التهاب
آلماتی 25 می/م. زرتشت
1
آرام
و سبکسرم همچون ستاره ای رو به فناه
چند
تل استخوان مختصر در جسمم دارم با دو چشم نقاد و صورت مغموم
و
نگاه بدبینانه ای که تا عمق روحم رسوخ می کند
زین
پس شامگاهان به یاد مردگانم، عرق خواهم نوشید
شبانگاه
در غیابت
ای
نور ازلی ناپیدا و فریب توانفرسای نومیدان!
قامت
خمیده و فرسوده ات را هر شب روی آمواج کف آلود رودخانه تماشا می کنم
چراغ
های دو سوی جاده، آرام و بی صدا
از
لای گلگون نهال های نورسته، سو سو می زنند
به
کدامین جرم
به
کدامین گناه
و
به کدام هدف پرت مان کردند؟
زین
پس زندگی التهابی بیش نیست
تن
گرمت با زهار نتراشیده،
غیبت
بی پایان در پس سالها الگوی مرگ آدمی،
مرگت
که همچون خس بی خاصیت سبزه ها بود،
های
از زندگی! از اوج لحظه های پوچی و نکبت و ای ادبار چاره ناپذیر!
زین
پس خورشید خیالت طلوع خواهد کرد؟
2
هر
قدم که بر می داریم، از زندگی حرف می زنی
گفتند
عشق بیگانه ماند
گفتیم
تخیل مان معنا را جعل کرد
گفتم
خاک بر سر بودنم
گفت:
نهال
های عطشناک جلو پنجره، انتظار حضورت را می کشد
زندگی
جاده ای تاریکی بود
انتهایش
مرگ
باغ
های کوچه های اطرافش همه پربار از میوه های ممنوعه
طعم
خس گیلاس با سیب رنگ و رو رفته در غم هبوط دردناک بشر
زان
سوی کوچه، ناله های مکرر روسپی ها
تن
های خسته و بی خاصیت و نانی که حاصل زهرکامی هاست
دوباره
چراغ ها سوسو می زنند
خسته
تر از همیشه با حس سرشار از پوچی
و
قامت خمیده ام
چونان
صورت مسخ و نفرت بار
قوز،
همچون کرمی در عطش مرگ
3
شراب
زندگانی، سراب گنگ تو بود
اشیا
تبدیل به اشباح شده اند و چشمانم نور خسیس خورشید را حس نمی کند
زین
پس شب ها به فکر تو خواهم بود
ای
سراب معرفت ما
که
از فراخنای وجودت، نسیم هرزه ای جاری است
مستم،
مستم می دانی!
امشب
که به خواب رفتم، دوباره با رؤیاهایم ملحق خواهم شد
و
دوباره خواهم دید شکوه قاهر ستاره های روزها کودکی
که
بر فراز آسمان نیلگون دهکده، از میان کتله های تاریک ابر بسویم چشمک می زد
ما
نسل سوخته ایم،
سوخته
در آتش عصیان بربریت،
سوخته
در سراب بی حاصل تو که پایداری روح فناپذیر ما را هر روز به بازی می گیری!
دیوارها
به سویم لبخند می زنند که چراغ نیمه شب، از آن سوی خیابان قطره قطره بر صورت سیاه و
سهگینش جاری است
اکنون
وقت مردن است
بدرود
این لحظه های مکرر زندگی که سرشار از پوچی هستی!
تا
فردای این شب تلخ، بدرود!
4
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر