التهاب/قسمت سوم
سنگی به آب بینداز
ببین میتوانی مرا بشکنی
شکستهام
آه ای سبزههای بهار!
به روزگار تیرهی من نفرینی
بفرست
به سرزمین غرور جاهلان
به جویبار علفهای هرزه
به جایگاه قرائت قرآن و حدیث
به مکان پر از خشم و تعصب
و کوردلی
به مکان عاری از انسانیت و
نیکویی
پایداری
لبخند کرهات به خونابههای
تنیجاریست که زیر سورههای قرآن جان داده است
نوایت مغموم به گرمی دستم
مادرم
مادر شکستهام که شکستاش
شکست مرا امضا میکند
***
سنگی به آب بینداز
ببین در کدامین مکانی زیستهام
در کجا به دنیا آمدهام، چرا؟
چگونه؟
آه ای آیت ازلی مقدس!
ای پوچی پایدار و ای نکبت
فرسایندهی من!
کجاست روزگار خوش؟
کجاست لبخند و کجاست معنویتی
که دهن همه را گس کرده است؟
ای روح پایدار زیبایی!
کجاست تن مملو از سپیدی که
به پیشواز معنویت من سر خم کند؟
خدا را بردهاند
خدا را کشتهاند
خدا را دار زدهاند
خدا را افسانه ساختهاند
خدا را سرگرمی و بازیچه ساختهاند
خدا را با فتنهها آمیختهاند
ای معنویت ازلی و ای سراب
معرفت من!
آیا تو سیاستپیشه بودی؟
***
سنگی به آب بینداز
ببین میتوانی هنوز خاطرات
روزهای گذشته را به یاد بیاوری؟
از راه دور و درازی آمدهام
خمیده و گوژ
موهایم به سپیدی شبهای برفی
دنیایم تاریک تاریک به تاریکی
شبهای ملاقاتمان
تنم تبدار به گرمی تنات
و تمام لحظههایم غریب و افسانه
همچون روزگار سپیدی شبها، تاریکی شبها و گرمای تنات
زمان حکایت داغدار و نومیدانهی
من
گریه میکنم، میخندم و آه
میکشم
به تمام شکوه از دست رفتهام،
به خدا و معنویتام
***
سنگی به آب بینداز
ای مسافر خستهی با کولهبار
اندوه
ای مرد رسیده از دل تاریکی
که در جستوجوی روشنایییی
ای مرد لاغر و استخوانی که
از چشمانت دریای اندوه و شکاکیت جاریست
ای جوان!
ای روح مطرود،
ای نور لرزان در امتداد این
همه تاریکی!
میتوانی خورشید را ببینی؟
***
دوباره آفتاب
تاریخ میزنم روزهایم را
میروم زیر آب سرد
میروم روی ایوان و میبینم
شهر مرده و بیروح را
دستانم رعشه میخورد
جیبم خالی و قلبم سرشار از
نومیدی
دوباره میروم میان آب
تب میگیرم و نفس نفس میزنم
خواهر!
مادر!
آهای ی ی ی ی...
مرگ بر اسلام
مرگ با امامان و مرگ بر همهی
آنچه مذهب است
***
دوباره آفتاب
شهر خاکی و بیروح
شهر شر و خشونت
شهر دینداران بیخرد و شهر
انسانستیزان
آهای آهای فرد!
آهای فردیت من!
آهای فردیت!
کجا مردهای؟
کجا بردهاند تورا؟
کجا دفنات کردهاند؟
کجایی؟
آهای سپیدارها!
میان امواج رودخانه مگر جسمی
غوطه نمیخورد؟
کجاست شب خاطراتم، کجاست دمبورهام
و کجاست شرابم؟
آهای ای قبرهای بینشان!
به من بگویید، به من بگویید
کجایند آنهمه؟
***
دوباره آفتاب
دوباره شبهای خاکی
دوباره خاطرات دردناک
دوباره شهری با آروزهای مرده
و آمال سوخته
دوباره فریادهای بیزبان زن
دوباره فریادهای بیکلام
آزادی
دوباره نعرهی کره الله و
اکبر
شهری خالی از انسان و عاری
از شعور
شهر مرده
شهر دزدان و جلادان
شهر قاتلان و شهر مردهپرستان
شهر آمیخته با صدای قرآن و
قرائت
شهر زندان عقل و فرد
شهر شنیع
شهر زوال من
شهر زوال تو
شهر مادر اهریمنان
شهر مرگ آزاد اندیشان
شهر تناقض
شهر وحشت و عزا
شهری با خاطرات تلخ و آیندهی
مبهم
***
بدرود!
بدرود ای روزگار خوش کودکی
بدرود مادر
بدرود خواهر
سلام آزادی
سلام عقل و سلام ای نیمه
گمشدهی من
هنوز میتوانی مرا دریابی؟
میروم
به امتداد ابدیت
به امتداد خورشید
به امتداد شرق
نمیدانم
آهای مادر، مادر، مادر!
چه نومیدانه فریاد میزنی!
آهای خواهر! چرا گریه میکنی؟
***
بدرود ای گلهای پژمرده
بدرود ای دیوار خاموش
بدرودای باغ فرتوت
بدرود ای دیوارهای گلی منقوش
ای نقشهای مذبوح كه در خوابم
جاری میشوی!
ای رودخانهی خروشان!
ای دهکدهای تنگ و ای کوه
پایههای نکبت
این گلهای تلخک بدرود
ای نمادهای غمانگیز و ای
خاطرات تلخ و شیرین
میروم به پهنای ابدیت
میروم به سمت آفتاب
دهانم گس است
هوس آزادی میکنم
***
بدرود،
بدرود آهای رؤیا، آهای کابوس
بدرود ای گلهای زیبای دهکده
شما همه اسطورههای منید
من بندی از استخوان شما
سرشتهای از روح شما
مادر!
خواهر!
بدرود، بدرود!
***
مادر!
دوست عزیز!
خواهر!
ای «شریك رنجها»ی من!
آدمی سایه است
مرگ آدم
مرگ سایه است
آدم، آدمی
چه فرقی میكند امروز لای
سایهها محو شوم یا فردا؟
مادر!
میتوانی باور كنی فردا اگر
مرده باشم؟
باور میكنی؟
به باور تو، باور خواهند كرد؟
مهم نیست
امشب نور سیاهی اطرافام حس
میكنم
مانده ام، چشم به آسمان با
جسم تبآلو د
مادر!
در آخرین لحظههای مرگ خواهم
گفت:
به هیچ چیزی اعتقاد ندارم
جز لذت
زیرا مرگ انعكاس خوشیهای من است
مرگ تكرار خاطرات من است
لذت من
لذت بردم، گرچه هنوز كاملاً
از آن سیر نشدهام
ولی اگر مرگ پناهم دهد، شكایتی
نخواهم داشت
اكنون بدرود مادر،
بدرود ای ستارههای كم فروغ
و مغموم شبهای كابل
بدرود بدرود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر