من
و ماشا
همه
اش تنهایی در مکانی قدم زدم. همه چیز خوب بود: آنهمه سرسبزی و هوای مطبوعی که سراسر
تپه های سبز جنگلی را پوشانیده بود، آفتاب گرم بهاری که از آسمان زلال آبی رنگ می تابید،
پیاده روهای خلوت و نسیم اندکی که از نقطه های غربی می وزید و شاخک های ریز درختان
را تاب می داد...
ماشا
که به نظر دخترک سرحالی بود. اما چه قدر خجالتی. پشت همه آن، اما شیطنت کودکانه ای
نهفته بود. آنگاه که در آغوش قرار داشت و داشتیم دو تایی عکس می گرفتیم، او از فرط
آنهمه بیگانگی، خودش را مدام با دستمالی مصروف کرده بود که دقایقی پیش از مادر گرفته
بود. فقط هر از چند بار نگاه مختصری به پدرش می انداخت. پدر که عکس العمل ماشا را غیر
منتظره یافته بود، مدام می گفت: Маша! Посмотри меня...
و
من هم برای جلب رضایت او، در حالی که دستان گوشتالوی کودکانه اش را اندک اندک فشار
می دادم، می گفتم:
молмдец, молодец. Вот посмотри...
و
انگشتانم را به طرف پدر نشانه می گرفتم. ماشا دخترک روسی است. به جذابیت و زیبایی همه
روس ها.
هوای
مطبوعی و منظره خیره کننده ای داشت. خرگوش ها داشتند از دستانم زردک می خوردند. رنگ
های سفید روشنی داشتند و گوشهای دراز قشنگ شان که گاهی قد می خورد و زمانی با هوشیاری
غریبی که دارند، بصورت بیدار و زنده، اصوات اطرافش را می شنید.
تپه
های پهن آن سوی دره، یکسره در شعاع خیره آفتاب سی ام اپریل، شعاع برداشته بودند. گویا
برگ های روشن و شفاف و شاخه های نوشگفته ارغوان های ممتد و بنفشه های نیمه قد، در میان
آنهمه سکوت و زیبایی سرشار، ترانه های موزونی را می سراییدند. چه زیبا بود که پشت آن
تپه ها و نقطه های که روی آن اکنون با قدم سبک و نگاه های سنگین و ذهنی که مثل همیشه
لایه های زندگی دیروز و آینده را واکاوی می کرد، متفکرانه قدم می زدم...
زندگی
زیبا اما پر از رازهای غریبی بود. گاهی بی رحم و زمانی آکنده از زیبایی. این همه اما
دست انسان بود. با خودم می گفتم می خواهم جهنم زندگی کنم. جهنم که دین و پدر و مادر
آن را وحشتناک توصیف کرده بود. اما آنجا مکانی خوبی باید باشد. فیلسوف ها همه باید
آنجا باشند. پس چه خوب که بروم و از نزدیک سوالاتم را بر فلسفه شوپنهاور جلو چشمانم
مطرح کنم و بگویم آقای فیلسوف من که یک عمر عاشق فلسفه تو بودم و به پای فلسفه ات روزهایم
را سر کردم، تو چه آدم نکته سنجی بودی، بگوببینم هنوز هم فیلوت می زنی، راجع به زندگی،
عشق و زن ها... هنوز به همان اعتقاد قبلی ات باقی مانده ای؟ ولی می ترسم. صلابت گفتار
و قدرت کلمات شوپنهاور را مگر کسی هنوز ندیده و نخوانده است! و بگویم اکنون که در جنهم
شما کافرانم- به قول مسلمانان- فرصتی دارم تا از محضر شما سوال کنم آیا نفرت را هم
می توان اراده ی حیات خواند؟
سری
هم به سارتر بزنم. قبل از آن بروم کنار کیرکگور. بگویم یک عمر دنبال معنویت شما بودم.
برای تحقق «این یا آن» جنگیدم، نفرین شدم، طرد شدم اما خوشحال. از سارتر بپرسم بگو
ببینم هنوز به همان یک جمله را ات را می توانم از زبان خودت بشنوم که گفتی: زندگی شور
و شوق عبث است؟ دوست دارم بشنوم. ولی پشت دیوار زندگی، خالیگاه محض است؟ آه به من نگو.
من که در دنیا سراسر عاشق روسیه بودم. روسیه را دوست داشتم. اکنون اینجا نیز به روسیه
فکر می کنم...
و
بعد بروم دیدار فروید، داروین، انشتین و نیوتن. طی ملاقات ویژه از راسل بپرسم: چه شد،
آیا خدا را توانستی بیابی؟ تمام دینداران تو را تکفیر کرده بودند که گویا یک عمر داد
زده ای: خدا وجود ندارد، خدا وجود ندارد؟ بگوببینم آیا حسابت را با خدا مشخص کردی؟
دست آخر بروم دیدار کافکا و اگر صادق هدایت را بتوانم پیدا کنم، بپرسم: هنوز داری با
سایه ات حرف می زنی؟ و بگویم آخر دغدغه های ما و دردهای ما ناشی از سیطره آن همه خرافه
پرستی و زندگی متفعن و چرکین مذهبی، مگر یکی نبوده است؟ ولی قعطاً کنار کافکا بیشتر
خواهم ماند. می خواهم از او سوال کنم. سوالی که هیچ وقت جرئت نکردم در دنیا آن را به
روی کاغذ بیاورم. بگویم پشت آنهمه شکوه های تو و نقدهای بی رحمانه ات نسبت به هستی
و انسان و قانون و نومیدی های ویرانگرت نسبت به همه چیز و نیشخندهای عمیق و دردناکت
بر دین و مفهوم خدا... آیا یک خیانتی نهفته نبود؟ مطمئینم او با قدرت نبوغی که دارد،
فوراً به اعتراضم در برابر خودش، متوجه خواهد شد. نمی دانم جوابی که به من بدهد، چه
خواهد بود. بخصوص آنکه هنوز دورا دیامانت عزیز در کنارش باشد و آخرین قطره از اشک هایش
را با اشاره اش پاک کند که در هنگام مرگ دلداده نومیدش گریسته بود...
از
بهشت متفنرم. از بهشت اسلام. مسلماً آنجا جای ما نخواهد بود. حدس می زنم آنجا مکانی
برای ابله ترین آدم ها باشد. و شرور ترین انسانها از ملاعمر گرفته تا بن لادن و محسنی
و خامنه ای. من از آنها بیزارم. از همه چیز آنها بیزارم و جهنم فیلسوفان را آخرین نقطه
های امیدم می دانم. مسلماً بهشت و جنهم هم صورت این دنیا را خواهد داشت: بهشت آکنده
از گروه معتادان (توده ها) و واعظان بد اخلاق که مردم سواری کرده اند و جهنم نیز مطرود
شدگان دین و دینداران که گویا فیلسوفان و دانشمندان دوباره با قیل و مقال های عجیب
و غریب شان، سر و صدایی را به راه انداخته اند. ولی من آن همه سر و صدا را دوست دارم.
زیستن در جنهم فیلسوفان و دانشمندان را افتخار بزرگی برای خودم می دانم. من از بهشت
دینداران بیزار و متنفرم. دست آخر، در جنهم آخرین کسی که با او ملاقات خواهم کرد، استاد
بزرگ خواهد بود: خیام. از او خواهش می کنم برایم آن رباعیاتش را بخواند که در سراسر
زندگی هر یک کلمه اش با من بود و لحظه هایم را پر از معنا و سوال ساخت:
اسرار
ازل را نه تو دانی و نه من/ وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست
از پس پرده گفتگوی من و تو/ چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
گویند
بهشت با حور خوش است/ من می گویم آب انگور خوش است
این
نقد بگیر و دست از آن نسیه بشوی/ کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
بر
من قلم قضا چون بی من رانند/ پس نیک و بدش چرا ز من می دانند
دی
بی من و امروز چو دی بی من و تو/ فردا به چه حجتم به داور خوانند!
وقتی
بر می گردم، با کارگران سر می خوردم سبدهایی از گل روی دوش شان حمل می کنند. برای لحظه
ای کنار آنها می نشینم. با دستانم یک یک از آن شاخه ها را در جدول های دو طرف جاده،
میان توده ای نرم خاک می کارم. نگاه های تعجب آمیز آنها را ملتفتم. می گویم من هم کارگرم.
و
فردای آن روز دوباره می روم. آب از سر و تنم می لغزد روی کف موزائیکی. سنگی لحظه های
نفرت انگیز چند دقیقه پیش و یک عمر را بر تنم احساس می کنم. با خودم می گویم: سی و یکم اپریل. نه امروز اول می است. خوب. بارها این
را به خودم گفته ام. اما این بار شاید دگه هرگز... امیدوارم. از همانجا تصمیم گیرم
بروم و همه چیز را بیندازم میان سطل زباله. بدرود عصیان کودکانه ام بدرود. احساس می
کنم محتاج زندگی ام!
کاکتوبی، منطقه خوش آب و هوا در شهر آلماتا
پس زمینه عکس، همه تپه های پر از جنگل است.
تنهایی چه لذتی دارد. آدم می رود در اعماق تخیل.
یادداشت
صبحگاهی/ اول می 2012، آلماتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر