زمستان است، فصل سرد. دانه های برف همچون فرشته های کوچک،
بالهای سپید شان را روی زمین پهن می کنند. شب آرامی است، هیچ سر و صدایی نیست جز
نفس های بریده بریده و گرم و فانوسی که به تنهایی در کنج اتاق، پرتو سرخ گون اش را
روی اشیاء و دیوارهای اتاق، پخش می کند. از لای نفس های گرم ارباب آسمان، به آرامی
صدایی بلند می شود:
-
بگو ببینم کجایی؟ برایم بگو!
ارباب زمین، به سختی صدایش بلند می شود:
-
نمی دانم، اوه... نمی دانم. انگار از زمان بریده ام، انگار
زورق تنهایم که در بستر بیکران اقیانوس رها شده ام. تو کجایی؟
-
نمی دانم. احساس می کنم دارم غرق می شوم، ناگهان از اوج،
فرو می افتم و تمام بدن ام سست می شود. دارم غرق می شوم، غرق می شوم... اوه....
-
من ام احساس می کنم دارم غرق می شوم، غرق می شوم، رخوت
آرامبخشی مرا در خود می پیچد، آه... من رها می شوم نزدیک تر بیا آسمان!
آنقدر نزدیک که از تصادم تن های شان، شعله ی فروزان بلند می
شود. فرشته های سپیدپر از پشت پنجره نگاه مختصری می اندازند و بعد این خاطرات گرم
و صمیمانه را روی سینه ی زمین می نویسند. می نویسند و می نویسند تا زمانی که
ابرهای آسمان با زمین خدا حافظی می کنند و خورشید عالم، پرتو طلایی اش را بر بستر
سپید زمین، می دمد. چکاوک های بلندیال، سراسیمه از خلسه می پرند، با تعجب می بینند
دنیا هنوز سر جایش باقی است. با لبخند
رضایت، به همدیگر می گویند: «ما زنده ایم، قیامتی در کار نبود. فقط آسمان و زمین
روی هم پیچ و تاب می خوردند!»
کابل. 20 نوامبر 2015
م. زرتشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر