به اهل ترین نااهلانم: ...
م. زرتشت/ آلماتی 4 جنوری
ای
نا اهل! ما برای یکدیگر کوچکترین عذری نداشتیم. می دانی کافی بود که فقط نیم روز
باهم باشیم وبعد وقتی مادر با گام های خسته از راه می رسید، کمی از زندگی سهمی
برای زنده ماندن بر می داشتیم و بعد دوتایی می زدیم در امتداد یک سرک خاکی که در
آن شب های سرد و مخوف زمستان، زیر تلواری از تاریکی در غیاب حضور ماه، شبیه یک لکه
ای مغموم خاکستری به نظر می رسید.
خوش
بود نه! وقتی از دیوار سخت و بی روح صندوق چوبی ابوالفضل العباس، لب های مان می
خزید و در یک نقطه پیوند می خورد. آن بوسه های داغ و پایان ناپذیری روزگار
نواجوانی یادت هست؟ چه قدر همه چیز با لطف و ارادت بود: آن یک باریک راهی که در
دمادم غروب پاییز پارسال من و تو را آشنا کرده بود، انگار به پیشواز قدم های ما،
سر به سجده می سایید، آن هوی شغالهای گرسنه و آن ایمان خالصانه کودکانه ابوالفضلی!
تنم
یادت هست، کمرت را خوب به خاطر دارم و آن لب های تر و چشمانت حریص ات که چشم از
چشمم بر نمی داشت. می چسپدیم به هم و زیر آن چادر مسلمانی ات تن ما را یکی می کردیم.
در شعاع مضحک یک چراغ که امتداد جاده های خاکی دهکده را می پیمود، زیرا آن چادر
پنهان می شدیم و بعد تن گداخته در آتش گرمای تن ات را با برف سرد نوزدهم ماه حوت،
سرد می کردم.
حرارت
سینه ات که به سینه ام چسپیده بود، گیس های حناخورده ات که بوی طبیعی گلاب می داد
و دستانم که با شور شهوت انگیزی، باسن ات را از عقب به جلو ام فشار می داد و میانی
تنم که با میانی ات شگوفا می گشت، را به خاطر داری؟
رفیق
نا اهل عزیز و همیشه دوست داشتنی ام! اکنون به جز سایه های لرزان آدم ها، چیزی
دیگری به چشمم در نمی آید. ناگزیرم خودم را با پیک های مکرری، به عالم بی خیالی
پرت کنم. دی نوشتم: همین کافی است که در غیابت بدون اینکه چیزی بدانی، فقط عکس ات
را می بوسم. یکبار فقط یکبار.
آن
شب که با پهلوی چپ به مرگ رفته بودم، ناگهان جسمی به گرما و آسایش و بی خبری لذت
بخش رحم مادر را حس کردم. حس کردم بیدارم. نگاهم را که بر گردانم تویی دیدم با تن
نیمه برهنه. انگشت به لب ام زدی و آرام گفتی: نترس. وقتی زیر لحافم آمدی باسن ات
انگار دیوار بهشت و دوزخ بود. من برای اشراف بهشت، به دوزت ات وارد کردم. ناگاه
تمام حرارت آن زدوده شد، تو با نفس های سوخته نفس های بریده بریده ام را بلعیدی و
آنگاه ابلیس با چشمان ملتهبش خنده های رضایت بخشی کرد.
نا
اهل من! دوست سراسر ناپیدا! دی روز هوس رفتن به دور ترین نقطه ای شهر داشتم. به
دوستان ام گفتم اما چه بد شد که نشد. نمی دانم که بد شد می دانی! اکنون هیچ هوسی
نمی تواند مرا به هدف ارضای خواسته ام تحریک کند جز همان دهکده ای دور افتاده در
میان انبوه برف های کوه های افتیده در غرب ترین نقطه ای این شهر بیگانه، آنجا که
اکثرش را خانه های چوبی پرکرده است. خیلی دلم می خواست بروم و شبی را به تنهایی
میان یکی از آن خانه های چوبی سر کنم با تن پر از پوچی و ایمانی خالی تر از تهی
برای بازگشت به آن لحظه های اتصال تن مان. دلم می خواست مهتاب شب یازدهم دی ماه،
برق نگاه های تو باشد، جنگل های پراکنده اش گیس هایت و دیوارهای لشم چوبی اش همه
تن پر شهوت ات: کمر، باسن و ران ها و دست آخر آن یک تاقچه ای بی ریخت تجلی پستان
های کش افتاده ات باشد که خیلی وقت ها از دستانم دریغش می دادی.
اما
حیف شد که نرفتم. دلم می خواست آنجا برای شرح روزگارمان، رمانی به تنهایی سر کنم.
دلم گرفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر