داما؛
حکایت اشک و لبخند
شنبه،
شانزدهم ژوئن 2012
مهدی
زرتشت/ آلماتی
داما
برای من یک عنوان با اعتبار و یگانه است. مطابق آنچه من دیده ام، این عبارت زیباتر
و به اصل قضیه نزدیک تر است. دوشیزه ای با موهای مجعد تیره، تن گشتالو و پستانهای سفت.
جوان. کاملاً جوان که هنوز شور آنهمه، با فراست غیر قابل وصفی، در سیمای غریبش موج
می زند. کنج چپ لبش خال سیاهی به اندازه نیم دانه عدس روییده و چشمان مهربانش که دنیایی
از لطف و شفقت و عشق است، گاهی به نقطه های ناپیدای اتاق منجمد می شود. برای لحظات
طولانی.
باران
که شدت می گیرد، جوان قدم هایش را تندتر می کند. مثل همیشه لحظه های دوامداری در گیرو
تفکرات بی کران خیر و شر، هستی و نیستی، لذت و رنج، زندگی و مرگ رهایش نمی کند. چه
روزگاری!
سر
انجام جاده اسفالتی خیس باران به انجامش می رسد. روی پیاده روی شنی آن، مردمانی با
چترهای رنگی شان، یکی یکی راه شان را می پیمایند.
چشم
های جوان به دو سمت جاده دنبال نشانه هاست. لبخند های مشکوک، قدم های آرام و مشکوکانه،
چشمان پرسشگر خانم های میان سالی که در اندام نیم لخت شان، کمتر نشانه ای از شادابی
جلد زنانه دیده می شود. مردان میان سال و سه پسر جوان چاق که اندام گاومیشی شان در
مقابل تعارف فاحشه پیر و نفرت بار، هراسی به دل جوان راه می اندازند.
روی
جاده، پیرمرد قوز کرده، عبای چرمی اش از قدری بالا کشیده و از میانه ای سر تا ساق پایش
را پوشانیده است. چنین به نظر می رسد که اینجا شهر ارواح است. دم در فرتوت یک عمارت
رنگ و رو رفته، خانمی با صورت چرکیده نیمه لخت در حالی که کاکائو اش را می جود، قامت
راست کرده، در مقابل سوال جوان به حالت هراسیده و مشکوکی سر به نهی تکان می دهد. در
اخیر با لحن استوارتری می گوید: نه.
...
دوشیزه
در حالی که تن سردش را روی آغوش جوان انداخته، صورتش را با تأنی نزدیک می کند. جوان
در خجالت عمل خود قرار گرفته است. به یاد می آورد که چطور بار اول از کنار او گذشت
بی آنکه پشت سرش را نگاه کند. آخر مگر نه اینکه کجای این دوشیزه را می شود با آن یک
دسته جماعت روسپی مقایسه کرد که جلو چشم جوان، دامن های کوتاه شان را از تن دور می
کردند و شورت های شان نیز به اندازه ای کوتاه و مختصر بود که زهار تراشیده و نتراشیده
شان تا ابتدای خط عضو زنانه شان می رسید. چه رنگ و رخ بی کشش و نفرت انگیزی داشتند!
دوشیزه
وقتی دستهای جوان را روی نافش حس کرد، صورتش را نزدیک کرد. لبش را به لب های خشکیده
جوان گذاشت. جوان که مبهوت شده بود، این بار دستش را پیچانیده لای گیسوان خیسش. آخر
چطور ممکن بود یک روسپی اینقدر با صداقت غیر قابل باوری او را در آغوش بگیرد و بوسه
های شهوت انگیزش که یک عالم صداقت را با خود داشت، نثار خیالات پوچ و دنیای اندوهبار
جوان نماید!
در
میانه سکس، دوشیزه دستش را می برد تا شرمگاه خود. وقتی لبخند مختصری سر می دهد، تن
جوان را روی خودش می کشد. در حالی که هیجان شهوت آلودش بی اختیار شده است، به صداقت
جوان رشک می برد. جوان که در لذت بی انتهای تماس تنش با تن لخت او یکسان شده و دوشیزه
بی کمترین میانه و حجابی از جنس لاستیک...
بعدها،
وقتی شب های تماس های طولانی فرا می رسد، حکایت دوشیزه زیر نور خیره سه عدد شمع سر
می گیرد. روزگار نکبت. حکایت های جانکاه و درد آلودی میان نیستی و مرگ و آرزوهای بر
باد رفته و زندگی در شرف زوال اخلاق و ایمان..
جوان
که مدام اشک هایش را در غیاب نگاه های دوشیزه پاک می کند، سرش را در سایه گیس های او
فرو می برد، تنش را چنان در آغوش می گیرد که او سر انجام به خواب می رود...
چه
کسی می تواند باور کند، دنیای پوچ و آکنده از شر و زوال اخلاق جوان با امید تازه ای
زنده می گردد! در آخرین شبی از پایان حکایت اشک و لبخند، جوان در حالی که پشت کلکین
ایستاده است، دستهای دوشیزه را از عقب حس می کند. سه هزار تنگه. با لبخند آرام، در
حالی که نگاه های عمیق و آکنده از شرمش تنها به چشمان جوان منجمد شده، پول را به سوی
او پیش می کند.
رودخانه
ای خروشان با امواج کف آلودی که با غرش باران بهاری در شب چهاردهم ماه حکایت روزهای
تنهایی او را زمزمه می کند، انعکاس خیره چراغ ها و مهتاب را با ابهت غریبی به رخ جوان
می کشد. یک آن، صدای گریه جوان از کلکین می زند بیرون. دوشیزه در حالی که خودش را در
آغوش جوان رها کرده، مدام دستهای خیس و سرد شوهرش را می بوسد. و جوان سه عدد اسکناس
پاره پاره شده را روی آب رها می کند...
جوان
یک شاخه گل اطلسی را روی گیس ها حنایی دوشیزه می نهد. لبش را می بوسد و می گوید:
- زندگی
ما، حکایت اشک و لبخند است دامای عزیز من!
و
دوشیزه در حالی که اشک هایش به آرامی جاری است، تن شوهر جوانش را به آغوش می کشد...
پس از رفتن جوان، داما دیگر تنها شد. جوان رفت و در میان مه گم شد... تا امروز
...
چکیده ی یک داس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر