مدام به شیشه می‏کوبید.
خانه سرد و سکوت بود. دخترک که سرانجام به فکر خودکشی افتاده بود، در انتهای پلکان نشسته بود. چند چکه خون از مچ چپ‏اش روی فرش ریخته بود.
صدای شوالیه از پشت در شنیده می‏شد که التماس‏کنان، به در می‏کوبید و با نفس‏های تند، بریده بریده صدا می‏زد. دخترک، لابد پیش خودش فکر می‏کرد، انتقام چه احساس لذت‏بخشی دارد. نه، او ضمن اینکه محو خاطرات عاشقانه بود، پس شکستی که آخرین رشته اعتمادش را نسبت به همه از ریشه در آورد، با لحن آرام به خودش تسلی می‏داد: دیگر لازم نمی‏بینم خودم را پای عشق کسی اسیر کنم، به جای اشک ندامت، حاضرم تنهایی بمیرم.
لحظه‏ای بعد، همه‏ی سر صداها خاموش شد. تو گویی در و دیوار هم سکوت کردند. مثل نیمه‏های شب که حتا صدای پای موری، از جلگه زمین نمناک بلند می‏شود. دخترک پشت پنجره جهید به امید اینکه چگونه راه رفتن و از در خارج شدن شوالیه را تماشا کند. او به محوطه چشم دوخته بود تا چگونه شوالیه روزگار تاریکی او، با بخت برگشته و شانه‏های خمیده زیر بار احساس توانفرسای حماقت‏اش، از لای چهار چوبه‏ی دروازه عبور می‏کند. اما انتظار بی‏پایان بود تا اینکه قلب کوچک دخترک که پس از آنهمه سختی و لجاجت او با انگیزه‏ی دیوانه‏واری از سنگدلی دروغین، به لرزه افتاد. در بیرون، صدای برخورد کسی شنیده بود که از بینوایی، بر زمین افتاده بود.
دخترک در باز کرد، چکه‏های واضح خون را که در امتداد نقش گام‏های کسی، روی برف ریخته بود، دنبال کرد. مرد بینوا نقش زمین شده بود. مثل پرنده‏ی تیر خورده، نومیدانه تقلا می‏کرد.
شوالیه در نقش گلگون یک مرغ تیرخورده، روی زمین افتاده بود. دخترک با پاهای برهنه، اشک‏ریزان خودش را بر بالین او رساند. سر شوالیه را از روی زمین برداشت و گذاشت در آغوشش...
چه شد؟ همین و همان شد. مثل قصه‏های قدیمی، مثل یک درام. یک درام عاشقانه با چاشنی تلخ و غم‏انگیز. اشک ماند و حسرت روزهای گذشته. قلبی رنجید، چشمی گریست، قلبی شادمان از آخرین لحظه‏های دیدار معشوقه‏اش، آرام و با تبسم رضایت‏مندانه به خواب مرگ غنود.
آه ای زندگی! زندگی! یک روز متوجه می‏شویم همه چیز دوباره به جای اولش برگشته است. همان آفتاب صبحگاهی و قطره‏های بلورین شبنم روی برگ‏های نورسته، همان هیاهوی جمعیت آدم‏ها، همان روابط و عاشقانه‏ها؛ اما سهم من از این زندگی، فقط یک ذره دلتنگی است. نه برای دختر و نه هم شوالیه. بلکه برای فرشته‏ معصومی که خودش را جلو نقاش‏اش لخت کرد تا کسی در نقش دوست پسرش، قلم‏های نقاشی‏اش را با آب احساس و عشق او، تر کند و چشمان خجالت زده‏ی او را به تماشای تن مرغوب‏اش و آن چشمان زیبا، پستان‏های بلورین، موهای مشکین و تبسم فرشته‏وار، بسوی خودش فرا بخواند. چه شد؟ فقط اشکی باقی ماند در نیمه‏های شب بهار.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر