سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه


"نوستالژیا" ی من
م. زرتشت/6 جنوری 2012
نوستالژی را می شود بخشی از خاطره هم خواند. البته در معنای خاص تر. نوستالژی لحظه های پر از درد یک انسان است؛ در عین حال، مرور سرگذشتی که دیگر وجود ندارد. سرگذشتی که بسان بهشت بود. آرام و زیبا؛ اما نوستالژی، همیشه کمی دردناک است. انسان با امیالی که در سر دارد، همیشه در طلب بهترین چیزهاست. در آرزوی تسخیر طبیعت و هستی.
در «گلهای رنج» خواندم بودم: «چنان سرشار از خاطره ام من که گویی هزار ساله ام...» تمام آنچه اکنون می بینی، خاطره ای است که مرا سرشار از نوستالژی ساخته است. بیا عزیزم! این داستان را گوش کن تا به پاس این لطف ات برای لحظه ای در آن مکان پرسه بزنیم که اگر زبان، تخیل، بصیرت و زیبایی شناسی ام، از کار نیفتاده باشد. اگر به فرض اگر کار هم افتاده باشد؛ ولی مطمئن ام احساس ام احساس یگانه است. اینک شرح کوتاهی از هر لحظه نوستالژیا را پای تصاویر گذاشتم:
1
دهکده ای است کوچک، اسم قشنگ و رمز آلودی دارد: تلخک! می دانی چه قدر دوست دارم روزی تمام زندگی ام عنوان "گل تلخک" داشته باشد. راستی تو گل تلخک را می شناسی؟ نام علمی اش را نمی دانم، گلی است با گلبرگ های انبوهی به رنگ زرد، روی یک ساقه نازک میان خالی معمولاَ در نیمه های فروردین شگوفه می کند. تعدادش از حساب بیرون است. به قدری که اگر روزی در پانزدهم فروردین به دهکده ام بیایی، تمام زمینش را یک تکه چادر زرد با عطر بهار حس می کنی. در میان آن چادر زرد تیره و پردامنه، سهره های سینه زرد و هدهدهای بهشتی پرسه می زنند، پروانه ها بال های ذمردین و کلاغ های خاکستری در امتداد نهرهای خروشانش که از میان گندمزارهای ممتد نورسته گذشته است، با اشتیاق غریبی پر می زنند. تمام دهکده از عطر گل های تلخک مشحون می گردد. آنجا خانه هایی است به سبک قدیمی: دیوارهای گلی و صفه های سنگی با گاوبندهای همجوار باغ، باریک راه خاکی به سمت نهر آب و پنجره های تماماً چوبی در حالت نیمه باز به سمت آفتاب، دودکش تنورهای گلی با دهان باز به سوی آسمان به شب ها نیلگون و به روزها نقره گون از وجود رستاخیر ابرها. در میان گندمزارهای ممتد، درخت های چنار چندین رج بسته اند که سایه های پرسخاوت شان، بیش از نیمی از سال سایبان عابرین است. کوه ها با قامت استوار و شکست ناپذیر همچون دیواری تمام دهکده را محاصره کرده است و نوک بلند شان همیشه سر به ابرهای خاکستری و نقره ای بهار می سایند. زیر سایه ها و به گاه آفتاب دهکده، جماعتی با دامن های آهارزده، غرق در سرور و شادی و جمعی مصروف به کار از باز مانندگان جماعت مردگان که در "پشت کمر" در مغاک سرد و تاریکی به خواب ابدی فرو رفته اند. آه! نمی دانی که طلوعش چه قدر زیباست: آفتاب طلایی از درون یک حجم گداخته از پشت کوه های شرقی سر بر می آورد می خزد در وسط آسمان، زیر نور گرم و حیات بخشش، پرندگان از میان گلهای تلخک، آواز می خوانند. چه وسوسه انگیز!




2
وقتی از قله "پاس آو" به دهکده نگاه می کنی، مزرعه گندم، شبدر و... را می بینی که شبیه چادر سبز و پر سخاوت، روی زمین پهن شده. خانه های اکثراً قد بر افراشته از دل کوه با پنجره های باز باز به سمت آفتاب. این منظره زمانی زیبا تر به نظر می رسد که به غروب آفتاب چیزی نمانده باشد: سراسر دهکده در نور کمسوی خورشید چونان آینه ای سبز در برابر آسمانی با ابرهای سوخته زرد رنگ به رنگ گل تلخک قد می کشد، پروانه های با بالهای خسته و کلاغ ها با قارقارهای مکرر، به لانه های شان بر می گردند، سهره ها در دل آن مفرش رنگین گل ها، دوتا دوتا به خواب می روند و جماعت زنده ها، با بیل و کلنگی کارگری در شانه، به سوی کلبه های گلی شان باز می گردند تا در آرامش شب، کنار چراغ های نفتی، بیاسایند. در واپسین این لحظه ها، مردان و زنان کمتر از عشق سخن می گویند و زیادتر به خواب سنگینی فرو می روند، دوشیزه های نوشگفته برای از سرگیری خیالات شان، در غیاب حضور پدران شان می زنند بیرون دم چشمه های زلال جاری از کوه یا راه ممتد مزرعه که هنوز سرمست از عطر گلهاست و باریک راه های خاکی با انوار ابدی همه روشن از وجود پر سخاوت شبتاب ها.




3
از وسط دهکده، رودخانه ای به سکوت یک دریاچه استوار در برار ماه، جاری است. اینجا مکانی است سرشار از خوشی. نیزار ممتدی آن دوردست موجود است، جنگل های نیم قدی آن جلوتر در انتظار ماست. ما تن خود را در اینجا می شوییم: کجی پانی. کجی پانی اسم آشنایی است برای تمام مردمان دهکده. همین که از آب تنی خلاص می شویم، تمام سر و روی مان را با ماسه های کنار رودخانه، آغشته می کنیم. دقیق یادم نیست که دوباره تن مان را می شوییم یا با همان سر و روی پر از ماسه و خاک، به طرف خانه های مان بر می گردیم. به گاهی اتفاق می افتد که دختران با جماعت چند نفری در موقع آب تنی پسران پشت جنگل مخفی می شوند و با چشمان سراسر عشق، عصیان و دین داری، به تن های لخت پسران نگاه می کنند که چطور اسبابی می شوند برای ارضای غرایز شان. و همین طور گاهی پسران با جماعت چند نفری در نیمه های روز تن نیمه عریان شان را پشت جنگل ها پنهان می کنند تا تن های لخت دختران نوبالغ را نگاه کنند که در برابر چشمان حریص و شهوتی شان، ادا و اطواری غریبی به اجرا می گذارند، چه لحظه هایی بود آن لحظه! کاش تو هم در کنارم بودی که حالا شکی در دلت ایجاد نمی شد.


4
حالا مایلی از کلبه محقر پدر بزرگ چیزی بگویم؟ چه قدر دلم برایش تنگ شده: خانه ای ست مثل سایر خانه های دهکده: گلی، خیلی تاریخی، با برج چهار طبقه یی که از فرط کهن سالی، سه منزلش به مرور زمان ریخته است. پنجره ای دارد رو به باغ، صفه ی ساده با دیوار سنگی، گاوبندی به سبک خیلی قدیمی که از نقطه ختمش راه باریکی به سمت نهر آب باز شده است. باغش قدیمی است با یک رج درختان سیب سرخ و گیلاس که روزها محل خواب و تفریح مان بود. بگذریم از دیگرش که این کلبه چه قدر به من چونان یک روح آشنا تأثیر گذاشت. از مکان اسطوره ای «چنان سرشار از خاطره ام من که گویی هزار ساله ام...» وقتی کودک بودم، آنقدر به مادر وابسته بودم که برای لحظه ای، نمی توانستم او را از کنارم دور ببینم. برای همین شبی که مادر برای ادای وضو به هدف اجرای سنت چهار ده پال به به نهر آب رفته بود، من که از خواب برخواسته و مادر را ندیدم یکهو با پای برهنه زدم بیرون و با گریه های سوزناک. با آواز چنان بلند که برادر بزرگ از خواب پرید و آمد با استبداد تمام، پرخاش کرد: چه شده؟ با صدای لرزان و آمیخته با اشک کودکی گفتم: مادر نیست؟ که در همین هنگام مادر با جام نقره ای پر از آب، از باریک راه نهر آب ظاهر شد... این کلبه به دست پدر بزرگم ساخته شده و اکنون یک شمخال قدیمی و از کار افتاده نیز آنجا هست که با روبان چرمی، میان صندوق گذاشته شده است. من هر شب مثل خوابگردها آنجا حضور پیدا می کنم. سراسر آن را می پایم. چه اتفاقات غریبی که آنجا رخ نمی دهد!
5
با نام محلی "سرنگو". درختی است تنها. به حکم سرنوشت و با نگاه های گنگی به اطرافش ایستاده است، آن را نماد می نامم. نمادی که اگر حتا اسرار هم بکنی، به تو نخواهم گفت جز یک تشبیه دور: شبیه شمامه، تنها ایستاده است، در برابر زمان که زنگار مرگ را از پشت کوه ها مدام می شنود. اما از تاریخش کمی می گویم: شاید یک قرن و چند دهه پیش از امروز، به هنگام غروب آفتاب اوائل بهار، شبان دهکده می آید برای کمک به قلبه پدر بزرگ. بعد نمی دانم با چه حسی یا انگیزه ای، عصایش را که گویا هنوز رمقی از حیات در جسد داشته را در حاشیه این مزرعه به زمین نمناکش فرو می کند. از قضا این عصا می شود درخت کهن سال با شاخ و برگ های تیره. در حاشیه مزرعه گندم قرار دارد که سه سویش را نهر آب گرفته و از نقطه نزدیکش، راهی به باریکی یک تل استخوان، گذشته است. آنجا در هر زمان شاهد اتفاقاتی است. مثلاً شیرین دست در گردن شبان می روند کنار رودخانه و بعد در مقابل بدر تابناک آسمان نیلگون شب با دامن یاسمنی، شروع می کند به رقصیدن و فاطمه- دوشیزه دیگر- چونان شاهدخت درون افسانه ها با همان حریر نازک و گیس های حناخورده اش از کنار رودخانه چنان گام بر می ­دارد که اگر یک پیرمرد مجرد خیالاتی تصویر او را در سپیده­ دم یک روز بهاری از پشت خوشه­های نورس گندم با لایه­ ای از مه نقره گون کشتزارها جلو چشمانش مصور کند، حس خواهد کرد از میان چند تکه ابر سپید معلق و لرزان، ماهی به جسامت یک دوشیزه نوبالغ با گام­ های شتابان در مسیر ستاره­ های فروزنده قله های غربی، موهایش را در دست باد می ­دهد و صورتش را با آب سرد رودخانه آن­ گونه صاف و شفاف می ­کند که گویا ملاحتش خوشگوار ترین عصاره ای آمیخته با داروی مستی باشد. این شاهدخت پاورچین پاورچین نقش پایی را روی این پیاده راه خاکی دنبال می­کند که در انتهای آن، پیرمردی با ردای خاکستری و قد خمیده خودش را در حالت انتظار قوز کرده...

شاید هم به یکنواختی دنیا فکر می کند.. راستی دوست عزیزم! خسته نباشی. نمی دانم از خواندنش خوش آمدی یا کسل شدی؛ این فقط یک اشاره بسیار مختصر بود. یک احساس و خاطره خیلی گذرا و آنی. به این خاطر پایان بی پایانش را با گذاشتن سه نقطه دوامدار، ناگزیر پایان می دهم:
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر