سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

آغاز


چه اضطراب خوشایندی دارم! چه وسوسه‏های شیطانی‏ای! چه رؤیا و چه آرمانی که خیال مرا در بر گرفته است! در متن چشم‏اندازهای خیره‏کننده: شب‏های نوئلی، درخت‏های کرسمس که در اعماق تاریکی، مثل ستاره‏های آسمان سوسو می‏زنند، قلب‏های امیدوار و چهره‏های شادمان، و خلاصه انگار که همه‏ی زندگی در آسمان ما ریخته است.
از زندگی چه بگویم، دی‏روز، ماه گذشته، پار و پیرار همه بطور یکنواخت گذشتند. آنها رفتند و جز یک مشت خاطره، هیچ چیزی از خود بر جا نگذاشتند. حالا من‏ام و یک عالم خاطره که همه در سفره‏ی زمان ریخته و من سبوی‏ام را با شراب خاطرات تلخ، پر می‏کنم، می‏نوشم و انگار اسیر گریخته از بند- چونان سرکش و قهرمان آزادی برای خود، زنجیرها را پاره کرده- و گریزان گریزان.
دی‏روز خلوت فیلسوفانه‏ای داشتم. بر فراز بلند و بر نوک دماغه‏ای که اکنون چیزی از آن شب پرابهت پاییز با دسته کلاغ‏های خاکستری‏اش، در خود ندارد جز توده‏ی غمناک زبرین و سخت که جامه‏ی خفته زیر حجاب مخملین. زیر بال‏های فرشته‏هایی که فرو آفتاده از آسمان و چون هستی رفته‏اند تا ته ریشه‏ها تا زمین تشنه را سیراب و سطح خاکی را خرم و پر گل کنند. یاد آن شب بخیر.
فردا که می‏شود، دوباره با جسم تب‏آلود و چشمان خسته، سر از بستر بر می‏دارم، راه می‏افتم به مقصد نامعلوم، دمی با این کس و آن کس- بسیار به ناچار- می‏نشینم، وراجی می‏کنم و سپس گریزان از جمع، در جست‏و‏جوی خویش، دوباره به راه افتم.
اتوبوس‏های شهری، مملو از آدم است. آدم‏های مختلف؛ پیر و جوان، پسرو دختر و طوری که انگار هر کدام لب‏های موم کرده‏ی‏‏شان به همیشه بسته و جز صدای باد و خش خش درختان، چیزی به گوشم نمی‏رسد. میانه‏ی راه، خیلی کنجکاو می‏شوم ببینم چهره‏ی آدم‏ها، چشمان خاکی و آبی‏شان و احساسات وجود‏شان چه می‏گویند؛ چیزی دستگیرم نمی‏شود و انگار زیر آن پلک‏ها و قباغ‏ها و لب‏های مهر سکوت، چیزی پنهانی وجود ندارد.
سرفراز و چونان مخموری خفته در خلوت خویش، می‏رسم. خانمی ایستاده بر لبه‏ی خیابان. هوا گرگ و میش و آخرین ساعت‏های غروب زمستان سرد. با دو کلمه، راه می‏افتیم. آنجا- وسط خانه‏های شیروانی، سقفی به بلندای یک آپارتمان با رنگ آبی روشن، نمایان می‏شود. جلو در، خانم به درون رهنمایی‏ام می کند و خودش در جا مرا ترک می‏کند.
حالا خانه‏ی‏ست کوچک، مقابل ورودی، زن میان‏سال لای عبای مخملین کز کرده و انگار هر لحظه در انتظار کسی‏ست. همین لحظه کسی- شبحی تیره- حجاب تاریکی را کنار می‏زند، می‏آید تا جلوام، می‏ایستد و با لبخند رضایتمندانه فقط اشاره می‏کند. بله، دمِ دست- کنار چپ‏ام- پلکان چوبی، راه زینه‏ی باریک به بالا رفته است. با گام‏های آهنگین، راه‏پله را می‏پیمایم. می‏رسم به راهرو باریک که دو طرف درهای بسته و نیمه‏باز بسیاری قرار دارند. بانوی آب‏اندام چونان نیمه‏لخت از در بغلی سر می‏کشد، دیگری با موهای خیس و سینه‏های لرزان از در سومی سرک می‏کشد و سومی از درِ آخری در حالی که سینه‏های گرد و گنده‏اش از کرست‏ قرمز‏اش بیرون زده، می‏آید جلو. جلوام می‏ایستد و دستم را می‏گیرد. می‏بَرَدَم دمِ دَر. تعارف‏ام می‏کند و بعد شکاکانه می‏پرسد: «من؟»
کلکین بسته است، چند طیف نور از لای چین‏های نازک پرده اتاق را روشن کرده است. تابلویی بالای سر تختخواب در شعاع چراغ برق می‏زند. چراغ را خاموش می‏کند و از من می‏خواهد تا خودم را لخت کنم. بر می‏گردد و دوباره چراغ را روشن می‏کند، جلو آیینه می‏ایستد. به موهای سیاه انبوه‏اش دست می‏کشد، سینه‏بندش را رها می‏کند. چراغ دوباره خاموش می‏شود و این بار احساس می‏کنم آن اندک روشنایی چند دقیقه قبل، دیگر نیست. اتاق در سکوت و تاریکی مطلق قرار می‏گیرد. اصرار می‏کنم: «بانو! ممکن است چراغ را روشن کنید؟»
«البته جانم...»

اتاق، دوباره روشن می‏شود. اینک زنی خوابیده به پشت، با ران‏های باز از هم، چنان که نور و سپیدی، تلاقی دو ران‏اش را چونان سنگری ساخته که گویی در سرزمین خاموش ابدی، رؤیای فتح نزدیک است. آرام، با نفس‏های آرام عطر تن‏اش را بو می‏کشم، سینه‏های گرد و سپیداش را نوازش می‏کنم، خم می‏شوم تا کرانه گیس‏های خیس‏اش که انگار پوست گداخته‏ام را نم می‏زند. خم می‏شوم، تن لخت‏ام را به تن‏اش می‏چسبانم... 
با نفس‏های بریده، چونان کودک بی پروا، روی سینه پهن‏اش ولو می‏شوم.
هوا تاریک شده است. یکنوع رخوت خوشایند، سراسر وجودم را فراگرفته است. اینک سردی شدت گرفته و نفس‏هایم با دود سیگار آمیخته، ابری از بخار را به هوا می‏پراکند. شب‏های نوئل است. خدایا! چه احساسی دارم. آیا قرار است زندگی نوی را آغاز کنم؟ منِ عصیان‏زده‏ی بدبخت و اسیر گریخته و بنده‏ی آزادی که دنیا را تا این لحظه، خوش نیافته‏ام که لبخندهایم هیچ وقت لبخند نبوده است؛ همه‏ی خندهایم انگار طعم تلخ و ژشت ناخرسندانه‏ای بوده است که دیدن‏اش برای خودم دردناک‏تر از هر چیز است. احساس می‏کنم، آسمان بیشتر از پیش زیبا و شکوهمند است، از درون- از عمق روانم- احساس آرامش می‏کنم، احساس سبکی می‏کنم و یکنوع رخوت دلپذیر، تمام جسمم را گرفته و افکارم همچون پرنده‏ی سبکبال و بی‏پروا، بر آسمان مبهم زمان، مثل همیشه پر می‏زند. بین اتوبوس، کتاب کوچک‏ام را باز می‏کنم. شروع می‏کنم به خواندن تا می‏رسم:
هر روز برآنم که کنم شب توبه
از جانم و پیاله‏ی لبالب توبه
اکنون که رسید وقت گل ترکم ده
در موسم گل ز توبه یارب توبه
نه، این بار تصمیم گرفته‏ام بر عصیان همیشگی‏ام، نقطه پایان بگذارم. می‏دانم که آزادی، خدای من است. برای همین مترصد‏ام تا آسمانی دیگر، برای خود باز کنم. اکنون که شب است. شب آرام و روح‏نواز. شاید لحظه‏ی عبور و سفرم به جاده‏ی دیگر، بدون شک انتهای سرزمین رنج و اضطراب و پوچی. و دست بلند می‏کنم بسوی آسمان. انگار اولین بار است که پس از سالها سرگردانی، چیزی از ته دل، و فریاد می‏زنم:
ای سکوت روحانی!
بر من فرود آی
من از هیاهو گریخته‏ام
بر من فرود آی ای شب گریزان از ظلمت
و
ای خنکای دلپذیر شب‏های نوئل!
بر من فرود آی
بر روح خسته و گریزان‏ام
بر پوست لخت تن‏ام
بر تن فرسوده و مملو از رخوت
بر من بتاب ای نور ابدی تابناک
که عشق «پسر» همچون طلوع نخستین
سرفراز از لطف «پدر»
و متجلی از «روح القدس»
در رگ‏هایم حلول کرده است
من از مرگ، دوباره برخواسته‏ام
اینک و برای فردا تا ابدیت
فرود آی چون معنای راستینی که از واژه «آزادی» برخواسته است
من آزادم و آزاد از پی‏خویش
تو را چون همسفر، دریافته‏ام
از حضیض ظلمت
اینک، من‏ام را در خود بسپار
که روزهاست بی‏من‏ام
***
این جاده باز است، انتها ندارد، راهی‏ست که با نفس‏های گرم می‏پیمایم.

دوشبه 20ژانویه 2014

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر