زندگی قرین رنج و ادبار است و این
احساس، تنها از دریچه معرفت واقعی نسبت به وجود و جهان پیرامون، معنای حقیقی خودش
را بر می تاباند. تصور غالب این است که انسان فطرتاً و ذاتاً حیوان اجتماعی است؛
اما چرا عده انگشت شماری خلاف این نظر را دارند؟ شاید به این دلیل که اغلب از سر
عادت، خود را به بیراهه می کشانیم و از شناخت و فکر در باب خود، همیشه می هراسیم
یا دستکم طفره می رویم. هراس از شناخت خویشتن و ترس از دید زدن به دنیای درونی
خود، یک تصور بی پایه و اغلب اشتباه را در ما بوجود می آورد؛ اینکه واقعیت نگری
لابد تنها به توسط چشمانی است که فقط می بیند و نه فکری که فقط می اندیشد. اینگونه
است که از میان میلیاردها انسان، تنها عدد خیلی ناچیز، دنیا و جهان پیرامون خودش
را نه فقط با چشم، بلکه با فکر خود می بینند. خب، این وضع طبیعی افراد بشر است و
اگر غیر از این بود، بی گمان همان اتفاقی می افتاد که یکی از فیلسوفان
(آ.شوپنهاور) به آن اشاره می کند: «خودکشی جمعی» و انقراض یکبارگی نسل بشر.
***
تنهایی، پیش از آنکه محصول دنیای
پیرامون باشد، یک میل سرکش درونی است. به عبارت دیگر، میل تنهایی همچون غریزه ای
است که از هرگونه قید و شرطی آزاد است. دید زدن کرانه ی سرخ آسمان در هنگامه ی
غروب، خیره شدن به سوسوی چراغ ها در شب خاموش، پرسه زدن ها و... تنها زمانی اتفاق
می افتد که آدمی بیش از پیش به وجود واقعی خودش نزدیک می شود. بدون شک برای آدم
های تنها، این تنهایی نه تنها رنج و دردی به همراه ندارد؛ بلکه سرشار از معنا و
لذت است. رنج و ادباری که در تنهایی نهفته است، خوشایند و دوست داشتنی است زیرا
محصول تفکری است که از درون انسان همچون رود خروشان، سرچشمه می گیرد. در تنهایی،
افق دید آدمی گسترده تر و عمیق تر می گردد و شکاکیت یا تظاهرگرایی تا واقعیت گریزی
فکر از طریق چشم، مجالی برای خودنمایی پیدا نمی کند. نگاه یک آدم تنها به همه چیز،
تنها یک نگاه خیره و نافذ نیست؛ بلکه آذرخشی است که قلب تاریکی را می شکافد و دیدی
است که همه چیز را لخت می کند.
***
اما آدمی؛ اسیر غریزه است. طبیعت بیش
از آنچه لازم بوده، غریزه را در نهاد آدمی به ودیعه گذاشته است. از یکسو؛ تنهایی
گریزی یا لغزیدن به دنیایی که تنها از طریق چشم دیده می شود، کاملاً طبیعی است.
زیرا این غریزه است که حکم می کند و در اینجا، تنها تصمیم یا میل درونی، نمی تواند
کاری انجام دهد. در گیرودار این کار و زار مرگبار، همیشه اتفاقاتی می افتد که
بازهم، مسائل پیچیده تری را پیش می کشد و این همه مسائل، در معنای کلی به یک مسأله
خلاصه می شود: غرق شدن در یک گرداب یا افتیدن در یک باتلاق. در اینجا، وجود آدمی
را می شود به دو اصل خلاصه کرد: اصالت یا حماقت محض. احمق ها برای همیشه در باتلاق
زندگی می کنند و برای همیشه احمق باقی می مانند. اما اصیل ترها، به رغم اینکه
خطایی انجام داده اند؛ اما به زودی پای شان را از باتلاق بیرون می کشند. زیرا آنها
صاحب اراده اند. ارتکاب یک اشتباه، می تواند یک امر عادی قلمداد گردد اما تکرار آن
هرگز. با وجود این؛ اما هنوز خیلی زود است که بگوییم تنهایی لذت است یا خطر؟
ظاهراً تنها راه برای رسیدن به یک نتیجه، مراجعه به درون است. چشم تنها می تواند
بگوید، خورشید فروزنده است. زیرا که چشم، نماد نفس است. اینکه چرا فروزنده است؟
تنها فکر است که می تواند دلیلی برای آن پیدا کند. زیرا فکر نماد روح است.
م. ز. آستانه
9 دسامبر 2016
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر