گابریل گارسیا مارکز، دی روز 17 ام آپریل سال جاری، در سن 87 سالگی، درگذشت. مارکز، کسی بود که از او به نام های "غول ادبیات اسپانیایی"، "بزرگترین نویسنده عصر خودش" و... یاد می کنند. از مارکز تاحال فقط همین یک داستان را خوانده ام: رؤیاهایم را می فروشم. داستان زیبا و جذاب که دوبار خواندمش. ولی امروز صبح که خبر درگذشت او را شنیدم، بی اندازه اندوهگین شدم. سال گذشته، یکی دیگر از دُرهای اسپانیایی زبان درگذشت: کارلوس فوئنتس. درگذشت این بزرگان، چقدر سنگین و غمگین کننده است. اینک به پاس گرامیداشت از مارکز، داستانی را که دوباره خواندم، در وبلاک ام قرار می دهم. به خودم قول سپردم، تا نمردم، چند کتاب مهم او را بخوانم. همینطور قبل از درگذشت او، همیشه به خود می بالیدم که در عصر مارکز زندگی می کنم. هنوز هم می بالم. روح اش شاد.
م. زرتشت
گابریل گارسیا مارکز
مترجم: احمد گلشیری
یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس هتل ریویرای
هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، که
آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا توی پیاده رو توقف کرده بودند، بلند
کرد و یکی از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و
همة آدمهای آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشهای بزرگ ورودی را بهصورت
گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسرای هتل با مبلها به هوا پرتاب شدند و عدهای از طوفان
تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روی خیابان دوطرفه میان
دیوار ساحلی و هتل گذشت و، با آن قدرت، شیشه را از هم پاشید.
داوطلبان بشاش کوبایی، به کمک افراد ادارة آتشنشانی، آت و آشغالها را
در کمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازة رو به دریا را گشودند و دروازة دیگری کار گذاشتند
و همه چیز را به صورت اول درآوردند. صبح کسی نگران اتومبیلی که با دیوار جفت شده بود
نبود، چون مردم خیال میکردند یکی از اتومبیلهایی است که توی پیاده رو توقف کرده بودند.
اما وقتی که جرثقیل آن را از جایش بلند کرد، جسد زنی دیده شد که کمربند ایمنی او را
پشت فرمان نگه داشته بود. ضربه آنقدر شدید بود که زن حتی یک استخوان سالم برایش نمانده
بود. چهرهاش داغان شده بود، چکمههایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقة
طلا به شکل مار با چشمانی از زمرد در انگشت دستش دیده میشد. پلیس به اثبات رساند که
زن خدمتکار سفیر جدید پرتغال و زنش بوده. او دو هفته پیش همراه آنها به هاوانا آمده
بود و آن روز صبح، سوار بر اتومبیلی نو، راهی بازار بوده. وقتی این موضوع را توی روزنامه
خواندم نام زن چیزی را به خاطرم نیاورد، اما حلقة مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوی مرا
برانگیخت؛ چون دستگیرم نشد که حلقه در کدام یک از انگشتانش بوده.
این خبر برای من بسیار بااهمیت بود چون
میترسیدم همان زن فراموشنشدنی باشد که اسمش را هیچگاه در نیافتم و حلقهای شبیه همین
حلقه در انگشت اشارة دست راستش داشت که حتی در آن روزها از حالا غیرعادیتر بود. این
زن را سی وچهار سال پیش در وین، توی میخانهای که محل رفت و آمد دانشجویان امریکای
لاتینی بود، دیده بودم که سوسیس و سیبزمینی آبپز و آبجو بشکه میخورد. من آن روز
صبح از رم رسیده بودم و هنوز که هنوز است واکنش سریع خود را در برابر سینة باشکوه او
که حالت سینة خوانندگان اپرا را داشت؛ دمهای وارفتة پوست روباهی که روی یقة کتش آویخته
بود؛ و آن حلقة مصری مارمانند را به یاد دارم. زبان اسپانیایی را که تعریفی نداشت با
لحنی طنیندار و بدون مکث صحبت میکرد و من خیال میکردم که او تنها زن اتریشی در پشت
آن میز طولانی چوبی است. اما اشتباه میکردم، او توی کلمبیا متولد شده بود، و در دوران
بچگی و در فاصلة دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشتة موسیقی و آواز درس بخواند. سی
سالی داشت اما خوب نمانده بود چون چهرهاش چنگی به دل نمیزد و پیش از موقع شکسته شده
بود. اما انسان جذابی بود و حیرت همه را برمیانگیخت.
وین هنوز شهر سلطنتی کهنی بود که موقعیت
جغرافیاییاش در میان دو دنیای آشتیناپذیر، پس از جنگ جهانی دوم، آنرا بهصورت بهشت
معاملات بازار سیاه و جاسوسی بین المللی درآورده بود. من جایی دنجتر برای هممیهن
فراریام، که هنوز توی میخانة سر نبش دانشجویان غذا میخورد، سراغ نداشتم. او صرفاً
به خاطر پایبندی به ریشههایش آنجا میآمد چون آنقدر پول داشت که غذای همة دوستان
پشت میزش را حساب کند. هیچگاه اسم حقیقیاش را نمیگفت و ما همیشه او را با نامی آلمانی،
که راحت نمیشد تلفظ کرد، میشناختیم؛ نامی که ما آمریکای لاتینیها در وین برایش ساخته
بودیم؛ یعنی فروفریدا. من تازه به او معرفی شده بودم که با گستاخی بیشائبهای از او
پرسیدم، چطور پا به دنیایی گذاشته که این همه با تپههای بادخیز کیندیو متفاوت و دور
است و او این جملة بهتانگیز را پاسخ داد:
« من رؤیاهامو میفروشم.»
در واقع همین تنها حرفة او بود. او فرزند
سوم از یازده فرزند مغازهدار مرفهی در کالداس سابق بود و همینکه زبان باز کرد، این
عادت زیبا را در خانوادهاش تعمیم داد که همه، پیش از صبحانه، خوابهایشان را تعریف
کنند؛ یعنی وقتی که کیفیت الهامبخشی در انسان به نابترین شکلی در حال پا گرفتن است.
در هفت سالگی خواب دید که یکی از برادرهایش را سیلاب برده. مادرش، صرفاً از روی خرافهپرستی
قدغن کرد که پسرش توی آبکند شنا نکند با این که او عاشق این کار بود. اما فروفریدا
از قبل به شیوة خود پیشبینیاش را اعلام کرده بود.
گفته بود: «معنی این خواب این نیست که برادرم
غرق میشه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینی بزنه.»
تعبیر او برای پسر پنج ساله ظاهراً روسیاهی
به دنبال داشت ؛ چون او نمیتوانست روزهای یکشنبه را بدون قاقالیلی به شب برساند.
مادر که به استعداد غیبگویی دخترش اطمینان داست اخطار را جدی گرفت. اما در اولین لحظهای
که از پسر غافل ماند او با یک تکه شیرینی کارامل که پنهانی مشغول خوردنش بود خفه شد
و راهی برای نجاتش نبود.
فروفریدا گمان نمیکرد که از راه استعدادش
بتواند زندگی کند تا این که زمستانهای طاقتفرسای وین عرصه را بر او تنگ کرد. آنوقت
بود که او در اولین خانهای که علاقه پیدا کرد زندگی کند به دنبال کار برآمد و وقتی
که از او پرسیدند چه کاری از دستش برمیآید فقط این نکته را به زبان آورد: «من خواب
میبینم.» به تنها کاری که نیاز داشت توضیحی مختصر برای خانم خانه بود و آنوقت با
دستمزدی که تنها مخارج جزئی او را برمیآورد استخدام شد، اما یک اتاق قشنگ و سه وعده
غذا در اختیار داشت، بهخصوص صبحانه که خانواده مینشستند تا از آیندة نزدیک تک تک
اعضا خبر پیدا کنند: پدر کارشناس امور مالی بود؛ مادر زن بشاشی بود و به موسیقی مجلسی
عشق میورزید؛ و دو بچة یازده و نه ساله. آنها همه مذهبی بودند و به خرافات تمایل
داشتند و با علاقه به گفتههای فروفریدا دل میدادند که تنها وظیفهاش کشف سرنوشت روزانة
خانواده از طریق رؤیاهای آنها بود.
فروفریدا برای مدتی طولانی و بهخصوص در
طول سالهای جنگ، که واقعیت شرارتبارتر از کابوس بود، کارش را به خوبی انجام میداد.
تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم میگرفت که هر کس در هر روز دست به چه کاری بزند
و چگونه بزند تا این که پیشگوییهایش به صورت قدرت مطلق خانه درآمد. سلطهاش بر خانواده
بیچون و چرا بود. جزئیترین آه به اجازة او از دهان برمیآمد. ارباب خانه در همان
وقتهایی که من در وین بودم در گذشت و این بزرگواری را نشان داد که قسمتی از داراییاش
را برای آن زن به جا گذاشت به این شرط که فروفریدا به دیدن خوابهایش برای خانواده
ادامه بدهد تا به انتها برسند.
من برای مدتی بیش از یک ماه در وین ماندگار
شدم و در شرایط طاقتفرسای دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولی لحظهشماری میکردم
که هیچوقت به دستم نرسید. دیدارهای فروفریدا که با دست و دلبازی توأم بود با آن غذاهای
بخور و نمیر برای ما جشن به حساب میآمد. یک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، توی
گوش من با قاطعیت زمزمه کرد:
« فقط اومدم بهت بگم که دیشب خوابتو دیدم.
باید فوری از اینجا بری و تا پنج سال این طرفها پیدات نشه.» و جای درنگ باقی نگذاشت.
گفتهاش با چنان قاطعیتی همراه بود که من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم.
گفتهاش آنقدر بر من تأثیر گذاشت که از
آن وقت به بعد خود را آدمی دانستهام که از فاجعهای که قرار بوده دامنگیرش شود جان
به در برده و هنوز که هنوز است پایم به وین نرسیده.
پیش از آن واقعة ناگوار هاوانا، فروفریدا
را یکبار طوری نامنتظرانه و تصادفی دیدم که برایم رازآمیز بود. این اتفاق در روزی
پیش آمد که پابلونرودا در طول یک سفر دورودراز، برای یک اقامت موقتی، برای اولین بار
از هنگام جنگ داخلی، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکار کتابهای
ناب دست دوم با ما گذراند و توی پورتر یک جلد کتاب قدیمی از ریخت افتاده را، که شیرازهاش
از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتی پرداخت که دو برابر حقوق ماهانهاش در سفارتخانة
رانگون میشد. در لابهلای جمعیت مثل فیل معلولی حرکت میکرد و هر چیزی را که میدید
با کنجکاوی بچگانه به دنبال طرز کارش بود، چون دنیا در نظرش اسباببازی کوکی گندهای
میآمد که زندگی از آن ساخته میشد.
من کسی را ندیدهام که به اندازة او به
یکی از پاپهای رنسانس شبیه باشد، چون آدمی شکمباره و ظریف بود و حتی، به رغم میلش،
در صدر میز مینشست. همسرش، ماتیلده، پیشبندی دور گردنش میآویخت که بیشتر به درد
آرایشگاه میخورد تا سر میز غذا، اما این تنها راهی بود که سراپایش غرق سس نمیشد.
آن روز در رستوران کاروالریاس یکی از روزهای معمول زندگی او بود. سه خرچنگ درسته را
با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقابهای دیگران را با چشم بلعید
و از هر کدام با لذتی چشید که انگار خواسته باشد صدفهای خوراکی معمول گالیسیا؛ صدفهای
پوسته سیاه کانتابریا؛ میگوهای آلیکانته و خیارهای دریایی کوستا براوا را، که خواستاران
زیادی دارد، بخورد. و درین میان مثل فرانسویها از چیز دیگری بهجز غذاهای لذیذ آشپزخانه
صحبت نمیکرد، به خصوص خرچنگ ماقبل تاریخی شیلی که توی قلبش جا داشت. ناگهان از خوردن
دست کشید، شاخکهای خرچنگوارش را تنظیم کرد و با لحنی بسیار آرام به من گفت:
« یه نفر پشت سر منه که چشم از من برنمیداره.»
از روی شانهاش نگاه کردم و دیدم درست میگوید.
سه میز آن طرفتر زنی جسور با کلاه قدیمی و اشارپی ارغوانی بدون شتاب غذا میخورد و
به او خیره شده بود. بیدرنگ او را به جا آوردم. پیر و چاق شده بود اما او همان فروفریدا
بود با حلقة مارمانند در انگشت اشاره.
فروفریدا با نرودا و همسرش سوار یک کشتی
بود که از ناپل راه افتاده بود. اما توی کشتی همدیگر را ندیده بودند. او را دعوت کردیم
تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش کردم تا از رؤیاهایش بگوید و شاعر را شگفتزده
کند. نرودا اعتنایی نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که به رؤیاهای پیشگویانه اعتقادی
ندارد.
گفت:« فقط شعره که غیبگوست.»
پس از صرف ناهار و در طول قدم زدن اجباری
در طول رامبلاس، من و فروفریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطراتمان را تعریف کنیم بیآن
که گوش کسی بشنود. فروفریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و در اپورتوی پرتغال
جای دنجی پیدا کرده وتوی خانهای که توضیح داد کاخی قلابی بر روی تپه است زندگی میکند
که از آنجا چشمانداز سراسر اقیانوس تا کشورهای امریکای جنوبی پیداست. هر چند صریحاً
نگفت اما از گفتههایش این موضوع روشن بود که با خوابهای پیاپی، داروندار مشتریان
پروپاقرصش را در وین بالا کشیده. اما این موضوع تعجب مرا برنینگیخت، چون نظرم همیشه
این بوده که رؤیاهای او چیزی بیش از ترفندی برای گذران زندگی نیست و این موضوع را با
او در میان گذاشتم.
غشغش زیر خنده زد و گفت: « مث همیشه پررویی.»
و چیز دیگری نگفت، چون بقیة افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبتهایش را
به زبان عامیانة شیلیایی با طوطیهای رامبلا د لوس پا خاروس تمام کند. وقتی گفتوگویمان
را از سر گرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد.
گفت:« راستی، میتونی برگردی وین.»
تنها در این وقت بود که به صرافت افتادم
سیزده سال از اولین ملاقات ما گذشته.
گفتم:« حتی اگه رؤیاهات نادرست باشه به
هیچ وجه برنمیگردم، اینو گفته باشم.»
در ساعت سه ما او را به حال خود گذاشتیم
تا نرودا را برای رفتن به محل خواب نیمروز مقدس او همراهی کند، که در خانة ما پس
از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتی آدم را به یاد مراسم چای ژاپنیها میانداخت.
بعضی پنجرهها میبایست باز باشند و بعضی دیگر بسته باشند تا میزان کامل گرما حاصل
شود و نوع خاصی نور از جهتی خاص میبایست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بیدرنگ
به خواب رفت و، مثل بچهها، ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلاً انتظارش را نداشتیم. سروکلهاش
در اتاق پذیرایی پیدا شد، سرحال و با نقشی که بالش بر گونهاش جا گذاشته بود.
گفت:« من خواب اون زنی رو دیدم که خواب
میبینه.»
ماتیلده از او خواست که خوابش را برایش
تعریف کند.
گفت:« خواب دیدم که اون زن داره خواب منو
میبینه.»
من گفتم:« این موضوع از داستانهای بورخسه.»
با ناراحتی نگاهی به من انداخت.
« مگه اون این موضوعو نوشته؟»
گفتم:« اگه هم ننوشته باشه یه روزی مینویسه.
این یکی از مخمصههای اونه.»
همین که نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار
کشتی شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایی پشت یک میز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به
نوشتن شعرهای روانی کرد که معمولاً موقع اهدای کتابهایش با آن گل و ماهی و پرنده میکشید.
با اولین اخطار« بدرقهکنندهها پیاده شوند»، به دنبال فروفریدا گشتم و سرانجام همانطور
که خداحافظی نکرده داشتیم میرفتیم، در عرشة جهانگردها پیدایش کردیم. او هم چرتی زده
بود.
گفت:« من خواب شاعرو دیدم.»
شگفتزده از او خواستم که خوابش را برایم
تعریف کند.
گفت:« خواب دیدم شاعر داره خواب منو میبینه.»
و نگاه بهتزدة من اوقات او را تلخ کرد.« چه انتظاری داشتی؟ گاهی، میون اون همه خواب،
آدم خوابی میبینه که هیچ ارتباطی با زندگی واقعی نداره.»
دیگر او را ندیدم یا حتی به فکرش هم نیفتادم
تا وقتی که خبر آن زن انگشتر مارمانند بهدست را توی آن فاجعة ریویرای هاوانا شنیدم
که جانش را از دست داده. چند ماه بعد که، در یک مهمانی سیاسی، تصادفی با سفیر پرتغال
برخوردم نتوانستم جلو وسوسة خود را بگیرم و از او سوألهایی کردم. سفیر با علاقه زیاد
و تحسین فوقالعادهای در بارة او داد سخن داد، و گفت:« شما نمیدونین چقدر این زن
خارقالعاده بود. اگه میدونسین یه داستان در بارهش مینوشتین.» و با همین لحن و جزئیات
بهتانگیز به گفتههایش ادامه داد، بیآنکه سرنخی به دست من بدهد تا به نتیجهای برسم.
سرانجام با لحنی بسیار عینی پرسیدم: «آخر
چه کار میکرد؟»
آنوقت او مأیوسانه گفت: «هیچی، خواب میدید.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر