سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۳ مهر ۲۶, شنبه

آدینه روز

مهدی زرتشت
کابل، 17 اکتبر 2014

برای آن عده از دوستانم که مرا از نزدیک می شناسند، تعجبی ندارد اگر بگویم در صورتی که مجبور نباشم، تمام روز اتاق ام. واقعیت حرف، همین است. زیرا این شهر، هیچ چشم انداز روشنی برایم ندارد حتا بدون کوچکترین جذابیت بصری. در غیر اینصورت، من از آن پرسه زن های ماهری هستم که قادر ام حتا از هر کار مهمی در گذرم و با پیش کشیدن ده ها بهانه، پرسه بزنم.
اما تمام ساعت روز کنج اتاق خود را حبس کردن، باز هم حوصله را سر می برد. عصر امروز، یکهو هوس یک گردش مختصر به سرم زد. دیگر هیج جایی در ذهن ام نرسید جز کارته سخی. در کنار چند دلیل دیگر، شاید مهم ترین اش این باشد که آنجا یکی خوابیده است متعلق به بستگان پدری ام. آری؛ وقتی آنجا می رسم، به سنگ قبرش اش خیره می شوم. جملات حکاکی شده روی سنگ، در طول سالها، تقریباً به سختی به چشم در می آیند: «آرامگاه مرحومه والد عوض علی قریه تلخک قوم باسی مسکونه مالستان به تاریخ 28 عقرب سال 1357 عید غدیر، به رحمت حق پیوسته است.» این قبر، انگار تنهاترین قبر در میان قبرستان کارته سخی است. دستی می کشم روی سنگ و آرام این کلمات را زمزمه می کنم:
بخواب مادر بزرگ. بخواب آرام آرام. هر از گاهی که فرصت بتوانم، اینجا سر می زنم. اگر زنده بودی، احتمالاً از دیدن ام خوشحال می شدی. می توانستی کنجکاو شوی، کجای وجودم، به پسرت رفته است! اما من، همیشه یک تصویر خیره از سیمای تو داشتم: پیرزن کم حرف و در عین حال سنجشگر که نمی دانم محبت اش را از دیگران، چطور پنهان می کند! حالا در غیاب تو، می توانم اینگونه تعریف ات کنم: پیرزن عبوس با نگاه های آرزومند که در لحظات مرگ، لبخند گنگی روی لبانش نشسته باشد.آری؛ تاجایی که به خاطر می آورم، داستان زندگی تو را فقط از لابلای خاطرات مادر عزیزم خوانده ام.
***
سال مرگ مادر بزرگ ام همزمان با شروع انقلاب کمونستی بود. سال 1357. سالهایی پر از وقایع و ماجراهای بزرگ. پدرم در آن سالها به همراه مادر، در همین کارته سخی زندگی می کرد و برای امرار معاش، در کارگاه نخ‏ریسی و تولید لباس، مشغول به کار بود. بعدها وقتی مادرم از خاطرات یک دهه زندگی در کابل صحبت می کرد، شگفت زده می شدم. او برای اثبات حقانیت حرف هایش، به من گفت، اگر خواسته باشم در مورد جوانی های پدر بدانم، سراغ یکی از صندوق های کتاب او را بگیرم. و روزی، از سر کنجاوی این صندوق را باز کردم: در قاپ کوچک عسک، پدر با همان چشمان ریز آبی اش، دو دختر جوان از آن مدل های دوران کمونیسم را در آغوش گرفته بود. دختران زیبا و شادی به نظر می رسیدند: چشمان سرمه کشیده، صورت گرد و آراسته و سینه های نیمه لخت که چند طره از گیسوان مجعد، چاک ها را در حالت نیمه خمار، پوشانده بود.

***
با مادر بزرگ خدا حافظی کردم و رفتم تا از کانتین جلو دروازه سخی، یک نوشیدنی بگیرم. لحظات بعد در میان سیل جماعت، در حیات قدم زدم. پژواک صدایی که از بلندگو پخش می شد، به هیبت سیلی از باران به کوه تلویزیون برخورد می کرد. وقتی داشتم نوشیدنی می گرفتم،  به آقای جوان دکاندار گفتم: این ملا چه می گوید؟ صدایش گرفته است. برو بگو امروز را استراحت کند فردا زمان مناسب برای تعریف از بهشت خواهد بود! جوان خندید و گفت: چه بگویم ولا!
آری. بنده خدا مدام غَر می زد. مثل سگ همسایه مان که 24 ساعت از شب و روز، یک نفس غَر می زند. ولی نمی دانم این همه غرزدن این دو موجود خدا، از سر هوس است یا اینکه واقعاً احساس مسئولیت می کنند؟
در آخرین دقایق، بر فراز صفه ایستادم و چشم دوختم به غروب که آسمان خاکستری شهر، همچون گوی غبارآلود، در پرتو سرخ آفتاب، غم انگیز می نمود. خورشید داشت آرام آرام خودش به باریکی تقاطع دو کوه چهل دختران و قوریغ، نزدیک می کرد و من برای آخرین بار، سیگار را پک زدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر