سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه


خواب آشفته و صبح زیبای برفی با بودای کوچک

16 جنوری 2012
چه قدر زیبا بود. برف از سر شب شروع به باریدن کرده بود و من با تن خسته- خستگی ناشی از تنبلی ها و آن همه بی مسئولیتی ها در برابر خودم- کنار پنجره نشستم. نور زرد نور افگن برسراسر باغ تابیده بود و تنه های لخت درخت بسان مسافر خسته ارام و راکد ایستاده بودند.
چه قدر قشنگ بود: باغ، یک عمارت قدیمی که روزها دانشجویان از کشورهای مختلف در آن مکام درس می خوانند، نور زرد و خیره نور افگن که در شب تاریک، آرام آرام می ماسد و دست آخر دانه های نحیف برف که با آرامش خیال از آسمان نیلگون شب فرود می آمدند و از جلو پنجره می گذشتند. دمی به پیشواز این منظره روح انگیز، شعف وصف ناپذیری بر خودم احساس کردم. رفتم و کنار پنجره نشستم. رو به بیرون در واقع شروع کردم به یادداشت بر «نیلوفرهای آبی»، «طلوع امپرسیون» و کمی هم از مونه و امپرسیونیسم:
«طلوع امپرسیون» وقتی بیشتر مخاطب را به دورنش می برد که در یک شب برفی پشت به چراغ نشسته باشی و به نور لغزنده جلو پنجره نگاه کنی که در میان چند شاخه عریان درخت، عابری جلو چشمانت ایستاده است. زیرا تصاویر این لحظه درست احساس واقعی«طلوع امپرسیون» را بیان می کند که گویا در شرف طلوع، پرتو کمسوی آفتاب به گونه غیر شفاف بالای دریایی تابیده است که درون کاسه چوبی اش، مردی با قامت استوار قایقش را پارو می زند...
در این لجظه انگار منم شبیه آن دریا نورد «طلوع امپرسیون» بودم: در مقابل چشمانم منظره زیبا ایستاده بود، نور لغزنده چراغ بر سراسر آن تابیده و درون آن به علاوه خودم دو عامر خسته انگار در حالت انتظار ایستاده بودند. این تصویر درون شیشه ای نقش بسته بود که اگر کمی سرم را به جلو می بردم، به آن تماس می کرد، تنها پشت این شیشه «طلوع امپرسیون» به تنهایی اتفاق افتاده بود در حالی که آن مرد تنهای قایق ران نیز با افکار خودش هنوز در ستیزه می نمود.
ولی نیلوفرهای آبی با خواب های آشفته های سوررئالیستی در یک شب برفی که ذهنم به کلی خودش را از «فرامن» ها آزاد کرده بود، همه به اتفاقات عجیب و غریبی تبدیل شدند. این اتفاقات عالم خواب که ساده تر بگویم خیلی واقعی و حقیقی تر از دنیای بیداری و فعالیت های «من» ام است، بود، مرا آنقدر در درونش مصروف ساخت که فکر کنم شاید چندین سال را در بر می گرفت.

به درستی هنوز هم نمی توانم به شرح آن همه اتفاقات غریب بپردازم، زیرا هنوز احساس می کنم درون سینه اش یک فشنگ آهنی صدا می کند و لش پر از خونم در مقابل تل بی حال چندتا هماورد، آرزوی برای فرار دارد، هنوز سخت در هراسم و لنگان لنگان مسیر یک نهر آب را دنبال می کنم که در کنار آن چنارهایی با قامت های صد و صد و چند متری ایستاده و از پشت آن یک سرک خامه گذشته است. همین دم طالبان با همان لنگی ها و پیراهن تنبان های اکثراً افتیده روی پاهای لخت شان، با تپانی روی شانه، دنبال من می گردند. و هنوز حیران به آن همه دوستانی که در جبهه جنگ، در یک کلبه متروک با سقف فرو ریخته نمی دانم شاید برای جستن سرپناه رفته بودیم که ناگهان تبدیل به دشمن همدیگر شدیم: در یک چشم برهم زدن، من دو تیر را به سینه دو تا دوستم خالی کردم و قبل از آن، دو دوست، یکدست بسویم شلیک کردند و هردو تیر آنها، یکجا در سینه ام نشست.
وقتی از خواب بلند شدم، همه جا ساکت بود. هیچ سر و صدای نبود اما من هنوز درد آن تیر و زخم و خون آن را بر تمام بدنم احساس می کنم نصف بیشتر از نصف تنم هنوز غرقه در خون است و درد تحمل ناپذیر فشنگ ها را درون قفس سینه ام به خوبی احساس می کنم و هنوز سایه های هراسناک طالب که با وحشت تمام شبیه ارواح منفور و خون خوار ظاهر شده بودند، را پشت پنجره می بینم.
اما نه؛ حالا دگه صبح شده است: 16 جنوری سال 2012، امروز نخستین روز از زمستان آلماتی است که نیم وجب برف باریده و اکنون نیز با تقلای تمام می بارد. شاخه های عریان باغ جلو پنجره همه لباس سفید پوشیده اند، از بیرون فقط سر و صدای موهومی به گوش می رسد، حس می کنم صدای باریک و لغزنده دختران دانشگاه است که همچون پرنده ها- به گفته نیچه- سر از کلبه بیرون زده و در هوای خنگ و برفی زمستانی جیک جیک می کنند.
آه که این لحظه، این برف و این فضای فرو رفته در خواب زمستانی چه قدر «هزار ساله ام» می کند: یادی از روزهای کودکی در روستای مان که در شمالی ترین نقطه اش، برکه ای به قامتی در نظرم خودم هیمالایا قد بر افراشته و هم زمان پرتو زرد تیره افتاب بر تمام قله هایش تابیده است، باغ فرو رفته در خواب زمستانی پدر بزرگ با شاخ های خمیده زیر وزن سنگین برف و خانه های گلی روستایی که بر حسب عادت، مرد و زن با هلهله تمام روی بام جسته اند و با پاروهای چوبی شان، برف های بام را جارو می زنند.
آه چه قدر نوستالژیای غم انگیزی! اکنون که دیگر نه منم، نه روستا و نه باغ پدر بزرگ، نه هم گنجشکان جلو پنجره و نه هم باریک راهی به سمت نهر آب که در سرد ترین روزهای زمستانی مسیر آن را می پیمودیم، یخ های نهر آب را با ابزاری که در دست داشتیم می شکستیم و بشکه های مان را پر از اب می کردیم، و بعد در انتظار ملاطفت طلوع رنگین آفتاب و دست پر از ملایمت مادر که به پیشواز مان، یک لبخند رضایت بخش مادرانه را تقدیم مان می کرد. حالا منم و یک دست خواب های سوررئالیستی، حالا منم و نوستالژیایی که هر روز مرا «هزار ساله» می کند، حالا منم و بی رمقی لحظه های شاد کودکانه، حالا منم و نگاه های بیگانه اطرافیانم که در غیاب نگاه های رضایت مندانه مادر، به آدم می دوزند. باکی نیست. چون این خودم بودم که از کودکی برای فرار تصمیم گرفتم. فرار از تمام باورهای و کلیشه های آن جمعیت ابله افغانستانی... آه! برف ها به تندی سر می خورند و از فراز شاخها به زمین می افتند. تا دیر نشده، باید خودم را برای رفتن به بیرون آماده کنم. می خواهم هم به اتفاقات امشبم فکر کنم و به یاد تندیس فرو ریخته بودا، تندیسی از برف درست کنم.
...
این هم درست شد، چه غمگین با بالهای شکسته و با لبخند گزنده به تمان آن وحشی هایی که مثل سگ به جانش افتادند و جسدش را خوردند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر