سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه

در باب زنان- آرتور شوپنهاور



نویسنده: آرتور شوپنهاور
مترجم: رضا ولی یاری/ برگرفته شده از کتاب «جهان و تأملات فیلسوف»
حروفچین: م. زرتشت

آن سروده ی شیلر در مدح زنان، یعنی مقام زنان، ثمره ی اندیشه ای است بس عمیق و خواننده را با سبک تضاد انگیزش و استفاده از دوگانگی و تقابل عناصر جذب می کند؛ اما به گمان من، ارزش این شعر به عنوان تجلی ستایش حقیقی شایسته ی ایشان، به پای این کلام نافذ و موجز جوای نمی رسد: حیاتمان، بدون زنان، آغازش بی پناهی؛ شبابش عاری از لذت؛ و پایانش بدون دلداری می بود. نظیر همین مطلب را بایرون در ساردناچلوس به زبانی بسیار احساسی تر بیان کرده: آغاز وجود انسان از سنه ی زنان حیات می یابد، آغازین کلمات را لبان او می آموزاند، آغازین گریه ها را نوازش انگشتان او آرام می دهد، و واپسین آن ها را هم اغلب گوش زنی می نیوشد، آن گاه که مردان از تحمل بار اندوه جانگزای دیدن واپسین دم حیات مردی که ایشان را پیشوا بوده، تن می زنند.
این دو قطعه دریجه های روشن و نگاهی درست در ستایش ارزش زنان هستند.
کافی است که زنان بنگرید تا بفهمید که نه طاقت انجام کار سنگین جسمی دارند و نه توان فعالیت شدید ذهنی. ایشان دین زندگی را نه با آنچه انجام می دهند که با آنچه تحمل می نمایند پرداخت می کنند؛ با درد زایمان و زحمات بچه داری، و با فرمانبرداری از شوهر خود، از کسی که زن باید همدم نیروبخش و سنگ صبور وی باشد. نافذترین محنت ها و لذات از آن او نیستند و انتظار ابراز قدرت فراوان از او نمی ورد. جریان زندگی زن باید ملایمتر، آرام تر و مبتذل تر از زندگی مردان باشد، عاری از شادی و اندوه ناب.
زنان دقیقاً مناسب کار معلمی و پرستاری دوران طفولیت ما هستند، زیرا که ایشان خود کودک صفت، سبکسر و کوته نظر؛ در یک کلام، در سراسر زندگی، کودکانی بزرگ جثه اند- چیزی میان کودک و انسان بالغ، یعنی بین یک کودک و یک مرد تمام و کمال. ببینید که یک دختر چگونه ساعت ها کودکی را نوازش می کند، برایش می رفصد و آواز می خواند، و سپس تصور کنید که از بااراده ترین مردان چه ساخته است اگر لمحه ای در جای او باشند.
طبیعت در زیبایی دختران جوان همان شیوه ای را به کار برده که در هنر درام به آن بزنگاه می گویند، زیرا چند صباحی ایشان را به ملاحت و طنازی و چهره گلگون می آراید تا بتوانند مابقی عمر را به هزینه ی آن بگذرانند. در همین چند صباح است که هر یک از ایشان قادر است نظر و علاقه ی مردی را چنان جلب کند که مجبور شود تا به آخر عمر به صدق و محبت ایشان را حمایت کند- حال آنکه اگر مرد از روی عقل می اندیشد تداوم حیات زن را تضمینی نبود- بنابراین طبیعت زن را چون تمامی دیگر مخلوقات خود به حربه ها و جهار و لوازم حراست هستی اش مجهر کرده، و صد البته تنها برای آن چند روزی که ضرورت ایجاب می کند. در این مورد نیز طبیعت باز همان اقتصاد و امساک معمول خود را به کار برده است؛ زیرا زنی که پس از چندین نوبت وضع حمل زیبایی خود را از کف می دهد و ستاره ی جمالش افول می کند شبیه به مورچه ی ماده ای می شود که پس از لقاح بالهای خود را از دست می دهد، زیرا دیگر این بالها بیهوده اند و برای انجام امور دیگر دست و پاگیرند.
دختران جوان، نزد خود، امور منزل و کارهای مربوط به آن را، اگر به چشم بازیچه ننگرند همچون اموری در درجه ی دوم اهمیت می نگرند. تنها ماشغلی که ایشان را به جد مجذوب و سرگرم می سازد، عشق و چشم و هم چشمی است و هر آنچه به البسه و زر و زیرو و رقص و امثال آن مربوط باشد. نکته ی جالب توجه در باره ی زنان زمانی رسیدن ایشان به بلوغ است. سخت بشود مردی پیش از 28 سالگی به بلوغ قوای عاقله و شعور برسد؛ اما زن در 18 سالگی کاملاً بالغ می گردد. اما بلوغ زودرس زن تنها به خاطر افق محدود اندیشه ی اوست. به همین سبب زنان در سراسر زندگی کودک می مانند؛ هرگز چیزی را درک نمی کنند مگر آنچه تماماً مروبط به ایشان و مربوط به لحظه ی حال باشد، چیزی باالفعل و واقعی، و امور جزئی را به مهم ترین مسائل ترجیح می دهند. اما مرد به دلیل ویژگی قوه ی استدلال اش، جانورسان در لحظه ی حال زیست نمی کند، بلکه در گذشته و آینده نیز تأمل و نظر می کند؛ و با همین اندیشه و التفات منعطف و محتاط است که ما در رفتار مردمان مدقه می کنیم. زن هم در مزایا و مضار این ویژگی با مرد انباز است اما به دلیل ضعف قوه ی تفکر سهمی بسیار کمتر می برد. می توان زن را این گونه توصیف کرد: کوته نظری داهیانه، زیرا با وجود این که افق ددیش بس محدود است و زوبین تخیل اش چندان دور نمی رود و امور غایب و گذشته و در راه بر او تأثیری به مراتب کمتر از مردان می گذارند، درکی مستقیم از آنچه به وی مربوط باشد دارد. به همین سبب زن اغلب متمایل به افراط است و گاه افراط به مرز جنون می رساند. به گمان زنان وظیفه ی مردان تحصیل پول است و وظیفه ی ایشان خرج آن- چه آن زمان که شوهر زنده است و چه پس از مرگ او. با این واقعیت که شوهر عایدی خود را به هدف گذران امورات منزل تسلیم ایشان می کند؛، در این عقیده ی خود راسخ تر می گردند.
با اینکه افراط زن زیان های فروان دربر دارد بازهم یک فایده در آن موجود است: زن بیش از مرد در زمان حال می زید و حتا وقتی که زمان حال قابل تحمل نیست زن به فراست از آن محظوظ می گردد. این همان سرچشمه ی خورشرویی و لطف زنانه است که ایشان را جنت انگیزش علاقه ی مرد مهیا می سازد و به وقت احتیاج؛ آن گه که وی زیر بار اندوه و اضطراب کمر خم می کند، موجب تسلی خاطر است. مشورت با زنان به وقت بروز بحجران به هیچ رو فکر بدی نیست، همان طور که ژرمنها نیز در دوران باستان این کار را می کردند؛ زیرا شیوه ی نگریستن زنان در امور و چیزها یکسره سوای دید ما است. زن عمدتاً تمایل دارد که کتاهترین و سریع ترین راه را به سوی مقصودش برگزیند، و در کل، چشمش را آموزانده که تنها آنچه را به سودش است بنگرد؛ حال آن که ما اغلب آنسوی هدف را می نگریم زیرا هدف دقیقاً جلوی بینی مان است. در این چنین موارد، لازم است نقطه نظر آنان را بر گزینیم و دیدی ساده و نزدیک به دست بیاوریم. به همین دلیل است که قضاوت زنان معقول تر و معتدل تر از قضاوت ما [مردان] است و بیش از آنچه محقق است درک نمی کنند؛ در حالی که ما مردان هرگاه احساسات مان بر انگیخته می شوند، در اهمیت امور قدری اغراق می کنیم.
ضعف قوه ی استدلال زنان نشان میدهد که چرا ایشان بیش از مردان بر رنج و ادبار رقت می آورند، و به مهر و دلسوزی بیشتر با محنت زده رفتار می کنند و به همین دلیل است که در مورد عدلت نظر مردان صائب تر است و زنان نالایق و غیر قابل اعتمادند. به خاطر همین نقص اندیشه است که رویدادهای واقع و امور بالفعل پیش رو برای ایشان اهمیت فراوان می یابند، و قدتری در ایشان به وجود می آید که ندرتاً با قواعدت انتزاعی اندیشه و قوانین ثابت تمشیت امور جور در می آید، با عزم جزم و تحلیل صحیح، و یا در کل، با التفات به آینده و گذشته و در نظر آوردن آنچه دور و غایب است. بنابراین زنان عناصر اولیه و اصلی فضیت را دارا هستند اما فاقد آن خصوصیات ثانویه ی لازم برای صورت بخشیدن به فضیلت اند. به همین خاطر باید ایشان را با موجودی مقایسه کرد که جگر دارد و فاقد کیسه صفرا است.
قدر مسلم اینکه، جنس مونث به سبب این نقص در شخصیت اش هیچ درکی از عدالت ندارد. البته این امر به موفعیتی که طبیعت به عنوان جنیس ضعیفتر به ایشان داده نیز مربوط می شود. زنان وابسته اند، نه به قدرت، که به مکر و توانایی ذاتی شان برای حیله گری و تمایل به پایان شان به دروغگویی. چون همانطور که شیرها به چنگ و دندان مجهزند، فیل ها به عاج، و گرازها به دندان بلند، گاوها به شاخ، و مرکب ماهی به جوهر سیاه، طبیعت زنان را به هنر فریب مجهز کرده تا به وسیله ی آن از خود دفاع کنند؛ و هر آن قدرتی که به صورت قوای جسمی و عقلی و منطق در مرد ان نهاده، در زنان به کشل مکر و نیرنگ در آ»ده. پس فریب ذاتی زن است، و زن باهوش و زن نادان هردو به یک اندازه از آن برخوردارند. تشبث زنان به نیرنگ همان اندازه طبیعی است که حیوانات در موقع لزوم و در برابر هجوم مهاجم به جهار دفاعی خود متوسل می شوند؛ و فکر می کنند به یثین حق دارند از آن استفاده کنند. بنابراین زنی که کالاً راستگو باشد و حیله در کار نیاورد احتمالاً از محالات است، و به همین دلیل اس که زنان در کشف فریب در کار دیگران بسیار چابک و ماهرند، و فریفتن زن کار چندان عاقلانه ای نیست. اما این نقص اساسی سبب می شود که صفات نادرستی و بی وفایی و خیانت و نمک ناشناسی در ایشان بالیدن گیرد. در دادگاه ها آنان که سوگند دروغ می خورند اغلب زنان اند نه مردان. باید در این مورد تردید کرد که آیا زنان حق دارند به صف سوگند خوردن اجازه ی انجام کاری را داشته باشند یا خیر. بارها و بارها این مورد تکراری از بانوان مشاهده شده که بی خود و بی جهت و بدون این که هیچ قصد خاصی داشته باشند، دور از چشم اغیار، چیزهایی را که حتا هیچ احتیاجی هم به آنها ندارند از پیشخوان مغازه ها کش می روند و فرار می کنند.
طبیعت مقرر داشته که وظیفه ی تداو نسل و انتشار نوعت باید بر گرده ی مردان جوان خوش سیما و قوی هیکل باشد؛ طوری که نژاد رو به انحطاط نگذارد. این اراده ی راسخ و هدف طبیعت در باره ی بشر است و در جذبه های زن تجلی می باید. قانون کهن تر و زورمندتر از این وجود ندارد. پس وای بر مردی که علایق و مطالباتی را بجوید که با این قانون سر ناسازگاری دارند؛ او هرچه می خواهد بگوید و بکند، اما تمایلاتش در اولین هماوردی جدی با این قانون سخت و بی رحمانه درهم می شکند. زیرا آن قانون نانوشته که رفتار و کردار زنان را هدایت می کند و حتا در کار خود غریزی عمل می کند این است: ما سوگند یاد کرده ایم تا آنها را که گمان می کنند با بذل اندک توجهی به فرد، یعنی به ما، حقی بر نوع بشر به دست آورده اند بفریبیم. حال و سعادت نوع بشر در دستان ما جای گرفته و معطوف به التفات و مراقبه ی ما شده، از طریق احاطه که بر نسل بعدی که از ما زاییده می شود داریم؛ بگذارید تا وظیفه مان را به نحو احسن انجام دهیم. اما زنان هیچ درک روشنی از این قانون فراگیر ندارند؛ آنها درکی شهودی از این حقیقت ذاتی دارند؛ و جز شیوه ای که هرگاه مجال یابند از آن استفاده می کنند هیچ روش دیگری برای بروز این قانون فطری ندارند و وجدانشان آن گونه که ما تصور می کنیم آزارشان نمی دهد؛ زیرا در ژرفنای وجود شان می دانند که باید برای بقای نوع بشر وظیفه شان را هرچه بهتر انجام دهند، نوعی که بسیار بزرگتر از فرد است و فرد اصولاً اهمیتی ندارد. مادامی که زنان تنها به جهت انتشار نوع بشر حضور دارد، سرنوشت شان جز این نخواهد بود که بیشتر برای خاطر نوع بشر زندگی کنند تا برای خاطر فرد [یعنی به خاطر خود- زرتشت] و در نهانگاه وجود شان به انسان بیش از فرد عشق می ورزند. این خصوصیت، زندگی و وجود شان را سرشار از ابتذال اندیشه و سطحی نگری و کوته بینی می کند. منحنی وجود زن از اساس در جهت مخالف وجود مرد سیر می کند و همین امر داستان آن بسیار ناسازگاری های تکراری زندگی زناشویی را می سازد، و البته این وضع طبیعی است.
حال طبیعی مردان بی قیدی و خونسردی است و حال طبیعی زنان نفرت. بدین دلیل که حسد پیشگی که در مردان از محدوده ی مسائل شخصی شان فراتر نمی رود؛ در زنان تمامی جنس مؤنث را در بر می گیرد؛ زیرا همه ی زنان دلمشغولی یکسانی دارند. هرگاه یکدیگر را در خیابان می بینند گویی هووی یکدیگر را دیده اند. حقیقت این که وقتی دو زن برای ا ولین بار یکدیگر را ملاقات می کنند با دورویی و تبختر بسیار، بسیار بیش از دو مرد، با یکدیگر برخورد می کنند؛ و به همین خاطر تعارف تکه پاره کردن زنان خیلی مضحک تر از تعارفات مردان است. به علاوه، در حالی که مردان در صحبت کردن با دیگران، حتا آنا که مقامی به مراتب پایین تر دارند، اصولاً قدری انسانیت و مراعات را حفظ می کنند، دیدن این که یک بانوی با کمالات چه پرتفرعن و اهانت آمیز با زنی از طبقه ی پایین اجتماع (منظور خدمتکار او نیست) رفتار خواهد کرد غیر قابل تحمل و نفرت انگیز است. دلیل این فخر فروشی می تواند این باشد که اختلاف شأن و مقام در میان زنان امری به مراتب مشروط تر از مردان است؛ زیرا در مورد مردان امور متعددی مقم و منزلت ایشان را معین می سازند و حال آن که برای زنان فقط یک برگه وجود دارد، یعنی مردی که محبت و نظرش را جلب کرده اند؛ و به خاطر همین ذات حسد پیشه و مغرض شان، در روابط نزدیک بسیار ناپایدارتر از مردان هستند. این سبب می شود که زنان بر اختلاف طبقاتی تأکید بیشتر بگذارند.
تنها جاذبه جنسی می تواند ذهن مردی را چنان کور و کدر سازد که به سوی آنچه جنس لطیفش می خوانند کشیده شود. آنچه جنس لطیف نام داده اند، شانه هایی باریک و میانی پهن و ساق کوتاه است، و تمامی راز زیبایی او در پس همین جاذبه جنسی پنهان شده است. به جای آنکه زنان را زیبا بدانند، باید جنس نازیبا بخوانند. زنان را هیچ گونه استعداد حقیقی برای شعر و موسیقی و هنرهای زیبا ندارند و اگر هم ادعایی در این مورد بکنند افسون و ریشخند و خود شیرینی ای بیش نیست. با هوش ترین ایشان حتا نتوانسته یک شاهکار و یک کار منحصر به فرد در هنرهای زیبا خلق کند. و در این مورد تنها یک دلیل به ذهن من می رسد؛ تلاش مرد همه بر این است که سلطه ی مستقیم بر امور بیابد، چه با ادراک و چیرگی فکری بر آنها و چه با اجبار و تحمیل اراده. اما زن همواره و همه جا می خواهد این سلطه را از راه فرعی و غیر مستقیم حاصل کند، یعنی به واسطه مرد؛ و چیرگی ها و قدرت وی یکسره مؤکول به مردش است. بنابراین ذات زن این است که در هر چیز به سان وسیله ای برای تسخیر وجود مرد نظر کند؛ و هرگاه که علاقه ای هم به چیز دیگری می یابد ظاهر و سطحی بیش نیست- راه میان بری است برای رسیدن به مقاصدش، راه طنازی و خود شیرینی و تظاهر به آنچه از آن سر در نمی آورد. بی جهت نیست که روسو می گوید: زنان عموماً هیچ عشقی به هنر ندارند، و از فضل و معرفت و استعداد و نبوغ بی بهره اند.
هرکس که پا از ظاهر فراتر نهد و به عمق فریبکاری زنان پی ببرد همین مطلب را تأیید خواهد کرد. فقط کافی است تا اندازه ی توجه به علاقه ی زنان به یک کنسرت، یک اپرا، یا یک تئاتر را مشاهده کنید- به هنگام اجرای بهترین قطعات و بزرگترین شاهکاری های هنری با بلاهتی کودکانه مشغول پچ پچ و ورور می شوند. اگر این صحت داشته باشد که یونانیان زنان را از حضور در تئاتر منع کرده اند، باید گفت که کاملاً حق داشته اند؛ حد اقل مزیتش این بود که خب می شد فهمید که بازیگران بر روی اسکنه چه می گویند. وانگهی در روزگار ما به جای گفتن در کلیسا سکوت را رعایت کنید خانم، خیلی بهتر است بگویند در سالن نمایش سکوت را رعایت کنید خانم. شاید حتا بهتر باشد که این جمله را با حروف درشت روی پرده بنویسند.
وقتی ملاحظه کنید که فرهیخته ترین زنان هم هرگز اثری منحصر به فرد در هنرهای زیبا خلق نکرده و هیچ موفقیت ماندگاری در هیچ حوزه ای از علم و دانش کسب نکرده، تصدیق خواهید کرد که نمی توان هیچ انتظار از ایشان داشت. این ناکامی به ویژه در هنر نقاشی مشهود است، یعنی همانجایی که بر حسب اتفاق توانایی و مهارت زنان دست کم به اندازه ما مردان است- و به همین دلیل هم می کوشند تا نقاشی را پر و بال و رواج بدهند؛ اما حتا در اینجا هم یک نقاشی منحصر به فرد و فوق العاده ارائه نکرده اند، زیرا فاقد آن واقع بینی و دوربینی ذهنی لازم برای هنر نقاشی هستند. زنان هرگز فراتر از نقطه نظر شخصی را نمی نگرند. این نشان می دهد که چرا زنان معمولی هرگز هیچ گونه استعدادی برای کارهای هنری ندارند؛ زیرا طبیعت مراتب خود را دارد. خوئرت در اثر معروف خود، Exame de ingenios paralas scienzias، زنان را فاقد هرگونه استعداد ذهنی والا تشخیص می دهد. صحت این مدعا با چند مورد نادر و استثنایی مردود نمی گردد و درکل، زنان سر و ته بی ذوق و مادی و یکسره اصلاح ناپذیر هستند و همین گونه باقی خواهند ماند. همین مراتب بیهوده و بی معنا ما (که به زنان اجازه می دهد در مقام و منزلت و القاب شوهر شریک شوند) است که محرک جاه طلبی های ناکسانه و لئیمانه آنان می شود. گذشته از این، به خاطر همین بی ذوقی و بی فرهنگی زنان است که جامعه ی مدرن، یعنی جایی که زنان تقدم و تقدس بی حد و حصر دارند، در راه زوال و انحطاط افتاده. این سخن ناپلئون باید معیار تعیین موقعیت اجتماعی زنان قرار گیرد که: زنان هیچ منزلتی ندارند. شامفو هم با التفات به خصوصیات زنان این نکته را خاطر نشان می سازد که: آنها برای دست و پنجه نرم کردن با ضعف ها و نابخردی های ما ساخته شده اند نه با عقل ما. همفکری ها و موافقت های ایشان با مردان اموری صرفاً سطحی است، و به عمق ذهن و احساس و روح رسوخ نمی کند. زنان جنس دوم- Sexus Sequior- اند، از هر نظر ضعیف تر از جنس اول؛ باید با ضعف های ایشان مدارا کرد، اما احترام خارج از اندازه به زن کاری است مضحک و ما را در چشم وی خوار و خفیف می سازد. روزی که طبیعت نژاد بشر را به دو نیم کرد، خط را دقیقاً در وسط نکشید. این دو نیمه متضاد و مخالف یکدیگر اند، این درست، اما اختلاف بین آنها صرفاً کیفی نیست، بلکه کمی هم هست.
نظر باستانیان در باره ی زنان دقیقاً همین بود که امروز نظر شرقیان هم همین است؛ رأی آنها در باره موقعیت و مقام زن بسیار صائب تر از ما است؛ ما با آن عقاید و تصورات کپک زده ی فرانسوی مآبانه مان در بار زن نوازی و تکریم و تقدیس زن- این گرانسنگ ترین دستاورد بلاهت توتونی- مسیحی. این نظرات چنان زنان را پررو و متکبر ساخته که گهگاه انسان را به یاد میمون های مقدس بنارس می اندازند که با آگاهی  از حرمت و موضع مقدس شان، گمان می کنند که مجاز اند تا هر شکلک و اطواری که دلشان خواست بسازند.
در غرب، زن، و خصوصاً بانو، مقامی بس ناردست یافته است؛ زیرا زنی که باستانیان به حق جنس دومش می نامیدند، به هیچ رو نه شایسته ی عزت و احترام و ستایش ما است، و نه لایق سروری بر مرد و داشتن حقوق مساوی با وی. ثمرات این وضع نادرست به قدر کفایت روشن هست. بنابراین بسیار پسندیده بود اگر در اروپا نیز این نوع درجه دوم بشر در جایگاه طبیعی خود قرار می گرفت و نقطه ی پایانی بر این بانوسالاری می گذاشت که نه تنها سراسر ممالک آسیایی را به قهقهه می اندازد، بلکه استهزا و ریشخند یونان و روم را هم از اعماق تاریخ در پی دارد. برآورد اثرات مطلوبی که نظر چنین تحولی در اجتماع، تمدن و سامانهای سیاسی ما می گذارد غیر ممکن است. با چنین تحولی دیگر هیچ احتیاجی به قانون محرومیت اناث از تاج و تخت نخواهد بود؛ چون که این دیگر توضیح واضحات است. در اروپا، بانو دقیقاً همان موجودی است که اصلاً نباید وجود می داشت؛ زن باید کدبانو باشد و یا دختری در آرزوی کدبانو شدن؛ باید نه برای گردن فرازی و کبر که برای سربه زیری و خانه داری تربیت شود. به خاطر وجود همین بانوان است که زنان طبقات پایین جامعه ی ما، یعنی قاطبه ی عظیم جنس مونث، بسیار شوربخت تر از زنان شرقی هستند. لردبایرون می گوید: موقعیت زنان در میان یونانیان باستان به قدر کفایت مناسب بود. موقعیت فعلی ته مانده ی بربریت دوران فئودالی و زن پرستی است، مصنوعی و غیر عادی. زنان باید در فکر منزل باشند و پخت و پز و آرایش دلپذیر، نه آمیختن با جامعه. باید مرد مذهب فرهیخته گردند، نه مشغول به خواندن شعر و سیاست- نه چیزی مگر کتب مذهبی و آشپزی. حالا و همیشه، موسیقی- نقاشی- رقص- و قدری باغبانی و رفت و روب. در اپیروس زنانی را به چشم خود دیده ام که با موفقیت به مرمت جاده ها می پرداختند. چرا که نه، به همان خوبی در علف چینی و شیردوشی؟
در اروپا قانون ازدواج اغلب زن را با مرد برابر می گیرد- این یعنی آغاز اشتباه. در این بخش از جهان تک همسری یک قانون است و ازدواج یعنی نصف کردن حقوق یک مرد و دوبرابر ساختن وظایفش. حالا که قانون به زن حقوق برابر با مرد داده باید به وی فهم و خرد مردانه نیز اعطا کند. حقیقت این است که به همان نسبت که قانون احترام و امتیازی بیش از حق خود برای زن به ارمغان آورده، از شمار زنانی که باید از حقوق طبیعی خود بهره مند گردند کاسته شده؛ و اکثر زنان از معمولی ترین مزایا محرومند فقط به این دلیل که به عده ای اندک بیش از آنچه باید اعطا شده. این امتیاز غیر طبیعی که قانون تک همسری و قوانین مربوط به ازدواج به زن داده و وی را در موقعیتی برابر با مرد قرار می دهند، که ابته به هیچ وجه لایق آن نیست، مردان زیرک و محتاط را بر آن می دارد که پیش از تبدیل فداکاری بزرگ شان به قانونی غیر عادلانه به تأمل بسیار بپردازند. در نتیجه، آنجا که در میان اقوام و ملل قائل به چند همسری همه ی زنان تأمین می شوند، در اروپای قائل به تک همسری شمار زنان شوهر دار کاهش یافته و عده ی زیادی از زنان بدون تکیه گاه و حامی مانده اند و در طبقات بالاتر اجتماعی پیردختر می شوند و در اقشار پایین جامعه تسلیم مشاغل پست و نامناسب و زندگی غمبار تهی از خوشی و احترام. با این حال، حضور این زنان گویا برای دفع وسوسه از زنانی که اقبال به ایشان رو کرده و شوهر و همدمی دارند، یا می توانند امیدوار باشند که شوهر بیابند، لازم است. امروز فقط در لندن هشتاد هزار روسپی وجود دارد. آنها چه هستند، جز زنانی که فقط به خاطر قانون تک همسری وضع و حالی بد یافته اند؟ سرنوشت شان چیزی بس دهشت ناک است: قربانیانی هستند که به مذبح قانو تک همسری پیشکش شده اند. این زنان با این وضع اسفناک بهای ناگزیر بانوی اروپایی متفرعن و فخر فروش اند. بنابراین قانون چند همسری اگر به کار رود قانونی سودمند برای جنس مؤنث خواهد بود. وانگهی هیچ دلیل درستی در دست نیست که چرا مردی که همسرش از بیماری مزمنی در رنج است و یا نازا مانده، و یا پیر شده نباید زن دومی اختیار کند. اکنون دیگر بسیاری از مردان به مورمونیسمی گرایش یافته اند که قانون تک همسری و قیود آن را محکوم می کند.
از همه ی اینها گذشته، اعطای حقوق غیر طبیعی به زنان وظایفی غیر عادی برای شان تحمیل کرده و با این اوصاف، استنکاف از این وظایف ایشان را بدبخت و ناکام می سازد. مرد اغلب گمان می کند که با ازدواج موقعیت اجتماعی و مالی خود را به خطر می اندازد، مگر اینکه وصلتی درخشان داشته باشد. پس مایل است زنی را به همسری گزیند با شرایط مخصوص خودش که آینده وی و کودکانش را تأمین کند. هرچند این شرایط معقول و منصفانه و مناسب باشند، و زن هم به آن مزایا و حقوقی که تنها ازدواج، یعنی اساس جامعه ی مدنی، می تواند به وی اعطا کند رضایت دهد، ناگزیر باز هم بخش وسیعی از عزت و احترام وی از دست می رود و زندگی سرد و ناکامی خواهد داشت؛ چون که شخصیت انسان وابسته به نظرات مردمی است که اصولاً هیچ ارتباطی با زندگی و ارزش های او ندارند. گذشته از این، زن اگر چنین زندگی ای را نخواهد خطر بزرگی کرده، یا باید با مردی که دوست ندارد ازدواج کند و یا بماند و پیر دختر شود؛ زیرا فرصتی که وی برای انتخاب و استقرار یک زندگی مطلوب دارد بسیار کوتاه است. از این نظر، رساله ی عمیقاً آموزنده ی توماسیوس به نام de concubinatu  (در باب متعه) در باب قانون تک همسری بسیار خواندنی است؛ زیرا شرح می دهد که پیش از نهضت اصلاح دینی لوتری، صیغه کردن در همه ی دوران ها و در میان همه ی ملت ها نه تنها رسوایی نبوده که مجاز حتا عرفی بوده که قانون آن را به رسمیت می شناخته. فقط رفرماسیون لوتری موجب بدنامی تعدد زوجات شد، زیرا آن را بهانه ای می دانستند برای تجدید فراش روحانیون و به همین دلیل هم کلیسای کاتولیک یارای پشتیبانی از آن را نداشت.
بحث در باره تعدد زوجات بی فایده است؛ باید همه جا عملاً پذیرفته شود، و یگانه راه حل مشکلات است. آخر کجای دنیا به یک زن بسنده کرده اند؟ در هر حال، همه ی ما گاهی اوقات و حتی بعضی از ما همیشه با چند زن زندگی می کنیم. و بنابراین، از آنجا که هر مرد به چند زن احتیاج دارد، چیزی منصفانه تر از این نمی شود که وی مجاز باشد تا تأمین و ضبط و ربط چند زن را بر خود فرض سازد. این امر زن را به جایگاه طبیعی خودش به عنوان موجودی منقاد و فمرانبردار تقلیل مقام می دهد و بانو، این عفریته ی تمدن اروپایی و بلاهت توتونی- مسیحی، از عرصه ی روزگار محو می گردد و فقط زن می ماند، اما نه زن بدبخت که اینک سرتاسر خاک اروپا را پر کرده است.
در هند هرگز هیچ زنی مستقل نیست، بلکه طبق قانون مامو همواره تحت کنترل پدر، شوهر، برادر و یا پسر خود خواهد بود. یقیناً این بسیار منقلب کننده و غم انگیز است که یک زن مجبور باشد خود را در آتش جسد شوی مرحومش افکنده و قربانی سازد؛ اما این هم بسیار رقت انگیز و منزجر کننده است که وی پولهای مرحوم را، پول هایی را که با یک عمر جان کندن و به امید تأمین آینده ی فرزندانش به دست آورده، بردارد و با فاسقش خرج کند. خوشا به حال او که میانه را گزید.
عشق اولیه مادر به فرزندش همچون علاقه حیوانات چیزی است غریزی و هنگامی که کودک در مضیقه ی جسمانی نباشد محو می گردد. پس از دوران طفولیت، این عشق عریزی باید جای خود را به عشقی بر اساس عادت و عقل دهد، اما این عشق اغلب به منصه ظهور نمی رسد، خاصه آنجا که مادر پدر را دوست نداشته باشد. عشق پدر به فرزند از جنس دیگری است، او احتمالاً بیشتر دوام می یابد؛ زیرا بنای آن بر این حقیقت نهاده شده که پدر در فرزند وجود شخص خود را می یابد؛ یعنی عشقش به فرزند در اصل میتافیزیکی است.
تقریباً در میان همه ملت ها، چه در دوران باستان و چه در دوران جدید، حتا در میان هوتنتوها میراث را تنها اولاد ذکور به ارث می برند و فقط در اروپا از این قاعده منحرف شده اند، با این حال هنوز هم در میان نجبا این قاعده برقرار است. این امر که دارایی مرد که طی سال ها رنج  زحمت مجتمع آمده و به سختی تحصیل شده، باید پس از مرگش به دست زنی بیافتد که با عقل ناقص خود در اندک زمانی آن را بر باد می دهد و یا صرف حماقتی می کند، به همان میزان که امری رایج است اشتباه و غیر منصفانه هم هست، و باید با محدودسازی تعلق ارث به زنان قانوناً جلو آن گرفته شود. به عقیده ی من، بهترین روال آن است که زنان، چه بیوه و چه فرزند مرحوم، هرگز نباید بیش شاز آنچه برای گذران زندگی معمولی لازم است و آنهم از عایدات ارث بهره ای ببرند، و از خود دارایی و اصل سرمایه ابداً، مگر آنجا که اولاد ذکور از اداره ی امور ارث و میراث ناتوان باشند. آنها که پول در می آورند مردان اند، نه زنان؛ و به همین خاطر زنان نه به هیچ وجه مستحق این هستند که تصرفی در آن داشته باشند و نه اصولاً اشخاص مناسبی برای اداره آن اند. هنگامی که ارثی به ایشان می رسد، وجه نقد، خانه و یا زمین، هرگز نباید اجازه یابند که اختیار آن را در دست بگیرند. در چنین مواردی حتماً لازم است یک نفر قیم بالای سر ایشان باشد. و از همین رو تا آنجا که امکان دارد باید زنان را از تسلط یافتن بر فرزندان شان مانع شد.
غرور زن حتا آن گاه که از تکبر مرد بیشتر نباشد، بازهم در خود خطرات فراوان دارد، چون غرور یکسره مادی است. آنها به زیبایی و زیور و آرایششان وجلوه و شکوهش غره اند. به همین دلیل است که هویت اصلی خود را در میان جمع می یابند. همین است که ایشان را متمایل به افراط و غرابت می کند، به ویژه این که قوه ی تعقل ناقصی دارند. همین است که یکی از نویسندگان دوران باستان زن را ذاتی اساساً غیرمعقول وطف می کند. اما مردان، اغلب به برتری های معنوی و ذهنی خود چون هوش و فضیلت و شجاعت افتخار می کنند.
ارسطو در سیاست شرح می دهد که چگونه اسپارتیان فقط به این خاطر که بهای بیش از اندازه به زنان خود دادند دچار خسران و زیان شدند، با دادن حق ارث وجهیزیه و تا حدود زیادی استقلال شخصی. وی نشان می دهد که این امر چه سهم عظیمی در سقوط اسپارت داشته است. آنها همین نفوذ زنان در دربار فرانسه نبود که از زمان لویی سیزدهم به بعد افزایش چشمگیری یافت و سبب بروز فساد در دستگاه دولت و دربار شد و انقلاب 1789 و تمامی آن آشوبهای پس از انقلاب را سبب شد؟ در هر حال، موقعیت نادرست جماعت نسوان که در ذات بانو تجلی یافته، نقصی بنیادین در مراتب اجتماعی ما است و زهر خود را به تمامی پیکره ی ساختار اجتماع تزریق می کند.
این حقیقت است که زن ماهیتاً برای انقیاد و فرمانبرداری ساخته شده با این واقعیت اثبات می گردد که هرگاه زنی استقلال کامل می یابد این وضعیت را تاب نمی آورد و بی درنگ خود را به مردی می چسپاند تا وی را راهنمایی و آقایی کند، چرا که زن محتاج سرور و ارباب است. وقتی که جوان باشد یک نفر عاشق دل ریش، و به گاه پیری یک عدد کشیش.
پایان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر