سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

ناستاسیا و لوته؛ دو عشق، یک آرزو

منتشر شده: هفته نامه ادبی-هنری سیمرغ
صفحه انترنتی: http://simorghaf.com/?p=4881
تهيه شده توسط : مدیر سایت   -   ۴ دلو ۱۳۹۲


فرض کن غرق احساسی، لذت و نشئگی کافه یا دیسکوتیک و یا هم گردش های همیشگی، هنوز در دماغ ات هست، یا اینکه پس از مطالعه ی یک کتاب به شدت زیبا و متأثر کننده، در حضیض تنهایی خویش فروافتاده ای و روشنایی اندک به خیره گی شمعی رو به خاموشی، هنوز روی دَر و دیوار می ماسد و تو غرق مطالعه ی بهترین کتابی هستی که فکر می کنی تا حال به آن برخورده ای: داستان یا هم سرگذشت قهرمان های شکست خورده؛ بارقه ای از درد و چیزی شبیه به والاترین احساس یکباره در جان ات آتش می افگند و تو نشئه از درد با قطره های ریز اشک، دست و پایت را گم نکنی و نشاید که بیفتی در مغاک تیره ی غم یا هم اسلحه ای برداری، برای رسیدن به «آزادی» تیری به قلب یا مغزات شلیک کنی. در عوض، بهتر است همینطور آرام باقی بمانی و در حضیض این تاریکی آرامبخش، بگویی لااقل آن چیزی که شایسته ی نوشتن است، بنویسی بدون این که خودت را در آسمان احساس ات، گم کنی. به قول شارل بودلر، «خواننده ی آرام روستایی» خود بهتر می تواند بفهمد با آنچه اکنون روبرو است، توفانی است که او را در برخواهد گرفت و همه ی سطور و کلمه به کلمه «انفجار احساسات» است که در سینه ای شعله می کشد.
آنچه را گفتیم، در باره اثر سترگی است که اسم اش برای همه ی اهل ادب، آشناست؛ چه بسا آشناتر از درد و رفیقانه تر از سرنوشتی که دستکم به گونه ی حتا خفیف و چون جرقه ا ی، دامن زندگی او را گرفته است: “رنج های ورتر جوان”.
ظاهراً داستان از این قرار است که جوانی پرشور، اشراف زاده ی آرمان گرا و رمانتیک، شاعر نابغه، فارغ التحصیل از رشته ی حقوق و نکته دان تا حدی منزوی، برای سپری کردن دوره کارآموزی وکالت، بهار سال را در ییلاقی (شهر کوچک وتسلاو) می آید. در وتسلاوی با «کوچه های تنگ و آلوده، ولی در پیرامون، طبیعتی بسیار دل انگیز» پری رویی نوزده ساله- دختری «موطلایی، با چشمان آبی، روحیه ی شاداب و چابک، بدوت تحصیلات ویژه، با این حال برخوردار از درک ظریف و دلی آگاه، نیز کودک خود و در عین حال جدی»- روبرو می شود. فراموشم نشود که این «چشمان آبی» مال خانم «شارلوته کستنر، با نام دوشیزگی بوف» نیست بلکه مال کسی است که از ورای خاطرات و زندگی خصوصی کسی، به قرض گرفته می شود. در حالی که شارلوته ی جوان، برخوردار از یک جفت «چشمان سیاه» است. در حقیقت، ماجرای سرگرم کننده ای که توماس مان در یادداشت اش، نکته سنجانه و عمیق و موجز، با فضولی نبوغ وار چنین شرح می دهد: «آن چشمان سیاهی که لوته ی در واقعیت چشم آبی در کتاب ورتر دارد، از آن خانم برنتانو هستند۱
به هر روی؛ اما این اشراف زاده ی شاعرمسلک، در نخستین دیدار و آشنایی، در رویایی احساس و عشق پاک باخته اش نسبت به او، چنان اختیار از کف می دهد که کل ماجرایی بعد، خطی شبیه خیابان یک طرفه است: رهایی. ورتر خودش را در گرو عشق رها می کند؛ لوته ی جوان و پری چهری زیرک کسی است که قول نامزدی و ازدواج با کسی به نام البرت داده و به این خاطر است که در یک مثلث عاشقانه، به لوته بزرگترین و در عین حال مشکل ترین نقش داده می شود. لوته از این پس کسی ست که با مشتی از خاطرات گذشته، درگیر حالی است که خبر از آینده ی شوم می دهد. لوته  که در هرصورت حالا درگیر چنین ماجرایی شده، لابد با خونسردی و حفظ تعادل و با زیرکی و خویشتنداری، تمام سعی اش بر این است تا بطور واقع بینانه و بدور از شکر رنجی و پیروی مطلق از احساسات، در پی حل باشد. انجام این نقش بزرگ، از لوته بر می آید. او در کار خویش موفق است و برای همین است که هرگز- در گرو چنان حرارت های مدام- خودش را نمی بازد؛ اما انگار وضعیت به گونه ای است که هیچ راه حل منطقی ندارد: راهی که هم ورتر باقی بماند هم آلبرت و لوته ی برخوردار از محبت هردو . توماس مان، در جایی از یادداشت اش اشاره می کند: « لوته هر اندازه که دلبستگی [ورتر] این مرد فوق العاده و با وجود آن همه ضعف بسیار دوست داشتنی، خوشایند خاطر و مایه ی مباهاتش است و در واقعیت، وسوسه ای بزرگ برای عقل و عفت او، باز هوشی بسیار باریک بین برای درک موقعیت دارد و از گوته می پرسد: آیا حس نمی کنید دارید خودتان را گول می زنید و آگاهانه زندگی تان را به تباهی می کشید. آخر چرا این دلبستگی به من، ورتر، درست با منی که مال دیگری ام۲…»

تصور «خواننده ی آرام» چنین است که ماجرای داغ این «غم نامه»، داستانی پیروزی نیکی، بر شر است. در پی این، انگار همه ی هستی در دو صف مقابل ایستاده و اینجاست که چیزی جز پیروزی مطلق یا شکست مطلق، مطرح نیست. گونه ای سرنوشت غمبار که قهرمان تراژک با سینه ی مملو از غم و ناخوشی و با این حال تمنای دیوانه وار «از همان ابتدا تصمیم اش را می گیرد» و شاید به این خاطر هرگز از موضع اش عقب نشینی نمی کند تا صحرگاه غبارآلودی که قهرمان تراژک با شلیک یک تیر، به زندگی خود خاتمه می دهد. لحظه ای اوج احساس و شوکی که هر خواننده جدی را عمیقاً تکان می دهد: «صبح فردا ساعت شش خدمتکار با چراغ به درون آمد و آقای خود را با خون و تپانچه بر زمین دید. او را صدا زد و در بغل گرفت، اما پاسخی جز خرخر گلو نشنید. به سراغ پزشک دوید، و به پیش آلبرت. لوته صدای زنگ را شنید و سراسر اندامش به رعشه درآمد. شوهر خود را بیدار کرد و بلند شدند و خدمتکار با شیون و لکنت خبر داد. لوته از هوش رفت و در پیش پای آلبرت نقش زمین شد.۳»
و اینگونه، قهرمان تراژک مصائب اش را پشت سر می گذارد و پس از روزها، به همان چیزی می رسد که از ابتدا مشخص بود. ورتر شاید آرزویش برآورده شد؛ اما آرزوی لوته چه؟؛ آن  تنها یک آرزوی کوچک که به آن اشاره خواهد شد.
***
«شب های سپید» (белые ночи) یکسره فضای زنده است؛ پر از شور و حرارت. «دلمرده و غمگین» خواندن آن، به همان اندازه خنداور است که گاهی به پیروی از احساسات شخصی گفته شود، ساد هیچ پیروی نداشته است. برعکس؛ آنچه در این رؤیای دلپذیر اتفاق می افتد، درد و آه دلی گرفته ای است که یکباره هوس شادی می کند، اما این هوس نیست، خود زندگی ست، نه هم برشی زندگی بلکه کل زندگی: خانه ی ساکت و خالی، به شب ها خیابان ها و گردشگاه های مملو از روشنایی و «سپید»ی سن پطرزبورگ و قدم های دو انسان تنهای عاشق که در اوج پرواز احساسات شان، مثل پرندگان پرشور سر از لانه بیرون می زنند و انگار تنها صدای قدم های آنهاست که کوچه ها و خانه های مملو از سکوت و خاموشی را جان تازه می بخشد.
مردی تنها و ظاهراً بریده از اجتماع و غرقه در خلسه ی شاعرانه، شبی در حوالی ییلاقی مملو از «عمارت [های] آجری ملوس» با هولی از صدا ناگهان چرت اش پاره می شود. آنجا اما شبحی همچون «دانه ی غباری» در گیرودار تنهایی خویش، بی تابانه می پلکد. شب نخستین، جوان تنها، چون مونس آسمانی قدم های آن «دانه غبار» شکوهمند را تا حوالی عمارت اش، همراهی می کند. انگار تقدیر طوری رقم خورده است که فردا- برای شب دوم- دو انسان پرشور تنها این بار گوش به داستان قهرمان «خیالباف»ی بسپرند که همچون نیمه ی گم شده از کسی، اینک تنها و بی همدم، شب ها کوچه ها و گردشگاه های ییلاق را به تنهایی می پیماید. راوی- مردی تنها و خیال باف- این بار داستان زندگی خودش را به همچون داستانی روایت می کند گویا این که مخاطب قبل از این هرگز نظیر آن را حتا لای کتاب های قطور ندیده است که برای مادر بزرگ می خواند. چه کسی بهتر از «ناستنکا» می تواند مخاطب آقای خیال باف واقع شود! ناستنکایی که شرح خاطرات او، کم و بیش ما را به یاد «آئورا»ی کارلوس فوئنتس هم می اندازد: دو دوشیزه ی زیبا و پرشور اما اسیر در دست دو هیولای همسان که ایده عشق خود را با اسارت آنها ابراز می کند… باز که شب می شود- شب سوم- در هوای دل زنده ی گردشگاه، خیال باف تنها آقای پیروز از دل تنهایی، در ازای لطف حضور ناستنکا و آن دل شیدازده و باریک، اظهار عشق می کند. ناستنکا اما دل سپرده به کسی، در حوالی چنان مصاحبت های گرماگرم، بی صبرانه انتظار کسی است. ظاهراً به این دلیل نمی تواند چیزی فراتر از یک مونس و مصاحب، کنار آقای خیال باف باقی بماند. شب چهارم، شاید سخت ترین شبی باشد. شبی که صبح تنها به تکرار همه ی زندگی در انتظار است: گمشده ی ناستنکا پس از یک سال غیبت، سر و کُل اش پیدا می شود و عاقبت دست او را می گیرد. اینگونه، صبحی می دمد: دوباره غرغر ماتریونای پیر و از آن روز تنهایی برای همه ی عمر.
***
آیا کسی فکر خواهد کرد «ورتر جوان» کاملاً از نظر «لوته» به دور مانده است؟ و آیا کسی فکر خواهد کرد، آقای خیال باف از نظر «ناستنکا» بیگانه مانده است؟ آنهم در صورتی که از خودمان بپرسیم چرا دو قهرمان، هردو مرد اند؟ قهرمان های تراژک و شکست خورده؟
ورتر با دلبستگی شکست ناپذیر، سرانجام با شلیک یک تیر، خودش را از قید همه چیز آزاد می کند؛ اما آقای خیال باف ما چه؟ او مگر مرده است؟ هرگز. او کسی است که به گفته ویچسلاف ایوانوف شاعر روس «به قلمرو اثیری الاهگان کوچ نمی کند» او تیری به شقیقه اش شلیک نکرد و زنده ماند تا بلکه «در شب های بی خوابی و تاریک» بر دَر ما بکوبد. و همین طور ورتر، ورتر نیز نمرده است، خودکشی به سبک ورتر، چیزی کمتر از گواه بر زنده بودن او نیست. واقعیت این است که هردو قهرمان عاشق، بیشتر از هر کس دیگر، در دل و ضمیر الاهگان خویش زنده اند. لوته در سراسر زندگی حقیقی و خیالی خود، نتوانست قهرمانش را از نظر دور بیندازد. او ورتر را از خود نراند، برعکس، تمام تلاش اش را به کار بست تا او را در کنار خودش حفظ کند. ناستاسیا هم همین طور. نامه ی احساساتی و سراسر استیصال و وابستگی او، در قلب آقای خیال باف حرارتی افگند که هرگز خاموش نخواهد شد: در یک کلام؛ لوته «در می یابد [که] از دست دادن ورتر برایش بسیار دشوار خواهد بود. پس آرزو می کند ورتر برادرش بود.» و ناستنکا در آخرین نامه اش نوشت: ««خدایا چه می شد اگر هردوی شما را باهم دوست بدارم! چه می شد اگر شما او می بودید!…» باز در ادامه می نویسد: «شما دوست همیشگی ما و برادر من خواهید ماند۴…»
تصور ما این است که ناستاسیا و لوته- هردو- در شور احساسات، آرزوی داشتن و داشته شدن کردند، روح لطیف و قلب عاشق آنها، برای داشته شدن و داشتن آفریده شده است. درست به همان اندازه که دو قهرمان مرد در دو رمان، نماینده ی سرشت یک عالم باشند: یکی نماینده ی عالم رنج، دیگری نماینده ی عالم تنهایی.

——————–
1-      یادداشتی از توماس مان که در پیوست این رمان آورده است.
۲-      همان
۳-      گوته، یوهان ولفگانگ فون، رنج های ورتر جوان، مترجم محمود حدادی، تهران، نشر ماهی، ۱۳۸۶، ص ۱۷۷

۴-      داستایفسکی، فیودور، شب های روشن، مترجم سروش حبیبی، تهران، نشر ماهی، ۱۳۸۹، ص 106

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر