سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه


پوچی

صبح، آلماتی 18 می 2012

آیا با وجود این همه رفت و آمدهای ناگوار لحظه ها، فکر نمی کنی زندگی باالذات همان تسلسل باطلی است! زندگی تجربه دشواری است. گاهی امیدها به یکبارگی از بین می روند. آنچه می ماند لحظه های بی پایان پوچی است. لحظه های سخت انزجار آمیز. این همه ابتذال مگر در وجود خدا نهفته است؟ من نمی دانم. بروید از قبرهای کهنه مرده ها بپرسید زندگی چه بود.
اگر روزها اصلاً نمی خوابم، دلیل خاصی دارد. تا کنون چندین بار سایه سنگین مرگ و پوچی آزار دهنده زندگی را در تمام وجودم تجربه کرده ام. آن زمانی که جلو دید ما را غبارتیره مرگ فرا می گیرد. لحظه ای که آرزوهای بی پایان زندگی را چنان اسیر در هجوم تندباد پوچی می بینم که دل مان می خواهد همین لحظه تیغی در گلوی مان فرو کنیم. ولی زندگی چیست؟ این لحظه، اوج ابتذال است. نقطه ای حقیقی زندگی، سراسر تاریک و لبریز از پوچی.
زندگی یکسره پوچی است. باری از یکی از دوستانم که فکر می کنم کماکان مخمصه یکسانی داریم، پرسیدم: احساس نمی کنی با تولد اولین فرزندت که اکنون آن را روی شانه هایت بالا می کنی، مسیر زندگی ات کمی عوض شده باشد؟ او در جواب می گوید: بله. زندگی ام را عوض کرده است. و من با سماجت می پرسم: می خواهی بگویی ازدواج و داشتن فرزند که کماکان آرزوی خیلی هاست، آیا می تواند آدم را از پوچی برهاند؟ مکثی دوامداری سر می دهد. گنگ و بی صدا می شود و در اخیر می گوید: نه، اما هیچ چیزی را از پوچی زندگی نمی کاهد. اینها همه اش یک لحظه از بودن ما در زندگی است. گرچه حکم تنفس مصنوعی را برای ما دارد.
با این حال، خودم هم نمی دانم آیا هیچ سنتی می تواند از پوچی و از این همه عبث بودن هستی ما، بکاهد؟ فکر نمی کنم. اکنون بیشتر از همه، به آن گفته شوپنهاور فکر می کنم که می گوید: اگر قرار بود همه به درک هستی واقعی شان برسند، که دیگر نسل بشری باقی نمی ماند. وانگهی نسل بشر به یکباره به انقراض می رفت. یعنی همه خود کشی می کردند!
روزها در ستیزه ایم با خود مان. اساساً نمی دانم به چه اساس و به کدام دلیل می خواهیم بودن مان را در این هستی توجیه کنیم. انگار مرگ سوژه هولناکی است. می گویند ادیان خودکشی را منع کرده است. اگر حقیقت داشته باشد، این چه آیین مسخره ای است که می خواهد جلو انتخاب انسانها را بگیرد. ولی نگفته است.
گاهی دنبال ایمان می گردم. ایمانی فردی. ایمانی که بتواند حضورم را در این دنیا توجیه کند. گرچه می دانم همه آنچه برای خود مان خلق کنیم، چیزی بیشتر از یک هیپنوتیزم روانکاوانه نخواهد بود. حکم یک قرص خواب آور و خلسه دهنده.

برای همین است که گاهی از ته دل فریاد می زنم: مادامی که به تفکر می پردازیم، همیشه با مسأله بود و نبود سر و کار داریم. تفکر یک امر مقدس است. ما پیش از همه ضرورت داریم از عقل و شعور خودمان کار بگیریم. برای اجرای این امر مقدس، در قدم نخست ما نیازمند شک هستیم. ما برای شناخت نیاز داریم به همه چیز شک کنیم. حتا به موجودیت همین لحظه خود ما تا مسأله موجودیت خدا و هستی. نباید به خود مان اجازه بدهیم به هر آنچه گفته شده و در روایات و کتاب های مقدس آمده، کور کورانه ایمان بیاوریم. هر کتاب مقدسی که از منشأ هستی و مسأله بود و نبود بحث می کند، پیش ما اعتبار ندارد جز آنچه که بوسیله تفکر شخصی خود ما فراهم گردد. جستجوی خدا هیچ ربطی به کتاب های مقدس ندارد. البته این حرف به معنای رد کتاب های مقدس نیست چه بسا اینکه کتاب های مقدس هم مربوط انسان است و زایده تفکر انسان. ولی اینجا تأکید بر مسأله تفکر است. اجرای امر مقدس تفکر. آنچه به واسطه تفکر بدست می آید، هرگز محکوم به شکست یا پریشانی و نگرانی نیست. اگر حتا ورای اندیشه موجودیت خدا باشد یا در قلمرو اندیشه وجود خدا و یا هم پوچی مطلق. آنچه مهم است این است که هر کس با اتکاء به مسأله فردیت خود، تکلیف خود را در هستی موجود، تعیین کند. هیچ گزاره ای نمی تواند ما را از امر مقدس شک باز دارد. زیرا شک به ما امکان تفکر می دهد. آه... لعنت! این حکایت ها پایانی ندارد. پس می گذارم سه نطقه... و حالا که شب است حسابی مست خواهم کرد و بعد خواهم رفت زیر باران. به پاس سودای نکبت این همه پوچی. مست مست خواهم بود. لعنت بر همه دنیا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر