سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

از دام رَستَم


***
هان!
از دام، رستم
برایم فریاد زنید
فریاد زنید
من از تب دردآلود شب های تاریک،
بر کرانه ی سبز
چونان سپیدار فارغ شدم
اینک مرا صداکن
***
چه سکوت رمز آلود! چه برف و آسمانی و چه شبی: شب یلدا
امشب بی جهت پرت شده ام به سالها قبل. و امروز، چه روز خاکی یی داشتم.
***
به سوی تاریکی پیش می رفتم. در ابتدا، تنه های درخت به چشم در می آمدند، یکنواخت و یکنواخت، ابهت بی نظیر شان، تنها به ستون هایی می ماند که انگار آسمان را سر جایش نگهداشته است. هرچه پیش رفتم، تاریکی نیز تیره تر شده رفت. تا زمانی که میان تاریکی مطلق، به حالت خود پرت شدم، موجود معلق در هوا. هیچ حسی نداشتم، نه دستم به چیزی تماس می کرد و نه پایم به زمین بند بود. نه آسمانی و ستاره یا خورشیدی بود نه زمینی. در هوا معلق بودم، مثل جسمی در شرف فنا، از جا کنده شده بودم و بی اختیار، به سمتی می جهیدم. در همین زمان، دختری از میان آن تاریکی ممتد، پدیدار شد. گیس های مجعد اش موج برداشته بودند، جفت دست هایش روی سینه اش خوابیده بود. نزدیک شد، از جا جهیدم تا اینکه دستم به کمرش قفل شد. سمفونی آرام به فضا پیچید و ما شروع کردین به رقصیدن. دیدم دست هایش داغ و پر از حرارت است، نگاه هایش تنها به چشمانم بود و انگار حرص سیری ناپذیر در آن موج می زد. سرش را نزدیک کرد، صورتش را چسباند به گردنم و بعد غنچه لب های تر اش را گذاشت روی لبهایم. بوسیدیم، بوسیدیم، بوسیدیم و رقصدیم...
***
هوا گرگ و میش بود، شام زمستانی. دروازه، با بی تابی می کوبید. بلند شدم. و لحظات بعد دوباره در آن مکان حضور یافتم. تنه های عظیم، سرد و خاموش و در تنهایی مطلق شام زمستانی، اطراق می کردند، عابرین، همچون دانه مورچه های سرگردان، روی برف و یخ می خزیدند. و من همچنان بی هدف، پیش می رفتم، از کوچه های نوئلی، از درختان غرقه در نور، از کنار سقف ها و دیوارهای نورانی و لرزان در تم موسیقی، از کنارهای درختان لخت و عریان و در مشایعت از جسم فروزنده ی تابناک بر فراز آسمان خاکستری، که برای خودش دیوار می ساخت.
***
اینک؛ من و یک دنیا دلتنگی و دلهره. مترصد به فردای بهتر؛ اما هزار نوع اضطراب و گاه نومیدی. نومیدی مرگبار. شبی تاریک، آسمان افگنده در حجاب مخملین سرخ فام، درختان همچون دیوارهایی روی فرش، سکوت شب را سنگین تر می کنند. من و یک دفتر و قلم، یک پنجره و سقف کوچک. یک شام طولانی و رها شده از رخوت و لذت عصیان بار. تاریخ می زنم تا دوباره فرزند ام را روزی، به تماشای دستان زندگی ام، فرا خوانم.
دوسال پیش، شب یلدا را داستانی نوشتم به نام "عشق شیرین". امشب داستانی از هیچ برای رهایی مطلق و پرچم صلح با زندگی.


دو شنبه، 20ام ژانویه، ظهر زمستانی و با آسمان آفتابی، با منظره ای از باغ و درختان بلندبالا و روشنایی سرخ فام شب در شب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر