سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه


التهاب-دوم
4
شبی چون روسپی ها
بسان خورشید روییده بود روی آب
انوارش فروزانش استحاله کرده بود چهره مغموم زمین را
امواجش سراسر لحظه های پوچ زندگی را آبستن کرده بود
از امید
غنچه می گشود چونان شقایق
می خندید چونان پریان افسانه های کودکی
سکوت ما درهم می شکست و آوازش نغمه ی بود از صوت
و کلامش کرشمه ای بود از لحن آفتاب
آفتابی بود که می رفت
کره خاکی ما را هر روز در می نوردید بسان شبگردها
هولناک و غریب و طنین ویرانگر
می برد ما را چونان باد به سرزمین ناپیدا و بیگانه ای
که آفتابش چهره غم آلوده شبهای فراق ما را داشت
5
درون آسمان خورشیدی خوابیده ست
در فراخنای گنگش
ابری به درازای یک طوفان
شبی روسپی هاست
نسیم هرزه ای از بامدادی رستاخیز مرگ
در لابلای خاطرات گنگ و هراسانم می وزد
دستی به تندی باد
و گیسوانی به شوری شب های مکدر و خاکی
و پیوسته خیس در عرق نفس های کوتاه دوشیزه
غرقه در خیالات مرگ
نشسته است بر لب رودخانه
مهتاب از پشت ابرها پیداست
چهار قد سایه به قد نیم تنه های لرزان در نور شامگاهان چراغ های وسوسه انگیز
سبکسرانه می تابد
قامد شکسته و مغمومش در لرزش امواج کف آلود رودخانه
خاطرات سرد روزهای کودکی را می پراکند
زنی قوز کرده است
و مردی میان افکارش چیزی می پاید
از فاصله های گنگ یک سیاهی تیره ممتد
بوسه های مکرری، غرش آب را می بلعد
آسمان تیره و خاکی و غنوده در آسایشگاه مرگ
آرام و بی صدا نگاه می کند
6
ایستاده ام میان موج دوار رودخانه
خیره به صدای دهشت  انگیزش
و موج لرزانش که انگار در هر نفس، دو تا قامت نیمه خمیده را می بلعد
پشت آن نرده های سیمی
جسمی به لطافت بهشت
و شبحی به جسامت مرگ سایه لرزانش تیره تر می گردد
دوشیزه افتاده است روی آب
حریر سپیدش چونان سپیدار تیره صبحگاهان
بر سراسر امواج تیره آب، موج می خورد
چراغ ها خاموشند و مهتاب ناپیدا
چه خوش بود کودکی
که پا به پای مادرش
باریک راه خاکی را برای رسیدن به مرگ طی می کرد
7
دیگر رؤیاها مرده اند
زندگی نفسگیر نمی شود
بهشت از راه رسیده است
و جهنم از فاصله دوری به ما سلام می دهد
درختان به خواب رفته اند
پشت دیواری، به زمختی دست های شیطان
تن مرده اش را چونان زنده ای در بند عشق
در آغوش کشیده است
صدای او، صدای روسپی هاست
از حنجره باریکش
زوزه ای بلند است به آواز لحظه های جماعش
دوشیزه می دود
در میان مرگ و زندگی تن چلفتش را پنهان می کند
8
گفتند سراب جاویدانی شما عطری بود
عطر روزگار مرگ امید
احساس ما را شکافت
قلب ما را دزدید و چشمان ما را تار کرد
آیه های مقدس کتابش
چونان لنگری جسم چرکین و آلوده به شهوتش را بوسیده بود
الله و اکبر...
آنان که سراسر امید بودند
و لشکر عظیم ابلهان که پا بیرهنه نعره می کشیدند:
الله و اکبر...
مادر گفته بود:
از توحش بیزارم
من اما اوج توحش را در شب های تار و خاطره انگیز آلماتی
در لحظه های خلوت ذهن چونان دشنه ی بر قلبم حس می کنم
بسان دیوانه های می گویند:
خدا یکی ست... الله و اکبر
9
شبی چون روسپی ها
خوابیده بود در چشمانم
تن گوشتی اش را از لای برگ ها می دیدم
نیمه لخت بود با تبسم آرامی
صدای لرزانش صاعقه ای ویرانگر لحظه های خلوتم شد
اکنون بسان سایه دنبال می کنم
امیدها بی مایه اند
نومیدی حقیقت آشکار هستی
لحظه های اغوایش، پس لرزه ی ویرانگر خیانت را زمزمه می کند
بسان روسپی هاست
در شبی چون زمستان
و به گرمای چون تابستان
و به لحظه های چون رستاخیر مردگان
ابدی و ملال آور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر