چه اضطراب خوشایندی دارم! چه وسوسههای شیطانیای!
چه رؤیا و چه آرمانی که خیال مرا در بر گرفته است! در متن چشماندازهای خیرهکننده:
شبهای نوئلی، درختهای کرسمس که در اعماق تاریکی، مثل ستارههای آسمان سوسو میزنند،
قلبهای امیدوار و چهرههای شادمان، و خلاصه انگار که همهی زندگی در آسمان ما
ریخته است.
از زندگی چه بگویم، دیروز، ماه گذشته، پار و
پیرار همه بطور یکنواخت گذشتند. آنها رفتند و جز یک مشت خاطره، هیچ چیزی از خود بر
جا نگذاشتند. حالا منام و یک عالم خاطره که همه در سفرهی زمان ریخته و من
سبویام را با شراب خاطرات تلخ، پر میکنم، مینوشم و انگار اسیر گریخته از بند-
چونان سرکش و قهرمان آزادی برای خود، زنجیرها را پاره کرده- و گریزان گریزان.
دیروز خلوت فیلسوفانهای داشتم. بر فراز بلند و
بر نوک دماغهای که اکنون چیزی از آن شب پرابهت پاییز با دسته کلاغهای خاکستریاش،
در خود ندارد جز تودهی غمناک زبرین و سخت که جامهی خفته زیر حجاب مخملین. زیر
بالهای فرشتههایی که فرو آفتاده از آسمان و چون هستی رفتهاند تا ته ریشهها تا
زمین تشنه را سیراب و سطح خاکی را خرم و پر گل کنند. یاد آن شب بخیر.
فردا که میشود، دوباره با جسم تبآلود و چشمان
خسته، سر از بستر بر میدارم، راه میافتم به مقصد نامعلوم، دمی با این کس و آن
کس- بسیار به ناچار- مینشینم، وراجی میکنم و سپس گریزان از جمع، در جستوجوی
خویش، دوباره به راه افتم.
اتوبوسهای شهری، مملو از آدم است. آدمهای
مختلف؛ پیر و جوان، پسرو دختر و طوری که انگار هر کدام لبهای موم کردهیشان به
همیشه بسته و جز صدای باد و خش خش درختان، چیزی به گوشم نمیرسد. میانهی راه،
خیلی کنجکاو میشوم ببینم چهرهی آدمها، چشمان خاکی و آبیشان و احساسات وجودشان
چه میگویند؛ چیزی دستگیرم نمیشود و انگار زیر آن پلکها و قباغها و لبهای مهر
سکوت، چیزی پنهانی وجود ندارد.
سرفراز و
چونان مخموری خفته در خلوت خویش، میرسم. خانمی ایستاده بر لبهی خیابان. هوا گرگ و میش و آخرین
ساعتهای غروب زمستان سرد. با دو کلمه، راه میافتیم. آنجا- وسط خانههای شیروانی،
سقفی به بلندای یک آپارتمان با رنگ آبی روشن، نمایان میشود. جلو در، خانم به درون
رهنماییام می کند و خودش در جا مرا ترک میکند.
حالا خانهیست کوچک، مقابل ورودی، زن میانسال لای
عبای مخملین کز کرده و انگار هر لحظه در انتظار کسیست. همین لحظه کسی- شبحی تیره-
حجاب تاریکی را کنار میزند، میآید تا جلوام، میایستد و با لبخند رضایتمندانه
فقط اشاره میکند. بله، دمِ دست- کنار چپام- پلکان چوبی، راه زینهی باریک به
بالا رفته است. با گامهای آهنگین، راهپله را میپیمایم. میرسم به راهرو باریک
که دو طرف درهای بسته و نیمهباز بسیاری قرار دارند. بانوی آباندام چونان نیمهلخت
از در بغلی سر میکشد، دیگری با موهای خیس و سینههای لرزان از در سومی سرک میکشد
و سومی از درِ آخری در حالی که سینههای گرد و گندهاش از کرست قرمزاش بیرون
زده، میآید جلو. جلوام میایستد و دستم را میگیرد. میبَرَدَم دمِ دَر. تعارفام
میکند و بعد شکاکانه میپرسد: «من؟»
کلکین بسته است، چند طیف نور از لای چینهای
نازک پرده اتاق را روشن کرده است. تابلویی بالای سر تختخواب در شعاع چراغ برق میزند.
چراغ را خاموش میکند و از من میخواهد تا خودم را لخت کنم. بر میگردد و دوباره
چراغ را روشن میکند، جلو آیینه میایستد. به موهای سیاه انبوهاش دست میکشد،
سینهبندش را رها میکند. چراغ دوباره خاموش میشود و این بار احساس میکنم آن
اندک روشنایی چند دقیقه قبل، دیگر نیست. اتاق در سکوت و تاریکی مطلق قرار میگیرد.
اصرار میکنم: «بانو! ممکن است چراغ را روشن کنید؟»
«البته جانم...»
اتاق، دوباره روشن میشود. اینک زنی خوابیده به
پشت، با رانهای باز از هم، چنان که نور و سپیدی، تلاقی دو راناش را چونان سنگری
ساخته که گویی در سرزمین خاموش ابدی، رؤیای فتح نزدیک است. آرام، با نفسهای آرام
عطر تناش را بو میکشم، سینههای گرد و سپیداش را نوازش میکنم، خم میشوم تا
کرانه گیسهای خیساش که انگار پوست گداختهام را نم میزند. خم میشوم، تن لختام
را به تناش میچسبانم...
با نفسهای بریده، چونان کودک بی پروا، روی سینه
پهناش ولو میشوم.
هوا تاریک شده است. یکنوع رخوت خوشایند، سراسر
وجودم را فراگرفته است. اینک سردی شدت گرفته و نفسهایم با دود سیگار آمیخته، ابری
از بخار را به هوا میپراکند. شبهای نوئل است. خدایا! چه احساسی دارم. آیا قرار
است زندگی نوی را آغاز کنم؟ منِ عصیانزدهی بدبخت و اسیر گریخته و بندهی آزادی
که دنیا را تا این لحظه، خوش نیافتهام که لبخندهایم هیچ وقت لبخند نبوده است؛ همهی
خندهایم انگار طعم تلخ و ژشت ناخرسندانهای بوده است که دیدناش برای خودم
دردناکتر از هر چیز است. احساس میکنم، آسمان بیشتر از پیش زیبا و شکوهمند است،
از درون- از عمق روانم- احساس آرامش میکنم، احساس سبکی میکنم و یکنوع رخوت
دلپذیر، تمام جسمم را گرفته و افکارم همچون پرندهی سبکبال و بیپروا، بر آسمان
مبهم زمان، مثل همیشه پر میزند. بین اتوبوس، کتاب کوچکام را باز میکنم. شروع
میکنم به خواندن تا میرسم:
هر روز برآنم که کنم شب توبه
از جانم و پیالهی لبالب توبه
اکنون که رسید وقت گل ترکم ده
نه، این بار تصمیم گرفتهام بر عصیان همیشگیام،
نقطه پایان بگذارم. میدانم که آزادی، خدای من است. برای همین مترصدام تا آسمانی
دیگر، برای خود باز کنم. اکنون که شب است. شب آرام و روحنواز. شاید لحظهی عبور و
سفرم به جادهی دیگر، بدون شک انتهای سرزمین رنج و اضطراب و پوچی. و دست بلند میکنم
بسوی آسمان. انگار اولین بار است که پس از سالها سرگردانی، چیزی از ته دل، و فریاد
میزنم:
ای سکوت روحانی!
بر من فرود آی
من از هیاهو گریختهام
بر من فرود آی ای شب گریزان از ظلمت
و
ای خنکای دلپذیر شبهای نوئل!
بر من فرود آی
بر روح خسته و گریزانام
بر پوست لخت تنام
بر تن فرسوده و مملو از رخوت
بر من بتاب ای نور ابدی تابناک
که عشق «پسر» همچون طلوع نخستین
سرفراز از لطف «پدر»
و متجلی از «روح القدس»
در رگهایم حلول کرده است
من از مرگ، دوباره برخواستهام
اینک و برای فردا تا ابدیت
فرود آی چون معنای راستینی که از واژه «آزادی»
برخواسته است
من آزادم و آزاد از پیخویش
تو را چون همسفر، دریافتهام
از حضیض ظلمت
اینک، منام را در خود بسپار
که روزهاست بیمنام
***
این جاده باز است، انتها ندارد، راهیست که با نفسهای گرم میپیمایم.
دوشبه 20ژانویه 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر