پاییز دلشکسته
مهدی زرتشت
* مادر! قلب من از جنس سنگ نیست. شاید یک کتله یخ است که در
مقابل گرما هیچ مقاومتی ندارد.
مادر! اکنون که روزها از آخرین لحظههایی که او را ترک کردم
گذشته، ولی یاد و خاطرهی او در قالب حکایتها، داستانها و رؤیاهای بیشماری
نیمههای شب به سراغم میآید. هر نیمهی شب، دروازه قلبام به صورت خودکار گشوده
میشود، افکارم میزبان تخیلات بیکران با آمیزهای از جنس خاطرات تلخ و شیرین
گذشتههاییست که انگار دنیا در دستام موم بود، شب و روزش پر از آرزو و لحظه لحظهاش
سرشار از دلهره و اضطراب و البته امیدهای دور و درازی که از صافی تخیلام میگذشت
و میآمد در قالب اتوپیای زندهای که هیچ مرزی نمیشناخت و بر تمام اصول و معیار
پوسیده پا میگذاشت.
مادر! اکنون بیشتر از پیش بر قلبهای سنگی آدمیان نفرین میفرستم. دستم را به دعا بلند میکنم و به پاس شکوه قاهر ستارههای شب در صفحه نیلگون سپهر
بیکران درود میفرستم و از کنج کنج ابهت آشکار آن برای درمان قلبهای سنگی شفا میطلبم.
مادر! روزها به امید تکرار روزهای گذشته، قدم به بیرون
میگذارم، شبها به امید دیدن ستارههای خیال و ماهی به درشتی یک کرهی آکنده از
نور و گرما به بیرون سر میزنم و به کنارههای تیره و تار آسمان خیره میمانم تا
شاید باز یابم لحظههای ناب نفس کشیدن روزهای پیش. وانگاه به پاس خاطرههای شیرین
آن لحظهها چند قطره اشک میریزانم و آن را رها میکنم در بستر امواج دنیای پر از
هیاهو و لحظههای سرشار از نومیدی و بیمعنایی که انگار نقشام در درون آن بسان
هالهی در شرف نابودی، این سو و آن سو، مثل پرندهی شکستهبال سرخورده و سردرگم
پرسه میزند.
مادر! من هنوز نقش رنگین و عاری از هر گونه ریای آن دهکده
را فراموش نکردهام که در آن، برای اولین بار به چیزی فراتر از آنچه میاندیشیدم،
یکباره رسیدم. آغازش به سان سمری بود که از دل شبهای تاریک بهار سرچشمه گرفته
باشد. آن لحظهها، لحظههای ناب و کاملاً یگانه و لحظههای منحصر به فردی بود که
وجودم را در برابر یک امری فرا واقعی حتا فراتر از تصور و خیال قرار میداد. از آن
پس، کوهها، تپهها و پیاده راههای خاکی که در برابر نور خیره و آرام مهتاب، فرش
رنگینی از آرزوها و خیالات و لحظههای وصال او را جلو چشمم پهن مینمود، قرار میگرفت. مهتاب به همراهی من میآمد و سرخی افق آرام و با تأنی از کنارههای شکوهمند آسمان،
پشت دیوارهای خاکی و سنگی فرو میخزید.
مادر! من مثل باد میپریدم. از شاخسارها و جویبارها میجستم
و به آهستگی به سرزمین موعود مینشستم. چشمم را میبستم و در عالم خیال گامهای او
را از لای در و دیوار میشمردم، او را به سان سایه همراهی میکردم تا زمانی که از
کنار آخرین دیوار سنگی و یک گاوبند رو به سمت آفتاب میگذشت. دوباه میجستم کنار
درختی که انگار نفساش را به من میبخشید و قلبام خودش را با لرزههای زمین
هماهنگ میساخت. سر انجام با تعجیل و بیتابانه، ابتدا شبح او را میدیدم که آرام
و متمکینانه از کنار چند بوته گلاب میگذشت، میآمد تا زیر شاخههای پهن درخت سیب
و از آنجا به سان آفتاب مینشست روی تنام. ای بسا لحظههایی که به روح مطلق عشق و
آزادی استحاله میشدیم میرفتیم تا اوج یگانه شدن!
مادر! من به پیشواز او بلند میشدم، به قلبهای کوچکمان که
ضربان دوچند میگرفت، قوت بیشتری میدادیم و لبالب از بوسه، در کناری- به زیر درختی-مینشستیم. شبهایی بود تاریک در غیاب نور ماه، شبهای بود روشن به سان رؤیای
دلپذیر، لحظههای بود خوش میان باریکراه خاکی یادگار روزهای فرخندهی خوشیهای
بیپایان کودکی. لحظههای که گرمای دو تن معصوم از سرمای چندم حوت زمستان دهکده،
آتش گرمی فراهم میساخت که در آن لحظه، تن دو انسان نو بلوغ خیالزده را همگام با
حرارت عشق گرم میکرد و دو پرندهی بیپناه را در برابر همهی خطرها حفاظت مینمود. و هزاران قصههای ناب دیگر و خاطراتی که یادش چیزی جز اشک و اندوه و آه و نالههای
پی در پی برایم ندارد.
* اکنون ای عزیز! به پاس آن همه لحظههای خوش، به پاس آن
همه شبهای باهم بودن در گرما و سرما، به پاس لحظههای نابی که بیپروا عشقات را به
من ارزانی میداشتی، به پاس بوسههای عاشقانهات و به پاس تمام آن مهر و
عطوفتهایی که مرا در خلسهی لذت و احساس عشق و آزادی پرتاب میکرد، اعتراف میکنم. ابتدا بر قلب سنگی خودم نفرین میفرستم. به قلبی که در کنار چند کپه سنگ در کنار
چشمهی آب سرد و تنها یادگاری که روزها دست و صورتم را در آن آب میزدم و آن تنها موجودی
که مرا برای رسیدن به تو بیقرارتر مینمود: درست در نیمههای خزان در سالگرد
چهارمین سال از حضورت در دنیال خیالزدهام بسان عطیهی آسمانی، یک بغل نامهات را
آتش زدم. حتا در ورق خاکستر شدهی یکی از آنها خواندم:
میرسد روزی که با من روزها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
میرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامههای کهنهام را یک به یک از بر کنی
نامهها همه سوختند. چیزی به کمیت صد عدد نامه عاشقانه. آنها رفتند، اجزای خاکسترده شدهی آن در نیمههای یک روز پاییزی در وزش نسیم سرد
پراکنده شدند، لحظههای ملاقات دیگر به سر رسید و از آن پس تنها شدم. تنهایی که
هیچ چیزی نمیتواند جای آن را پر کند. امروز در نیمههای خزان دوباره آفتاب سرد و
نسیم بیروح و خاطرهانگیز را بر صورت و شانههایم احساس میکنم که انگار از متن
قصههای گذشته، خبرهای پر حجم از درد و فراق را به گوشم زمزمه میکند. پاییز پاییز
پاییز! همه چیز در تو شروع شد و همه چیز در تو ختم. با این حال، اکنون فقط چند
دانه محدود از آن نامههای عاشقانه باقی مانده که حضور خیالی تو را هر از گاهی به
من ارزانی میدارد. من در مقابل خاطرات خوش لحظههای از سر گذشته، آب میشوم، افسرده
و غمین سیگارم را آتش میزنم و میزنم بیرون پا به پای مهتاب، تنهایی قدم میزنم. و با خود میاندیشم، کاش آن نامهها را با خود داشتم. آنها برگهها، کتاب تصویری
روزهای گذشتهی من بود که مرا هر روز به گذشته وصل میکرد. ولی افسوس. باز هم
پاییز! چه دلگیر و نفسگیر!
اما قصهها همچنان باقیست تا پایان خزانهای مکرر زندگی. این ورق زرد خاطرات با هر خزانی دوباره گشوده خواهد شد و تمام جزئیات آن را باز
خواهد گفت.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر