مهدی زرتشت
اواخر ماه آوریل بود. یک عصر بهاری. خلاصه از آن روزهایی که
در زندگی هر آدمی، یک اتفاق نادر به حساب میآید. تقریباً هر شب باران میبارید،
روزها اکثراً آفتابی یا نیمهآفتابی بود و گاهی حتا نمنم باران بر رخسارهی
سبزهها مینشست. طبیعت عطشناک که گویی در کمین این فرصتهای خدایی نشسته باشد، از
این لطف بیدریغ آسمان، عطشوار بهره میجست. ردیف گلهای لاله روی سرکها و در
کناره پیاده- روها و پارک رسته بودند و چنان زیبا و سرخوش چونان دختر ملیح «رونق
عهد شباب» که از هفت رنگ آسمان بر دامن طبیعت جاری میگردد، گلهای شببو به تناسب
رنگهای پیچان با موج ظریف از لبهی گلدانها گذشته بودند و گاهی موجی سرخوشانه از
بانک مرغهای خوشآواز که برفراز شاخههای درختان پرسه میزدند، سکوت هر آدمی را
میشکست.
آن روز، هوا ابری بود. چند کلته ابر خاکستریرنگ بر فراز
آسمان شهر که به سقف خانهی پدری، تمام مردمان را پناه داده بود، میچرخید و پرتو گرمابخش
که انگار از مهلکهی ابرهای سرگردان گریخته بود، هر از گاهی از نقطههای از فراز
آسمان روی بام ساختمانهای بلند و کوتاه و خانههای سقف شیروانی، میماسید و از آنجا
تا زمین گرم و نمناک که اینک پوشیده از سبزهها بود.
ما سه نفر بودیم. منِ پرسهزن با دو تن از استادان دانشگاه
کابل که به اتفاق هم، در سنترال پارک واقع در نزدیکی کوههای سبز و پرکشش ککتوبی
قدم میزدیم. کوهها و تپههای ملایم با دامنهی پرفراز و نشیب که اغلب مِهِ رفیق
روی آن مینشست و خیال هر ببینده را اسیر خودش میکرد. آن شادابی و جوانی گلها و
سبزهها و غنچههای تازه شگفتهی درختان ارغوان به همراه عطری طبیعت وحشی که تا
اعماق روح ما نفوذ میکرد. این عطیهی هویدا چونان اکثیری بود که روح ما را تسخیر
میکرد و به قلب ما شادی میآفرید و چشمان ما را چنان اسیرش ساخته بود که از نگاه
نیمبند به صورتهایمان، فرار میکردیم. گاهی به تنابهای باریک آفتاب خیره میشدیم
که سبکسرانه از سینه ابرهای چرخان گذشته بود و اینک از نقطههای عزیمت غروب، انوار
سرخگوناش را به نفس گرم زمین هدیه میکرد و آن تنابهای نورانی از میان رگههای
تیرهی درختان، کاهلانه عبور میکردند و میآمدند تا جلدهای سرد ما را گرمی بخشند.
من خوشحال بودم. خوشحالتر از همیشه. روح من، در مقابل این ابهت
تسخیرناپذیر چنان خاکسار شده بود که انگار هیچ ارادهی از خودم نداشتم. خودم را
سپرده بودم به آن سقف نیلگون، به آن گرمای آرامبخش خورشیدِ در آستانه غروب، به
سبزههای شاداب و گلهای عطرآگین و چشمان ملیح دخترانی که سرمست از لطف بهار
زندگیشان، با دامنهای همرنگ گلها و کلاههای سپید آفتابگیر، نگاههای نافذشان را
از هیچ چیزی و هیچ کسی دریغ نمیداشتند. چرا این قلب سرد و سنگین که شب و روز به
تاریکیهای زندگی میاندیشید، اینگونه خاکسار شده بود؟ چرا زندگی که در اعماق تنهایی
و شب تاریک، سنگین و تحملناپذیر مینمود، اینک جمال بر رخاش برتابانده بود و
شکوه پایدارش چونان سعادت ابدی بر سر هرکس میبارید؟! شاید این فرض کوچک، جواب
همهی سوالها باشد: رؤیاهای ما را دزدیدهاند!
من غرق در افکار خودم بودم. پرسشهایی که به ذهنم میرسید،
کماکان به کشیش سرزمین «مارینیان» میمانست. دو مصاحب که گاهی هرسه شاد و شنگول
متلک میپراندیم، شوخی میکردیم، حتا چرت میگفتیم، اینک آرام و متفکرانه روی
نیمکت نشسته بودند. درست در کنارهی راه باریک اسفالتی که از میان تیرهترین نقطهی
جنگل گذشته بود و از آن سراشیب ملائمش، دخترکهای زیباروی و چابکاندام، با
رولیکهایشان مثل برق از جلو چشمانمان میجهیدند و در سایهسار ملایم انتهای راه
که به سمت چپ تاب خورده بود، از نگاهها غایب میشدند.
من که مدتی خودم را مصروف تماشای صحنهی درگیری یک گروه از
مورچهها و یک کرم درختی کرده بودم، از مصاحبت دو دوست برای لحظهای، کناره گرفتم.
مورچه مثل لشکر یاجوج و مأموج کرمی به هیکل چندین برابرشان را به دام انداخته
بودند. مبارزه سختی بود. کرم تیره بخت با آن هیکل کلفت زیر نیشهای احتمالاً کشنده
آن مورچههای فسقلی، به
خودش میپیچید اما هیچ راه نجات نداشت. سرانجام دلم به حالش سوخت و با چوب کوچک،
آن موجود نگونبخت را به سمتی پرت کردم...
سخن از هنر بود. از ویلیام شکسپیر شروع میشد تا مولانا و
سید جمالالدین اسدآبادی و ریفورم یک شاه روشفکر افغانستان به نام امان الله خان و
سرانجام از شکست دراماتیک او. من از عرفان کوئلیو میگفتم و به نظرم که در تعریف
از "کیمیاگر" و "کنار رود پیدار نشستم و گریستم" کمی اغراق
کردم. خدا میداند چه میگفتم، اولین بار بود که احساس کردم به رغم اینکه در
بسیاری از جاها ساکت و کم گو هستم، حراف شدهام و دهنام از این همه وراجی کف
آورده و حتا ذرهای از آن، به صورت یکی از استادان که کنارم بود، نشست. این افتضاح
اما قابل اغماض بود. چرا مثل پیرمردها شده بودم؟ چرا باید چنین میشد؟ به گمانم
کمی سرخ شدم. خودم احساس میکردم...
در این لحظه دو تا مصاحب مهربان، سکان صحبت را به من سپرده
بودند. لطف بزرگی بود. میتوانستم از مولویهای چتلیخور انتقاد کنم، از نحوهی
دینداری افتضاحآور سرزمینام، از تقلید و از ذهن در بندکشیدهی مردمانش و از
آنهمه پندارگرایی و ایمانگرایی کورکورانه به وجود خدایی که سراسر خشم و غضب است.
گفتم: «چرا من احساس میکنم مسیحیت امروز، هم بیشترین طرفدار دارد و هم آیین
زیبایی است که با زمانه ساخته است؟ من یک دلیل بیشتر نمیبینم. نویسندگان و
هنرمندان غربی آمدند دینشان را با هنر آمیختند، تمام آن خشونتهای بدیهی را از
دین بیرون کردند و عناصر زیبایی شناسی را وارد آن ساختند. کسی که
"کیمیاگر" میخواند، نمیتواند از جادویی آن که اکثیر جاودان است، خودش
را خلاص کند... اما در دین اسلام (گرچه من مسلمان نیستم و در حال حاضر به هیچ دینی
اعتقاد ندارم و بیشتر «من بندهی آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دیگر بگیر و من
نتوانم») هیچ چیزی از آنچه اکنون در ادبیات غرب که اکثرا با عرفان مسیحی آمیخته
است، نمیبینیم؟ ما در عصر حاضر، یا نویسنده نداریم که کار نظیر نویسندگان غرب
بکند یا سیطرهی ملاها و مولویهای احمق و متعصب اسلام به حدی است که هیچ کسی- هیچ
نویسندهای- را جرئت چنگ انداختن به مفاهیم و گزارههای دینی نیست. بله دوستان! اگر
نظر من را بخواهید، من به این نتیجه رسیدهام که اسلام را از تمام زیباییها و
عناصر زیباییشناختی، تهی کردند و در عوض، فقط خشونت و نفرت و حس انتقام در آن
گذاشتند! و خلاصه اسلام را از تمام زیبایی خالی کردند فقط یک چیز را درون آن باقی
گذاشتند و حتا مضاف بر آن، خود هر بد را که خواستند وارد کردند: خشونت مدام ....»
بحثها، ادامه داشت. همه موافق بودیم. همه منتقد شده بودیم؛
اما سایهها تیرهتر و شبحآساتر شده بود. من برای آنها این بار از داستان
"مهتاب" تعریف کردم. از ناتورالیسم الهیگونه و از عرفان طبیعت گرایانهی
آن، از روزگار کشیش و از توهمات او بسان انسان مذهبی. و سرانجام کوشش بیدریغ
نویسندهی داستان برای خلق زیبایی و ملهم ساختن آموزهها و اعتقادات مذهب مسیحی با
عناصر زیباییشناختی و انساندوستی و طبیعتگرایی عارفانه. نمونه آنچه من بحثام
را بر پایه آن استوار کردم. دو مصاحب که انگار از اینهمه تعریف، ذوقزده شده
بودند، به پیشنهاد خودم خواهش کردند آن داستان را در خدمت آنها قرار دهم تا
بخوانند.
سرانجام، این سوژهی شد و اساس تصمیمی تا در کمین فرصت آن
داستان را از کتاب برگیرم و خود حروفچینیاش کنم و با اجازه مترجم این داستان، آن
را اینجا قرار دهم. امیدوارم این خاطره برای تان خستهکننده نبوده باشد و چیزی از
شور و شوق و عظمت و زیبایی داستان هم نکاهد.
مهتاب
گی دو موپاسان/ ترجمهی فرزانه طاهری، برگرفته شده از کتاب
"عناصر داستان"
نام جنگی کاملاً برازندهی پدر مارینیان* بود. کشیشی بود
بلند و باریک، سرشار از شوق، با روح همواره سرخوش اما منصف. اعتقاداتی لایتغیر
داشت؛ هرگز متزلزل نمیشد. از صمیم قلب باور داشت که خداوندگارش را درک میکند، به
نقشههای او، خواستههایش، نیاتش راه میبرد.
وقتی در میان ردیف نیمکتهای کلیسای کوچک روستاییاش قدم
میزد، گاه پرسشی در ذهنش نقش میبست: «خوب، خدا چرا این کار را کرده است؟» با
سماجت به جستجوی پاسخ بر میآید، خود را به جای خداوند میگذاشت، و تقریباً همیشه
پاسخ را مییافت. از آن مؤمنانی نبود که با خاکساری زاهدانه زیر لب میگویند، «خداوندگارا!
نیاتت در فهم ما نمیگنجد!» با خود میگفت: «من خدمتگزار خداوندم، باید نیاتش را
بدانم، و اگر ندانم، باید آنها را حدس بزنم.»
در نظر او، همه چیز طبیعت با منطقی بینقص و تحسینبرانگیز
خلق شده بود. «چرا» و «زیرا» همیشه همسنگ بودند. سحراگاهان بود تا بیدار شدن از
خواب را لذتبخش کند، روز بود تا محصول کشاورزان برسد، باران بود تا آبیاریشان کند،
شامگاه بود تا همه تدارک خفتن ببینند، و شب تاریک بود تا همگان بخوابند.
چهار فصل با همهی نیازهای کشاورزی تطابق تام داشت؛ و هرگز
به ذهن کشیش خطور نکرده بود که طبیعت هیچ نیتی ندارد و، برعکس، هرموجود زندهای در
برابر ضرورتهای شاق زمانه، اقلیم، خود ماده سر خم کرده است.
اما از زنان نفرت داشت، ناآگاهانه از آنان نفرت داشت و به
حکم غریزه از آنان بیزار بود. اغلب این کلام مسیح را تکرار میکرد: «ای زن، با تو
باید چهکار کنم؟» و پشت بندش میگفت: «آدم به فکر میافتد که حتا خود خدا هم از
این یک آفریدهاش راضی نیست.» زن در نظر او همان کودکی بود که به قول شاعر
دوازدهبار ناپاکتر است. اغواگری بود که نخستین انسان را اغفال کرده بود و هنوز
هم به کار لعین خود ادامه میداد- موجودی بود ضعیف، خطرناک، عجیب و آشفتهکننده. و
از روح مهرورز زن حتا بیش از جسم شیطانیاش بیزار بود.
بارها مهر آمیخته با حسرت زنان را احساس کرده بود، و هرچند
میدانست آسیبناپذیر است، از این نیاز به مهر ورزیدن که همیشه در آنها در تب و
تاب بود به خشم میآمد.
به اعتقاد او، خداوند زن را تنها برای وسوسه کردن مرد و
امتحان او آفریده بود. لذا مرد بایست با احتیاط تمام به او نزدیک شود و مدام مراقب
باشد که به دام نیفتد. در واقع، با آن دستان گشوده و لبان نیمگشوده برای مرد، حتا
شکلی چون دام هم داشت.
تنها به راهبان به دیده اغماض مینگریست، زیرا عهد شان با
خداوند آنها را بیخطر کرده بود؛ و حتا به آنان نیز با سختگیری رفتار میکرد، زیرا
احساس میکرد که در عمق دلهای به زنجیر کشیدهی آنها- دلهایی که آنهمه خاکسار شده
بودند- آن میل ابدی جنبشی میکند و باز او را، هرچند کشیش بود، نشانه میرود.
در نگاه خیرهشان این میل را مییافت- نگاهی که بیش از نگاه
راهبان غرق در زهد بود- در جذبهی مذهبی آنها که رنگ و بوی جنسی داشت، در آن
لبریزی وجودشان از عشق به مسیح که او را بر میآشفت چون عشق زنانه بود، عشق
جسمانی. حتا در حالت تسلیم و رضای آنها، در لطافت صدایشان وقتی با او حرف میزدند،
در چشمان به زیر انداختهشان، در اشکهای
مطیعانهشان وقتی که با تندی با آنها مخالفت میکرد، این میل را احساس میکرد.
و وقت بیرون آمدن از دروازههای هر صومعهای ردایش را میتکاند
و شتابان دور میشد گویی از خطر میگریزد.
خواهرزادهای داشت که با مادرش در خانهای کوچکی در همان
نزدیکی زندکی میکرد. عزم جزم کرده بود تا او را به سلک خواهران نیکوکار در آورد.
دخترک زیبا بود و سبکسر و شیطان. وقتی پدر موعظه میکرد،
میخندید؛ و وقتی پدر از دستش عصبانی میشد، با اشتیاق پدر را میبوسید، او را به
سینهاش میچسباند، هرچند کشیش به حکم غریزه سعی میکرد خود را از این آغوش بیرون
بکشد، چون به هر حال طعمی از خوشبختی به او میچشاند و آن غرایز پدرانه را که در
هر مردی خفته است در اعماق وجودش بیدار میکرد.
اغلب، وقتی کنار او در کوچههای ده قدم میزد، از خدا- خدای
خودش- با او سخن میگفت. دخترک به ندرت گوش میداد و در عوض با وجدی پر از اشتیاق
که در چشمانش نمایان بود به آسمان، چمنزار و گلها نگاه میکرد. گاه میجهید تا
چیزی پرّان را بگیرد و آن را فریاد زنان برایش میآورد: «نگاه کن، دایی، چه قشنگ
است، میخواهم دست آموزش کنم.» و این میل به «دستآموز کردن سوسکها» یا فرو کردن
بینی در غنچههای یاس کشیش را ناراحت میکرد، میآزرد، حالش را بهم میزد، آخر
همان میل فناناپذیر را که همیشه در دل جنس مؤنث سر بر میدارد، در همهی اینها باز
میشناخت.
بعد، از قضا، یک روز زن خادم کلیسا، که عهدهدار کارهای
خانهی پدر مارینیان بود، محتاطانه به او گفت که خواهرزادهاش معشوقی دارد. این
خبر ضربهای ملهک بر او وارد آورد و با احساس خفگی و، چون مشغول تراشیدن ریشش بود،
با صورتی پر از کف صابون، خشکش زد.
وقتی به خود آمد و توانست فکر کند و حرف بزند، فریاد زد:
«حقیقت ندارد، دروغ میگویی، ملانی!»
اما زن نیکسرشت دست بر قلبش گذاشت: «خدا مرا به زمین گرم
بزند اگر دروغ بگویم، پدر روحانی. باور کنید، هر شب تا خواهرتان میرود میخوابد،
به آنجا میرود. دمِ رودخانه باهم قرار میگذارند. کافی است بین ساعت ده و نیمهشب
بروید آنجا خود تان ببینید.»
دست از خاراندن چانهاش برداشت و درست مثل وقتهایی که در
تفکرات جدی غرق میشد، برآشفته طول اتاق را رفت و برگشت. وقتی خواست کار اصلاح
صورتش را تمام کند، سه بار بین بینی و گوشش را برید.
تمام روز ساکت بود، از فرط خشم و غضب باد کرده بود. کلافگی
پدری سختگیر و قیم و اعتراف نیوشی که یک بچه سرش کلاه گذاشته، فریبش داده، به او
کلک زده مزید بر خشم کشیشی شده بود که با عشق، این امر لاینحل، مواجه شده است.
دچار همان احساس خفگی ناشی از خود محوری شده بود که به والدینی دست میدهد که میشنوند
دخترشان- بدون دخالت آنها و به رغم آنها- همسری انتخاب کرده است.
پس از شام سعی کرد کمی مطالعه کند، اما نتوانست حواسش را
جمع کند. کلافهتر و کلافهتر شد. وقتی ساعت ده ضربه نواخت، چوبدست راه پیماییاش
را برداشت، چماقی ترسناک از چوب بلوط که همیشه عصرها که دوره میافتاد و به
احوالپرس آدمهای ناخوش میرفت، همراه برمیداشت. وقتی به گرز بزرگش نگاه کرد
لبخندی زد و آن را محکم در مشت درشت دهاتیاش چرخاند. بعد ناگهان آن را بالا برد و
در حالی که دندانها را به هم میسایید، بر صندلی فرود آورد که پشتیاش خرد شد و بر
زمین افتاد.
در را باز کرد تا بیرون برود، اما بهتزده از شکوه مهتابی
که تا به حال کمتر نظیرش را دیده بود، بر آستانه در خشکش زد.
و چون همان روح سرخوشی
را داشت که یحتمل آن خیالپردازان شاعر مسلک، آن آبای کلیسا داشتند- فورا،ً تحت تأثیر
زیبایی شکوهمند و آرام شب پریدهرنگ حواسش پرت شد.
در باغچه کوچکش، غرق در
نور ملایم، ردیف منظم درختان میوهاش سایهی شاخههای باریکشان را بر معبر دنبال
میکردند و برگها چون تور نازک آنها را در بر گرفته بودند، و از آنسو بوتهی عظیم
پیچ امینالدوله، که به دیوار خانه چنگ انداخته بود، نفس شکرین و گوارا بیرون داد
که چون عطری شبحآسا در هوای پاک و آرام جاری شد.
نفس عمیقی کشید، چون
میخوارهای که می مینوشد هوا را نوشید، و چند گام آهسته و خوابزده و بیهدف
برداشت؛ خواهرزادهاش را تقریبا از یاد برده بود.
وقتی به بیرون ده رسید،
ایستاد تا کشتزارهای غرق در آن نور ملایم را تماشا کند، سرشار از سحر ظریف و
کاهلانهای که در شبهای آرام هست. قورباغهها بیوقفه نت کوتاه ناهنجارشان را سر
داده بودند، و فاختهها در دوردست، الهامبخشان رؤیا و نه اندیشه، نغمهی رهاشدهشان
را – موسیقی سریع و تپندهای که برای بوسیدن خلق شده بود- با سحر مهتاب میآمیختند.
پدر روحانی با زحمت پیش
رفت، جرئتش زایل شده بود هرچند نمیدانست چرا. احساس ضعف میکرد، ناگهان رمق از
تنش رفته بود؛ دلش میخواست بنشیند، همان جا بماند، تماشا کند، اثر صنع خداوند را
بستاید.
آن پایین، ردیف سپیدارهای
بلند همچون ماری پیچوتاب رود کوچک را دنبال میکردند. مهی رقیق، بخار سپیدی که
اشعهی مهتاب آن را میشکافت و چون نقره مشعشعاش میکرد، در اطراف و برفراز
کنارههای رود معلق بود و تمامی آن نهر پرپیچ و خم را در حریری لطیف و شفاف پیچانده
بود.
کشیش باز ایستاد، موج
اشتیاقی بیامان تا به اعماق روحش هجوم آورد و تردیدی، آشفتگی مبهمی وجودش را فراگرفت.
احساس کرد یکی دیگر از آن پرسشهایی که گاه از خود میکرد، در وجودش شکل میگیرد.
چرا خداوند چنین کرده
بود؟ وقتی شب برای خوابیدن است، برای بیخود شدن، برای استراحت، برای فراموشی، چرا
آن را تماشاییتر از روز، دلفریبتر از سحر یا غروب ساخته است؟ و چرا این ماه کامل
و فریبا، که شاعرانهتر از خورشید است و به یمن همین ظرافتش گویی قرار است بر
چیزهایی بتاند حساستر و مرموزتر از آنکه بتوانند نور روز را تاب بیاورند باید
بیاید و سایهها را چنین شفاف کند؟
چرا خوشالحانترین
پرندگان به عوض آنکه با بقیه به خواب روند بیدار میمانند تا در سایهسار
برآشوبنده آواز سر دهند؟
این نیم حجاب افکنده بر
جهان چرا؟ این لرزش دل، این جنبش روح، این رخوت تن چرا؟
این عرضه لذایذی که
انسانها هرگز نمیبینند چون در بسترشان به خواب رفتهاند چرا؟ مقصود این همه که
بود، مقصود این منظرهی اعجابانگیز، این سیل شعر که از آسمان بر زمین میریخت؟
و در همین هنگام، آن
پایین، برحاشیهی کشتزارها، زیر طاق درختان غرق در مه درخشان، دو سایه پدیدار شد
که شانه به شانهی هم میآمدند.
مرد بلندتر بود و دست بر
گردن معشوقه حلقه کرده بود و گهگاه بوسهای بر پیشاناش میزد. طبیعت ساکن از ظهور
ناگهانی آن دو جان گرفت و عشاق جوان را چون صحنهای که ملکوت اعلی برایشان آراسته
باشد در برگرفت. این زوج موجودی واحد مینمودند، موجودی که غرض از این شب آرام و
بیصدا بود، و همچون پاسخی حی و حاضر به سوی کشیش میآمد، پاسخی به پرسش او که
ارابا به دلش انداخته بود.
بیحرکت ایستاد، قلبش آشفته
میتپید، و احساس کرد ناظر صحنهای است از کتاب مقدس، صحنهای چون عشق روت و بوعز،
چون تحقق ارادهی خداوند، چنان که در یکی از صحنههای باشکوه کتاب مقدس آمده بود.
آیاتی از غزل غزلها در مغزش طنین انداخت، فریادهای پرشور، آواهای تن، همهی
شاعرانگی پرشور این شعر که سراشار از اشتیاق سوزان است.
و با خود گفت: «شاید خداوند
چنین شبهایی را خلق کرده تا عشق آدمیان را در حسنی به کمال بپیچاند.»
از برابر زوجی که دست در
دست به سویش میآمدند پا پس کشید. خودش
بود، خواهرزادهاش. اما حال از خود میپرسید که نکند در آستانهی سرپیچی از ارادهی
خداوندگار باشد. مگر میشود خداوند که چنین شکوه مشهودی را بیدریغ نثار عشق کرده
بود آن را مجاز ندارد؟
و پریشان، بیش و کم
شرمنده، گریخت، گویی در معبدی داخل شده بود که حق ورود به آن را نداشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر