بدرود ای ظلمت بی پایان
که زندانی روح ام را به بیست و پنجمین سال طول
دادی
اینک با فریادی از شور
ای روح منزه و خسته از هیچ!
ببین حلاوت باران را،
لبخند گلها و صدای رویش سبزه ها را
راست شو،
همچون درخت نامیرا سبز کن
کس نمی داند تمام شب چه قصه های تلخ بود
که از روزنه ی کور تمام روح را در نوردید
حالا که در آسمان، نوری نمایان شده است
حالا که دستی به مهربانی دست های «پدر»
شانه هایم را تکان می دهد
گم کرده ام خودم را
میان دریایی از شادی و رهایی و امید
چنانکه انگار نه من ام
نه تویی
نه اویی
و انگار نوری هستم تابیده از روزنه ی پاک و
شفابخش
در پگاه نورانی
که درختان بسویم آغوش وا کرده اند
اینک بدرود بدرود ای شب تاریک
تا همیشه بدرود
و سلام ای امید من
حقیقت من
شادی من
و سلام برتو از جسم خسته از نومیدی
که روح تاریک ات
به رُستن آغاز کرده است
م. زرتشت، آلماتی 16می، 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر