سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

«کلاغ»! یک روخوانی جذاب از داستان‏های مرگ

آیا آلن‏ پو از مشاهدات‏ اش الهام می‏ گرفت؟
نویسنده: مهدی زرتشت
کابل، سی ام ژوئن 2015

«وقتی برای اولین بار همسرم خون بالا آورد، داشت پیانو می‏زد. من خودم را برای بدتر اش هم آماده کرده بودم. اما ورجیلا انگار حالش خوب شد و من هم احمقانه امیدوار شدم. ولی آخر آن سال، دوباره خون‏ریزی کرد. و دوباره خون‏ریزی بسیار شدید. در هوای تند، ملافه‏ هایش غرق در خون بود و خیس از عرق. اغلب فکر می‏کردم صدای تاریکی را که در افق می‏ چرخید و به طرف من هجوم می‏ آورد، می‏ شنوم. اما باید بگویم اندوه جگرسوز من را از پا در آورده بود. وقتی سرانجام او مرد، با تمام وجود احساس رهایی کردم. اما اندوه به بازگشت سیاهی و مالیخولیای هول‏ انگیزی جایگزین شد که مثل یک سگ سیاه دنبال من بود.»/ وقتی آقای پو، این تکه از داستانش را در حضور کارآگاه پلیس و سر جنازه یک دوشیزه جوان، می‏ خواند.
***


هر بیننده ‏ی فیلم «کلاغ» در نخستین سکانس، وقتی چشمش مرد تقریباً میان‏سالی را می‏ بیند که همه او را «ادگار آلن پو» صدا می ‏زنند، بی‏ پروا عمل کرده است اگر تعجب نکند. البته که این تعجب، از سر این نیست که بارها نام پو را شنیده‏ اند و یا آثارش را خوانده‏ اند یا اینکه تحت تأثیر شهرت او هستند. با این حال، شاید جدی ‏ترین سوال این باشد که چگونه یک کارگردان نه آنقدر نام ‏آشنا، یک پوی دیگر را به تصویر می‏ کشد یا می‏ خواهد بازآفرینی ‏اش کند. در این ارتباط، فکر می‏کنم بهترین پاسخ، پاسخ جیمزبراردینلی باشد که می‏ گوید: «وقتی شرلوک هلمز می ‏تواند عملیات جیمز باندی اجرا کند و آبراهام لینکلن هم در قالب یک قاتل خون‏ آشام ظاهر شود، چه کسی می‏ تواند به تبدیل شدن ادگار آلن‏ پو به ادیب ‏ترین مشاور کارآگاهان جنایی اعتراض داشته باشد؟!» ولی به هر حال، وقتی با این فیلم روبرو‏ایم، عجالتاً دنبال این نمی ‏گردیم که چرا کسی قرار است نقش پو را بازی کند یا حدوداً صدسال پس از مرگ پو، یک پوی دیگر ظاهر شود؛ بلکه فکر ما به زودی درگیر این مسأله می‏ شود که دنیای تاریک و سراسر وحشت پو، چگونه بر فضای کل داستان، به سنگینی بیشتر حد تصور، سایه انداخته است.
«کلاغ» نام یک مجموعه از اشعار ادگار آلن پو یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین نویسندگان آمریکا است و مردی که نقش او را بازی می‏کند (جان کیوزاک) یک روزنامه ‏نگار متوسط است؛ شاید به موفقیت پوی واقعی یا کمتر و یا هم بیشتر. اما به ‏هرحال، کارگردان فیلم/ جیمز مک‏تایگ، ظاهراً آخرین تلاش اش به کار می اندازد با خلق یک خط داستانی، دنیای ادبی یک نویسنده را بازخوانی کند.
 «کلاغ» یک اثر متوسط با ژانر وحشت، جنایی و اسرار آمیز است. «یک کارآگاه جوان به نام امت فیلدز (با بازی لوکاس ایوانز) متوجه می‌شود یک قاتل زنجیره‌ای با الهام از داستان‌های ادگار آلن پو با خیال راحت جنایات خود را انجام می ‏دهد. فیلدز از پو می‌خواهد در دستگیر کردن قاتل به او کمک کند. وقتی امیلی- همسر پو- (آلیس ایو) هدف بعدی قاتل می‌شود، پو برای نجات او همراهی با فیلدز را می‌پذیرد.» سرانجام پو موفق می‏ شود این قاتل زنجیره ‏ای را پیدا کند و امیلی را هم نجات دهد. آخرین سکانس فیلم، ظاهراً همان زمان، آسمان و زمین و نیمکت و گردشگاهی است که خود پو در خلسه عمیقی فرو رفت و پس از چهار روز میان مرگ و زندگی و یاوه گویی، در هفتم اکتبر 1849، برای همیشه چشمانش را فرو بست.
«کلاغ» فضای سراسر دلگیر و تاریک است. وقوع جنایات و اجساد خونین ‏و‏مالین و راز و رمز و نمادها و حضور استعاره‏ های قدرتمند در آن، اگر نه یک بازخوانی، حد اقل نزدیک‏ترین شعر دراماتیک به هستی ادبی ادگار آلن‏پو است. آلن‏ پو نویسنده‏ ای بود که در داستان‏هایش، مضمون مرگ و بدبینی نسبت به زندگی را درهم آمیخت و دنیایی از تاریکی و وحشت را باز آفرید و داستان‏ هایی با ساختار محکم و استادانه ‏ی او، تأثیر ژرف بر جریان‏های ادبی بعد از خودش به میراث گذاشت.
در «کلاغ» یک مرد در نقش پو، در یک روزنامه داستان می ‏نویسد. نیمی از فیلم، به گونه ‏ای است که همراه با کارآگاه پلیس، مخاطبین را نیز در شک فرو می ‏برد. تا این قسمت فیلم، تصور غالب این است که روزنامه‏ نگار داستان‏ نویس، به هدف الهام گرفتن برای نوشتن داستان‏ های تأثیرگذارتر، خود مرتکب جنایت می ‏شود و بعد به توصیف و شرح صحنه‏ ها می ‏پردازد. گویا پو از مشاهدات خود، برای نوشتن داستان الهام می‏ گیرد؛ در حالی که به زودی معلوم می‏ شود، این پوی روزنامه ‏نگار نیست که چنین می‏ کند؛ بلکه یکی از همکاران روزنامه است که تحت تأثیر نوشته ‏های او، در نقش یک قهرمان شکست ‏خورده ظاهر می ‏شود و صحنه ‏هایی از جنایتی را که در داستان ‏ها شرح و توصیفی از آن رفته، با دقت و هیجان بی ‏نظیر، انجام می ‏دهد.
به این بخش از دیالوک میان پو و قاتل توجه کنید:
قاتل: من همیشه به زهر علاقمند بودم. پدرم را هم همینطوری کشتم. ایده نوشیدن چیزی که بتواند تو را بکشد، ولی وقتی ادامه یک مکالمه برایت بدهند، همانطور که می‏گویند، مملو از امکانات دراماتیک است. گوش کن! صحبت در باره امکانات دراماتیک با یکی از بزرگترین نویسنده دوران ما شوخی نیست. اما باید بگویم کار کردن با تو، بی‏اندازه برایم مایه افتخار بود.
پو: کار کردن با من؟
قاتل: خب، می‏دانم. آن ایده‏ های تو بود. من فقط ازت قرض گرفتم بجز زبان والدیمار که کار خودم بود، استعاره بسیار زیرکانه ‏ای بود.
پو: زیرکانه؟ ابداً چنین منطقی نداشت. می‏بینم که در پایان با یک سارق ادبی مواجه شدم که هیچ اصالتی برای ابداع از خودش ندارد. تو ساخته ذهن من هستی.
قاتل: از اینجا باتو موافق نیستم. من اوج موفقیت تو ام. شاهکار تو. ما اکنون در کدام دنیا به سر می‏بریم ادگار؟ دنیای من یا تو؟ جواب را بطور قطع نمی‏دانم.
با همه‏ ی این، اما سوال این است که آیا ادگارآلن پوی واقعی، از مشاهدات خودش الهام می‏ گرفت؟ این سوالی است که هرکسی می‏تواند خودش دنبال پاسخ برود. احتمالاً خوانندگان جدی آثار پو، تا حال و حد اقل پیش خودشان، فرضیاتی را مطرح کرده‏ اند و شاید حتا به جواب سوال خود رسیده باشند.

البته فضای فیلم «کلاغ» بی‏ جهت ما را به یاد فیلم «هفت» دیوید فنیچر می‏اندازد: فضای سراسر تاریک و سیاه- بالتیموری بدون خورشید و غمبار. به گونه‏ ای که انگار «این سیاهی بر ذات تمامی انسان‏ها سایه افكنده است، بنابر این همه گناهكار و محكومند» که گویی این شهر، «دارالمکافات» آدمیان است.  


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر