سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

یک خاطره و یک داستان



مهدی زرتشت


اواخر ماه آوریل بود. یک عصر بهاری. خلاصه از آن روزهایی که در زندگی هر آدمی، یک اتفاق نادر به حساب می‏آید. تقریباً هر شب باران می‏بارید، روزها اکثراً آفتابی یا نیمه‏آفتابی بود و گاهی حتا نم‏نم باران بر رخساره‏ی سبزه‏ها می‏نشست. طبیعت عطشناک که گویی در کمین این فرصت‏های خدایی نشسته باشد، از این لطف بی‏دریغ آسمان، عطش‏وار بهره می‏جست. ردیف گلهای لاله روی سرک‏ها و در کناره پیاده- روها و پارک رسته بودند و چنان زیبا و سرخوش چونان دختر ملیح «رونق عهد شباب» که از هفت رنگ آسمان بر دامن طبیعت جاری می‏گردد، گلهای شب‏بو به تناسب رنگ‏های پیچان با موج ظریف از لبه‏ی گلدان‏ها گذشته بودند و گاهی موجی سرخوشانه از بانک مرغ‏های خوش‏آواز که برفراز شاخه‏های درختان پرسه می‏زدند، سکوت هر آدمی را می‏شکست.
آن روز، هوا ابری بود. چند کلته ابر خاکستری‏رنگ بر فراز آسمان شهر که به سقف خانه‏ی پدری، تمام مردمان را پناه داده بود، می‏چرخید و پرتو گرمابخش که انگار از مهلکه‏ی ابرهای سرگردان گریخته بود، هر از گاهی از نقطه‏های از فراز آسمان روی بام‏ ساختمان‏های بلند و کوتاه و خانه‏های سقف شیروانی، می‏ماسید و از آنجا تا زمین گرم و نمناک که اینک پوشیده از سبزه‏ها بود.
ما سه نفر بودیم. منِ پرسه‏زن با دو تن از استادان دانشگاه کابل که به اتفاق هم، در سنترال پارک واقع در نزدیکی کوه‏های سبز و پرکشش ککتوبی قدم می‏زدیم. کوه‏ها و تپه‏های ملایم با دامنه‏ی پرفراز و نشیب که اغلب مِهِ رفیق روی آن می‏نشست و خیال هر ببینده را اسیر خودش می‏کرد. آن شادابی و جوانی گل‏ها و سبزه‏ها و غنچه‏های تازه شگفته‏ی درختان ارغوان به همراه عطری طبیعت وحشی که تا اعماق روح ما نفوذ می‏کرد. این عطیه‏ی هویدا چونان اکثیری بود که روح ما را تسخیر می‏کرد و به قلب ما شادی می‏آفرید و چشمان ما را چنان اسیرش ساخته بود که از نگاه نیم‏بند به صورت‏هایمان، فرار می‏کردیم. گاهی به تناب‏های باریک آفتاب خیره می‏شدیم که سبکسرانه از سینه ابرهای چرخان گذشته بود و اینک از نقطه‏های عزیمت غروب، انوار سرخ‏گون‏اش را به نفس گرم زمین هدیه می‏کرد و آن تناب‏های نورانی از میان رگه‏های تیره‏ی درختان، کاهلانه عبور می‏کردند و می‏آمدند تا جلدهای سرد ما را گرمی بخشند.
من خوشحال بودم. خوشحال‏تر از همیشه. روح من، در مقابل این ابهت تسخیرناپذیر چنان خاکسار شده بود که انگار هیچ اراده‏ی از خودم نداشتم. خودم را سپرده بودم به آن سقف نیلگون، به آن گرمای آرامبخش خورشیدِ در آستانه غروب، به سبزه‏های شاداب و گل‏های عطرآگین و چشمان ملیح دخترانی که سرمست از لطف بهار زندگی‏شان، با دامن‏های همرنگ گلها و کلاه‏های سپید آفتابگیر، نگاه‏های نافذشان را از هیچ چیزی و هیچ کسی دریغ نمی‏داشتند. چرا این قلب سرد و سنگین که شب و روز به تاریکی‏های زندگی می‏اندیشید، اینگونه خاکسار شده بود؟ چرا زندگی که در اعماق تنهایی و شب تاریک، سنگین و تحمل‏ناپذیر می‏نمود، اینک جمال بر رخ‏اش برتابانده بود و شکوه پایدارش چونان سعادت ابدی بر سر هرکس می‏بارید؟! شاید این فرض کوچک، جواب همه‏ی سوالها باشد: رؤیاهای ما را دزدیده‏اند!
من غرق در افکار خودم بودم. پرسش‏هایی که به ذهنم می‏رسید، کماکان به کشیش سرزمین «مارینیان» می‏مانست. دو مصاحب که گاهی هرسه شاد و شنگول متلک می‏پراندیم، شوخی می‏کردیم، حتا چرت می‏گفتیم، اینک آرام و متفکرانه روی نیمکت نشسته بودند. درست در کناره‏ی راه باریک اسفالتی که از میان تیره‏ترین نقطه‏ی جنگل گذشته بود و از آن سراشیب ملائمش، دخترک‏های زیباروی و چابک‏اندام، با رولیک‏های‏شان مثل برق از جلو چشمان‏مان می‏جهیدند و در سایه‏سار ملایم انتهای راه که به سمت چپ تاب خورده بود، از نگاه‏ها غایب می‏شدند.
من که مدتی خودم را مصروف تماشای صحنه‏ی درگیری یک گروه از مورچه‏ها و یک کرم درختی کرده بودم، از مصاحبت دو دوست برای لحظه‏ای، کناره گرفتم. مورچه مثل لشکر یاجوج و مأموج کرمی به هیکل چندین برابرشان را به دام انداخته بودند. مبارزه سختی بود. کرم تیره بخت با آن هیکل کلفت زیر نیش‏های احتمالاً کشنده آن مورچه‏های فسقلی، به خودش می‏پیچید اما هیچ راه نجات نداشت. سرانجام دلم به حالش سوخت و با چوب کوچک، آن موجود نگون‏بخت را به سمتی پرت کردم...
سخن از هنر بود. از ویلیام شکسپیر شروع می‏شد تا مولانا و سید جمال‏الدین اسدآبادی و ریفورم یک شاه روشفکر افغانستان به نام امان الله خان و سرانجام از شکست دراماتیک او. من از عرفان کوئلیو می‏گفتم و به نظرم که در تعریف از "کیمیاگر" و "کنار رود پیدار نشستم و گریستم" کمی اغراق کردم. خدا می‏داند چه می‏گفتم، اولین بار بود که احساس کردم به رغم اینکه در بسیاری از جاها ساکت و کم گو هستم، حراف شده‏ام و دهن‏ام از این همه وراجی کف آورده و حتا ذره‏ای از آن، به صورت یکی از استادان که کنارم بود، نشست. این افتضاح اما قابل اغماض بود. چرا مثل پیرمردها شده بودم؟ چرا باید چنین می‏شد؟ به گمانم کمی سرخ شدم. خودم احساس می‏کردم...
در این لحظه دو تا مصاحب مهربان، سکان صحبت را به من سپرده بودند. لطف بزرگی بود. می‏توانستم از مولوی‏های چتلی‏خور انتقاد کنم، از نحوه‏ی دینداری افتضاح‏آور سرزمین‏ام، از تقلید و از ذهن در بندکشیده‏ی مردمانش و از آنهمه پندارگرایی و ایمان‏گرایی کورکورانه به وجود خدایی که سراسر خشم و غضب است. گفتم: «چرا من احساس می‏کنم مسیحیت امروز، هم بیشترین طرفدار دارد و هم آیین زیبایی است که با زمانه ساخته است؟ من یک دلیل بیشتر نمی‏بینم. نویسندگان و هنرمندان غربی آمدند دین‏شان را با هنر آمیختند، تمام آن خشونت‏های بدیهی را از دین بیرون کردند و عناصر زیبایی شناسی را وارد آن ساختند. کسی که "کیمیاگر" می‏خواند، نمی‏تواند از جادویی آن که اکثیر جاودان است، خودش را خلاص کند... اما در دین اسلام (گرچه من مسلمان نیستم و در حال حاضر به هیچ دینی اعتقاد ندارم و بیشتر «من بنده‏ی آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دیگر بگیر و من نتوانم») هیچ چیزی از آنچه اکنون در ادبیات غرب که اکثرا با عرفان مسیحی آمیخته است، نمی‏بینیم؟ ما در عصر حاضر، یا نویسنده نداریم که کار نظیر نویسندگان غرب بکند یا سیطره‏ی ملاها و مولوی‏های احمق و متعصب اسلام به حدی است که هیچ کسی- هیچ نویسنده‏ای- را جرئت چنگ انداختن به مفاهیم و گزاره‏های دینی نیست. بله دوستان! اگر نظر من را بخواهید، من به این نتیجه رسیده‏ام که اسلام را از تمام زیبایی‏ها و عناصر زیبایی‏شناختی، تهی کردند و در عوض، فقط خشونت و نفرت و حس انتقام در آن گذاشتند! و خلاصه اسلام را از تمام زیبایی خالی کردند فقط یک چیز را درون آن باقی گذاشتند و حتا مضاف بر آن، خود هر بد را که خواستند وارد کردند: خشونت مدام ....»
بحث‏ها، ادامه داشت. همه موافق بودیم. همه منتقد شده بودیم؛ اما سایه‏ها تیره‏تر و شبح‏آساتر شده بود. من برای آنها این بار از داستان "مهتاب" تعریف کردم. از ناتورالیسم الهی‏گونه و از عرفان طبیعت گرایانه‏ی آن، از روزگار کشیش و از توهمات او بسان انسان مذهبی. و سرانجام کوشش بی‏دریغ نویسنده‏ی داستان برای خلق زیبایی و ملهم ساختن آموزه‏ها و اعتقادات مذهب مسیحی با عناصر زیبایی‏شناختی و انسان‏دوستی و طبیعت‏گرایی عارفانه. نمونه آنچه من بحث‏ام را بر پایه آن استوار کردم. دو مصاحب که انگار از اینهمه تعریف، ذوق‏زده شده بودند، به پیشنهاد خودم خواهش کردند آن داستان را در خدمت آنها قرار دهم تا بخوانند.
سرانجام، این سوژه‏ی شد و اساس تصمیمی تا در کمین فرصت آن داستان را از کتاب برگیرم و خود حروفچینی‏اش کنم و با اجازه مترجم این داستان، آن را اینجا قرار دهم. امیدوارم این خاطره برای تان خسته‏کننده نبوده باشد و چیزی از شور و شوق و عظمت و زیبایی داستان هم نکاهد.

مهتاب
گی دو موپاسان/ ترجمه‏ی فرزانه طاهری، برگرفته شده از کتاب "عناصر داستان"
نام جنگی کاملاً برازنده‏ی پدر مارینیان* بود. کشیشی بود بلند و باریک، سرشار از شوق، با روح همواره سرخوش اما منصف. اعتقاداتی لایتغیر داشت؛ هرگز متزلزل نمی‏شد. از صمیم قلب باور داشت که خداوندگارش را درک می‏کند، به نقشه‏های او، خواسته‏هایش، نیاتش راه می‏برد.
وقتی در میان ردیف نیمکت‏های کلیسای کوچک روستایی‏اش قدم می‏زد، گاه پرسشی در ذهنش نقش می‏بست: «خوب، خدا چرا این کار را کرده است؟» با سماجت به جستجوی پاسخ بر می‏آید، خود را به جای خداوند می‏گذاشت، و تقریباً همیشه پاسخ را می‏یافت. از آن مؤمنانی نبود که با خاکساری زاهدانه زیر لب می‏گویند، «خداوندگارا! نیاتت در فهم ما نمی‏گنجد!» با خود می‏گفت: «من خدمتگزار خداوندم، باید نیاتش را بدانم، و اگر ندانم، باید آنها را حدس بزنم.»
در نظر او، همه چیز طبیعت با منطقی بی‏نقص و تحسین‏برانگیز خلق شده بود. «چرا» و «زیرا» همیشه همسنگ بودند. سحراگاهان بود تا بیدار شدن از خواب را لذتبخش کند، روز بود تا محصول کشاورزان برسد، باران بود تا آبیاریشان کند، شامگاه بود تا همه تدارک خفتن ببینند، و شب تاریک بود تا همگان بخوابند.
چهار فصل با همه‏ی نیازهای کشاورزی تطابق تام داشت؛ و هرگز به ذهن کشیش خطور نکرده بود که طبیعت هیچ نیتی ندارد و، برعکس، هرموجود زنده‏ای در برابر ضرورت‏های شاق زمانه، اقلیم، خود ماده سر خم کرده است.
اما از زنان نفرت داشت، ناآگاهانه از آنان نفرت داشت و به حکم غریزه از آنان بیزار بود. اغلب این کلام مسیح را تکرار می‏کرد: «ای زن، با تو باید چه‏کار کنم؟» و پشت بندش می‏گفت: «آدم به فکر می‏افتد که حتا خود خدا هم از این یک آفریده‏اش راضی نیست.» زن در نظر او همان کودکی بود که به قول شاعر دوازده‏بار ناپاک‏تر است. اغواگری بود که نخستین انسان را اغفال کرده بود و هنوز هم به کار لعین خود ادامه می‏داد- موجودی بود ضعیف، خطرناک، عجیب و آشفته‏کننده. و از روح مهرورز زن حتا بیش از جسم شیطانی‏اش بیزار بود.
بارها مهر آمیخته با حسرت زنان را احساس کرده بود، و هرچند می‏دانست آسیب‏ناپذیر است، از این نیاز به مهر ورزیدن که همیشه در آنها در تب و تاب بود به خشم می‏آمد.
به اعتقاد او، خداوند زن را تنها برای وسوسه کردن مرد و امتحان او آفریده بود. لذا مرد بایست با احتیاط تمام به او نزدیک شود و مدام مراقب باشد که به دام نیفتد. در واقع، با آن دستان گشوده و لبان نیم‏گشوده برای مرد، حتا شکلی چون دام هم داشت.
تنها به راهبان به دیده اغماض می‏نگریست، زیرا عهد شان با خداوند آنها را بی‏خطر کرده بود؛ و حتا به آنان نیز با سختگیری رفتار می‏کرد، زیرا احساس می‏کرد که در عمق دل‏های به زنجیر کشیده‏ی آنها- دلهایی که آنهمه خاکسار شده بودند- آن میل ابدی جنبشی می‏کند و باز او را، هرچند کشیش بود، نشانه می‏رود.
در نگاه خیره‏شان این میل را می‏یافت- نگاهی که بیش از نگاه راهبان غرق در زهد بود- در جذبه‏ی مذهبی آنها که رنگ و بوی جنسی داشت، در آن لبریزی وجودشان از عشق به مسیح که او را بر می‏آشفت چون عشق زنانه بود، عشق جسمانی. حتا در حالت تسلیم و رضای آنها، در لطافت صدایشان وقتی با او حرف می‏زدند، در چشمان به زیر انداخته‏شان،  در اشک‏های مطیعانه‏شان وقتی که با تندی با آنها مخالفت می‏کرد، این میل را احساس می‏کرد.
و وقت بیرون آمدن از دروازه‏های هر صومعه‏ای ردایش را می‏تکاند و شتابان دور می‏شد گویی از خطر می‏گریزد.
خواهرزاده‏ای داشت که با مادرش در خانه‏ای کوچکی در همان نزدیکی زندکی می‏کرد. عزم جزم کرده بود تا او را به سلک خواهران نیکوکار در آورد.
دخترک زیبا بود و سبکسر و شیطان. وقتی پدر موعظه می‏کرد، می‏خندید؛ و وقتی پدر از دستش عصبانی می‏شد، با اشتیاق پدر را می‏بوسید، او را به سینه‏اش می‏چسباند، هرچند کشیش به حکم غریزه سعی می‏کرد خود را از این آغوش بیرون بکشد، چون به هر حال طعمی از خوشبختی به او می‏چشاند و آن غرایز پدرانه را که در هر مردی خفته است در اعماق وجودش بیدار می‏کرد.
اغلب، وقتی کنار او در کوچه‏های ده قدم می‏زد، از خدا- خدای خودش- با او سخن می‏گفت. دخترک به ندرت گوش می‏داد و در عوض با وجدی پر از اشتیاق که در چشمانش نمایان بود به آسمان، چمنزار و گل‏ها نگاه می‏کرد. گاه می‏جهید تا چیزی پرّان را بگیرد و آن را فریاد زنان برایش می‏آورد: «نگاه کن، دایی، چه قشنگ است، می‏خواهم دست آموزش کنم.» و این میل به «دست‏آموز کردن سوسک‏ها» یا فرو کردن بینی در غنچه‏های یاس کشیش را ناراحت می‏کرد، می‏آزرد، حالش را بهم می‏زد، آخر همان میل فناناپذیر را که همیشه در دل جنس مؤنث سر بر می‏دارد، در همه‏ی اینها باز می‏شناخت.
بعد، از قضا، یک روز زن خادم کلیسا، که عهده‏دار کارهای خانه‏ی پدر مارینیان بود، محتاطانه به او گفت که خواهرزاده‏اش معشوقی دارد. این خبر ضربه‏ای ملهک بر او وارد آورد و با احساس خفگی و، چون مشغول تراشیدن ریشش بود، با صورتی پر از کف صابون، خشکش زد.
وقتی به خود آمد و توانست فکر کند و حرف بزند، فریاد زد: «حقیقت ندارد، دروغ می‏گویی، ملانی!»
اما زن نیک‏سرشت دست بر قلبش گذاشت: «خدا مرا به زمین گرم بزند اگر دروغ بگویم، پدر روحانی. باور کنید، هر شب تا خواهرتان می‏رود می‏خوابد، به آنجا می‏رود. دمِ رودخانه باهم قرار می‏گذارند. کافی است بین ساعت ده و نیمه‏شب بروید آنجا خود تان ببینید.»
دست از خاراندن چانه‏اش برداشت و درست مثل وقت‏هایی که در تفکرات جدی غرق می‏شد، برآشفته طول اتاق را رفت و برگشت. وقتی خواست کار اصلاح صورتش را تمام کند، سه بار بین بینی و گوشش را برید.
تمام روز ساکت بود، از فرط خشم و غضب باد کرده بود. کلافگی پدری سختگیر و قیم و اعتراف نیوشی که یک بچه سرش کلاه گذاشته، فریبش داده، به او کلک زده مزید بر خشم کشیشی شده بود که با عشق، این امر لاینحل، مواجه شده است. دچار همان احساس خفگی ناشی از خود محوری شده بود که به والدینی دست می‏دهد که می‏شنوند دخترشان- بدون دخالت آنها و به رغم آنها- همسری انتخاب کرده است.
پس از شام سعی کرد کمی مطالعه کند، اما نتوانست حواسش را جمع کند. کلافه‏تر و کلافه‏تر شد. وقتی ساعت ده ضربه نواخت، چوبدست راه پیمایی‏اش را برداشت، چماقی ترسناک از چوب بلوط که همیشه عصرها که دوره می‏افتاد و به احوالپرس آدم‏های ناخوش می‏رفت، همراه برمی‏داشت. وقتی به گرز بزرگش نگاه کرد لبخندی زد و آن را محکم در مشت درشت دهاتی‏اش چرخاند. بعد ناگهان آن را بالا برد و در حالی که دندانها را به هم می‏سایید، بر صندلی فرود آورد که پشتی‏اش خرد شد و بر زمین افتاد.
در را باز کرد تا بیرون برود، اما بهت‏زده از شکوه مهتابی که تا به حال کمتر نظیرش را دیده بود، بر آستانه در خشکش زد.
و چون همان روح سرخوشی را داشت که یحتمل آن خیالپردازان شاعر مسلک، آن آبای کلیسا داشتند- فورا،ً تحت تأثیر زیبایی شکوهمند و آرام شب پریده‏رنگ حواسش پرت شد.
در باغچه کوچکش، غرق در نور ملایم، ردیف منظم درختان میوه‏اش سایه‏ی شاخه‏های باریک‏شان را بر معبر دنبال می‏کردند و برگ‏ها چون تور نازک آنها را در بر گرفته بودند، و از آنسو بوته‏ی عظیم پیچ امین‏الدوله، که به دیوار خانه چنگ انداخته بود، نفس شکرین و گوارا بیرون داد که چون عطری شبح‏آسا در هوای پاک و آرام جاری شد.
نفس عمیقی کشید، چون میخواره‏ای که می می‏نوشد هوا را نوشید، و چند گام آهسته و خوابزده و بی‏هدف برداشت؛ خواهرزاده‏اش را تقریبا از یاد برده بود.
وقتی به بیرون ده رسید، ایستاد تا کشتزارهای غرق در آن نور ملایم را تماشا کند، سرشار از سحر ظریف و کاهلانه‏ای که در شب‏های آرام هست. قورباغه‏ها بی‏وقفه نت کوتاه ناهنجارشان را سر داده بودند، و فاخته‏ها در دوردست، الهامبخشان رؤیا و نه اندیشه، نغمه‏ی رهاشده‏شان را – موسیقی سریع و تپنده‏ای که برای بوسیدن خلق شده بود- با سحر مهتاب می‏آمیختند.
پدر روحانی با زحمت پیش رفت، جرئتش زایل شده بود هرچند نمی‏دانست چرا. احساس ضعف می‏کرد، ناگهان رمق از تنش رفته بود؛ دلش می‏خواست بنشیند، همان جا بماند، تماشا کند، اثر صنع خداوند را بستاید.
آن پایین، ردیف سپیدارهای بلند همچون ماری پیچ‏و‏تاب رود کوچک را دنبال می‏کردند. مهی رقیق، بخار سپیدی که اشعه‏ی مهتاب آن را می‏شکافت و چون نقره مشعشع‏اش می‏کرد، در اطراف و برفراز کناره‏های رود معلق بود و تمامی آن نهر پرپیچ و خم را در حریری لطیف و شفاف پیچانده بود.
کشیش باز ایستاد، موج اشتیاقی بی‏امان تا به اعماق روحش هجوم آورد و تردیدی، آشفتگی مبهمی وجودش را فراگرفت. احساس کرد یکی دیگر از آن پرسش‏هایی که گاه از خود می‏کرد، در وجودش شکل می‏گیرد.
چرا خداوند چنین کرده بود؟ وقتی شب برای خوابیدن است، برای بیخود شدن، برای استراحت، برای فراموشی، چرا آن را تماشایی‏تر از روز، دلفریب‏تر از سحر یا غروب ساخته است؟ و چرا این ماه کامل و فریبا، که شاعرانه‏تر از خورشید است و به یمن همین ظرافتش گویی قرار است بر چیزهایی بتاند حساس‏تر و مرموزتر از آنکه بتوانند نور روز را تاب بیاورند باید بیاید و سایه‏ها را چنین شفاف کند؟
چرا خوش‏الحان‏ترین پرندگان به عوض آنکه با بقیه به خواب روند بیدار می‏مانند تا در سایه‏سار برآشوبنده آواز سر دهند؟
این نیم حجاب افکنده بر جهان چرا؟ این لرزش دل، این جنبش روح، این رخوت تن چرا؟
این عرضه لذایذی که انسانها هرگز نمی‏بینند چون در بسترشان به خواب رفته‏اند چرا؟ مقصود این همه که بود، مقصود این منظره‏ی اعجاب‏انگیز، این سیل شعر که از آسمان بر زمین می‏ریخت؟
پدر روحانی هیچ پاسخی نیافت.
و در همین هنگام، آن پایین، برحاشیه‏ی کشتزارها، زیر طاق درختان غرق در مه درخشان، دو سایه پدیدار شد که شانه به شانه‏ی هم می‏آمدند.
مرد بلندتر بود و دست بر گردن معشوقه حلقه کرده بود و گهگاه بوسه‏ای بر پیشان‏اش می‏زد. طبیعت ساکن از ظهور ناگهانی آن دو جان گرفت و عشاق جوان را چون صحنه‏ای که ملکوت اعلی برایشان آراسته باشد در برگرفت. این زوج موجودی واحد می‏نمودند، موجودی که غرض از این شب آرام و بی‏صدا بود، و همچون پاسخی حی و حاضر به سوی کشیش می‏آمد، پاسخی به پرسش او که ارابا به دلش انداخته بود.
بی‏حرکت ایستاد، قلبش آشفته می‏تپید، و احساس کرد ناظر صحنه‏ای است از کتاب مقدس، صحنه‏ای چون عشق روت و بوعز، چون تحقق اراده‏ی خداوند، چنان که در یکی از صحنه‏های باشکوه کتاب مقدس آمده بود. آیاتی از غزل غزل‏ها در مغزش طنین انداخت، فریادهای پرشور، آواهای تن، همه‏ی شاعرانگی پرشور این شعر که سراشار از اشتیاق سوزان است.
و با خود گفت: «شاید خداوند چنین شب‏هایی را خلق کرده تا عشق آدمیان را در حسنی به کمال بپیچاند.»
از برابر زوجی که دست در دست به سویش می‏آمدند  پا پس کشید. خودش بود، خواهرزاده‏اش. اما حال از خود می‏پرسید که نکند در آستانه‏ی سرپیچی از اراده‏ی خداوندگار باشد. مگر می‏شود خداوند که چنین شکوه مشهودی را بی‏دریغ نثار عشق کرده بود آن را مجاز ندارد؟
و پریشان، بیش و کم شرمنده، گریخت، گویی در معبدی داخل شده بود که حق ورود به آن را نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر