سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

تاج بیگم؛ صورت شسته از غبارهای شهر

م. زرتشت
کابل؛ 17 ام ژوئن 2015

کافه تاج بیگم یک کافه معمولی شهر غبارآلود کابل نیست؛ تاج بیگم پاتوق گرم دل های گردگرفته ی نسلی است که در برزخ یک نظام و فرهنگ اجتماعی به شدت منحط و منحرف، شانه های شان زیر بار اندوه، نومیدی و آشفتگی، خم شده است. این نسل در کافه جمع می شوند. آنها صحبت می کنند، درد دل می کنند و از فلسفه و شعر و رمان، تا اوضاع بد اجتماعی و سیاسی حرف می زنند. این کافه به مرور زمان به کانون گرم فریاد آشوب های فروخورده، تبدیل شده است. درد و الم کمرشکن و نوعی نومیدی کشنده ای که چونان تار عنکبوت نسل جوان را در خود زندانی کرده، اما در این مکان فرصت تخلیه پیدا می کنند. تصور کنید در شهر و کشوری که چوس ناله، مرده پرستی، غم پرستی و باورها و تصورات منحط و مزحرف، تبدیل به حسن و خرد و زیبایی و ایمان شده که در آن شادی و خوشی قدغن است، حال یک نسل آرزومند، چگونه حالی خواهد بود؟! زندگی در کاهدان تاریک و درون لشکری مگس ها، بدون شک ارمغانی جز اندوه و نومیدی زجرآور ندارد و نسل فریادهای خفته، بسان ارواحی است که در ورطه ای افتاده و انگار هیچ امیدی برای فردا باقی نمانده است. تاج بیگم، نهایت تقلا برای فرار از مرگ است، صورت شسته از غبارهای شهر است و تخلیه گاه درد.






پانوشت: قرار نبود این درد دل، به اینجا کشانده شود. قرار بود یک گزارش چند جمله ای از محفل قدردانی دو انسان بزرگ چینی، باشد. آنهایی در جشن بامیان؛ پایتخت فرهنگی سارک، بودای مرده را دوباره زنده کردند و روح بودا را در روح مردمان زجر دیده انسان هزاره، پیوند دادند. هزاره ای که استعداد و استحقاق زندگی بهتر از لجنزاری به نام افغانستان را داشتند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر