سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه


مرثیه ی روزهای کابل

25 جولای 2012

کاش همیشه اینگونه بود. خواب و فراموشی. دریغا! موسیقی ام، آله موسیقی ام امشب چه ضربی گرفته است. انگشتانم چه خوب می نوازد در پرتو کمسوی چراغ... انگار به تمام روزهای زندگی ام می گرید. چه روزگاریست!
***
دیر وقتی ست لحظه شماری می کنم. کاش شاعر بودم، این همه آرزوهای عبث مگر از من چه می خواهد! بگذار آرزوهای محالم را بر لحظه تنگ زمان بریزم تا معجونی شود از درد، حکایتی شود غم انگیز و افسانه ای شود آنچه بزرگترین رنج زندگی می دانند و درامی شود به غم انگیز ترین و خنداور ترین صحنه های زندگی.
راستی! اجازه می دهی امروز، نه این لحظه را تاریخ بزنم؟ زده ام، ولی چه روزگار زشتی. چه وحشتناک وقتی آدم به خودش دروغ می زند. آیا مگر انسان سرشته ای از شر است؟ چه اضطرابی ما را فرا گرفته که اینگونه آشفته ایم و فاقد همه چیز. زندگی چه پوچ و سراب بی حاصلی است. از دین که خیلی وقت متفر شدم، از مذهب بریدم، دیگر بعد از آن هیچ شوخی و دغدغه ای بهشت و دوزخ ندارم ولی انسانیت چه؟ من نمی دانم انسانیت را چگونه تعریف کنم. راستش مانده ام. گاهی دلم می خواهد به دنبال ایمان باشم. هستم. شب و روز حتا. خیلی دلم می خواهد به خدا برسم. خدای که اسباب شوخی شده است، خدای که در دست جماعت ابلهان دیندار، تبدیل به واژه تمسخر آمیزی شده است، خدایی که اسباب بازی شده است و خدایی که هر اهل و نا اهل اعمال مضحک و مسخره شان را به او نسبت می دهند: نماز، روزه، امر به معروف و نهی از منکر و هزار چرند دیگر...
هان... تاریخ از یادم رفت. چاره ای ندارم. این بار البته با نومیدی تمام تاریخ می بندم این لحظه ام را: 25 ام جولای سال 2012. ساعت 11:00 شب به وقت کابل. اوه نه، نه. قصه ی ما سر از کنج دیگر زد. امروز؛ بیست و ششم جولای 2012، دقیقاً ساعت 9:37 صبح در حالی که منتظر آخرین ویرایش از مجموعه داستانم هستم و دستم هم مصروف به طرح جلد.
***
آسمان خاکی کابل را یکبار نگاه مختصری می اندازم از پنجره ای رو به سمت شرق: بوته های سبز وحشی روی نرده های بالکن، سرک های خاکی اما مملو از آدم و ماشین و هیاهوی پسرهای کوچه، آفتاب غروب گاهان که بطور شبهه انگیز هنوز می تابد و دست آخر کوه بلند قد آسمایی و خانه های یکسره گلی تجسم فقر و حقارت تاریخ و سیمای پریشان کابل.
آه که چه اندازه خسته ام. انگار جسمم خوابیده و خون در رگ های منجمد شده است. گرمای مخصوصی را روی تنم احساس می کنم. موهایم سپید همچون خاطرات روزهای کودکی، آرام و سبکسرم، انگار اکنون هیچ شوری در وجودم احساس نمی کنم، هیچ چیزی مرا به سویش فرا نمی خواند جز جدال پایان ناپذیر میان شک و ایمان، هیچ چیزی مرا وابسته به زندگی نمی کند جز آرزوها بی پایان و تجسم دنیای غم انگیز و رقت باری که عنوان "سرنوشت غمبار یک نسل" داده ام.
امروز کمی هم گریسته ام. بر ژان کرستف. بله، «زندگی یک سری مرگ ها و رستاخیز هاست...» رومن رولان استاد بزرگ!...
 اشکم جاری شده بود بر گونه های فرو رفته ام، چشمانم مغموم تر از همیشه و صورتم نقادتر از قبل. خواهر با لحن مخصوصی حکایت می کرد، چه اندازه می خواستم همین اکنون بروم و بر تمام باورهای آن کرم های بی مصرف، نفرین بفرستم و دست آبجی را بگیرم بیاورم با خودم. دنیایی برایش دست و پا کنم از جنس آزادی، لحظه هایی برایش فراهم آورم از جنس خوشی تا دیگر غم زن بودن را از صفحه ی روزگار تیره اش محو کند. آزادی واژه ی طرد شده این خاک غم آلود است، آزادی پرنده ای پرپر شده در دستان دژخیم این موجودات بی خرد و وحشی است. خدایا! قسم به بی معنایی ات، باور کن دلم می خواهد چیزی از تو درست کنم تنها در ذهنم که زاده عقل باشد و هیچ نخواهم به واسطه تو، دیگران را به زنجیر بکشم. دیگران را به زنجیر کشیده اند این ابلهان کورم مغز و تاریک اندیش، آزادی ما را قربانی خواست های وحشیانه شان کرده اند، پسران و دختران این سرزمین، موجودات نفرین شده اند، آنها غریزه شان را کشته اند، همه بار گران غم و رنج و جسد آزادی را روی شانه های خسته شان حمل می کنند...
خواهرم گفت، توقع دارند کلفتی بکنم. گفتم آزادی حق مسلم توست و وجدان عطیه ای از روح پاک ات. گفتم تو با وجدان تر از آنی که کلفتی بکنی. گفتم آنها موجودات بی خرد و فرهنگ اند بدا که روزگارت را به پای خوشی های مضحکانه آنها بریزی و سر آخر دودی شوی از جنس زن های قربانی شده ای این خاک نکبت زده و غم آلود. خواهرم! ای شکوه آسمان! من سرشته ای رنج روزهای کودکی ام که هردو با لجاجت های کودکانه، بر سرنوشت غمبار نسل می گریستم چه اندوهناک بود آن لحظه ها...
بگذار آزادی از آن ما باشد. از آن تو باشد ای موجود نفرین شده ای این سرزمین. زخم هایت، دردهایت، اندوه ات و سیمای پریشانت، غوغای روزگار مرگ انسانیت است در سرزمینی چنان وحشی که نه تیر را یکباره بر بدن ات خالی می کنند، در سرزمینی که با قصاوت تمام، گوش و گلو و بینی ات را وحشیانه می برند می دانی! همه مسلمان اند. اکنون عذر می خواهم، من دیگر مسلمان نیستم و تا ابد مسلمان نخواهم بود. من مسلمان نبودم ازابتدا. آنچه بود، بر من تحمیل می شد. من از دین و اعتقادی که بخواهد فرد را نابود کند و زنان را به جرم جنس شان در میان دیوارهای سرد و تاریک خانه ها محکوم و محبوس نماید، بیزارم. من مسلمان نیستم و بر الحادم افتخار می ورزم. الحاد من، همه چیز من است. اسلام مرتجع ترین دینی است در میان ادیان که بی رحمانه زندگی و آزادی و فرد را به زنجیر کشیده است. شعار پیروان این دین، همه نفی "فرد" است و چیزی است میان مرده پرستی و تمدن ستیزی و آزادی گریزی. اسلام برای من و دردی که بر من وارد کرده، منفور ترین دینی است. اگر وجود دین یک امر اجتناب ناپذیر است، زنده باد مسیحیت مقدس که هزار بار پیروز تر و انسانی تر از اسلام است.

می دانی خواهر و مادرم! وقتی در آلماتا بودم، هر از گاهی، در تفریحگاهی می رفتم که در وسط آن، یک کلیسای بزرگ بنا شده است. آنجا تجمع دینداران بود. نه، نیم بیشتر افرادی که انجا گرد می آمدند، دختران و پسران جوان بودند که به معاشقه می پرداختند. خادمین کلیسا بدون کمترین مزاحمی، اصلا بی حرف و کلام، کاری به کاری عاشقان نداشتند و حتا خود آنها، با لباس های مختصر وارد کلیسا می شدند. ناقوس کلیسا در روز فقط چند بار بصورت مختصر صدا می کرد و هیچ مزاحمتی نمی نمود. ولی در همین شهر مسجدی را دیدم که از فاصله صد متری، گشت و گذار پسران و دختران را در شکل عاشقانه و به قول خود شان، فاقد حجاب را منع کرده و بر نگاره آنها خط چلیپا کشیده بود. آنجا که می رفتم، صدای گوشخراش آذانش، انسانها را تا فاصله چند صد متری آزار می داد...
این چه دینی است عقیم و انسان ستیز و سخت آخرت گرا که با هیچ اصول تمدن و فرهنگ نمی سازد. می دانی خواهر و مادرم! شما را این دین به بردگی کشیده است با شعار مسخره ای حقوق زن. بزرگترین دروغ و اصلاً جعل این دین و فریب مکارانه آن، ادعای نجات زن از زنده بگور کردن زنان در میان عرب ها بود. عرب های سر و پا بیرهنه که هنوز نیز با هیچ فرهنگی سر سازگاری ندارند و غرق در تن کامی های خود...
خواهرم و مادر عزیزم! ببخشید که من کفری شده ام و دارم کفر می گویم. باور کنید من خدا را در ورای ادیان جستجو می کنم و سخت به انسان و آزادی و فرد معتقد ام. من طرفدار عقلانیت ام و اعتراض گر به تمام آنچه که آزادی را نفی می کند و می خواهد دین و باور شان را بر دیگران بقبولاند. آنها خدا را به سخره گرفته اند و بزرگترین توهین را در حق خدا روا داشته اند. خدا تنها در اندیشه فرد من است و معنای زندگی ام. این خدا وجود هیچ فردی را محدود نمی کند. من با خدای خودم با هر کسی که ابتدا به فرد و عقل معتقد باشد، می توانم آزادانه زندگی کنم. من انسان را دوست دارم. محرومیت و محکومیت زن بودن تان را خیلی متأسف ام و آرزویم در این خاک ویران و این فرهنگ خشن و ضد انسان و تمدن، تحقق یک فرهنگ انسانی و عاری از جهل و جعل است.
بدرود ای فرشتگان زندگی ام: مادرم و خواهرم.
مهدی زرتشت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر