به ج.جویا
م. زرتشت/ اول جنوری 2013
در شرح یک رؤیا
شادمانه زیستن! اگر نه در بیداری، حد اقل در خواب. اما چگونه؟ همین چند
ساعت پیش، در شرف وقوع سال جدید میلادی. اگر از شادمانی آن لحظه ها بخواهم چیزی
بگویم، شاید نتوانم آنگونه که بود، شرح دهم. با عجز باید بگویم زبانم قدرت بیان آن
همه را ندارد، احساس اکنون نمی تواند آن چه را گذشت، با همان شکل بازتاب دهد و
برای کسی قصه کند. فقط همین قدر که بگویم: چه شادمانه می پریدیم مثل دو پرنده ی
چابک و چه صمیمانه تن و روح مان را به یکدیگر سپرده بودیم. عالی بود. ای کاش این
تجربه های ناب و این رخدادهای نادر زندگی، هر از گاهی در زندگی آدم اتفاق بیفتد.
خیلی زیباست.
به هر حال، ذهن آدمی، پرنده ی بلند پروازی است که فراتر از
زمان و مکان می رود. ذهن آدمی، پرنده ی خیال زده و سودایی است. سوژه ها با آرمان
ها می آمیزند و می آیند در قالب تصورات و تصاویر در بستر فانتزی ذهن و خیال و تصور
آدمی و تبدیل می شوند به سوژه ها ناب و رخدادهای نادر. لحظه هایش سرشار از نیکویی
و لذت و شادمانی است و آدم همیشه آرزو می کند ای کاش همه اش اینگونه بود. ولی چه
اندازه گذرا و فانی هستند. آن همه خوشی های یک لحظه، با چشم گشودن از خواب، دود می
شوند و به یکباره می روند و در کنجی گم و گور می شوند. آن لحظه های الهی بسی کوتاه
و زودگذر اند و به دنبال آن، دنبال جریان عادی زندگی با کژخلقی ها و رنج ها و
خستگی ها و آشفتگی هایش.
در امتداد این لذت گذرا و شادمانی ناب، به یکباره صحنه عوض
می شود:
بر فراز یک پل ایم. رودخانه ی مصفا از میان جنگلزارهای ممتد
می گذرد و صدای شرشر آن با موج های تند و غرش رعد آسا، تمام حوالی را در بر گرفته
است. به زودی خودم را در میان یک دژ می یابم. دژ قدیمی و تقریباً نیمه ویران. وحشت
و هراس یکباره همه جا را فرا می گیرد. یکی از همسفرهایم که اکنون چهره ناشناسی به
خود گرفته، به سویم اشاره می کند. با الیمای گنگی، از من می خواهد خودم را در گوشه
ای از این دژ به نحوی پنهان کنم. ولی انگار دیگر خیلی دیر شده است.
دژ دو دروازه ورودی بزرگ دارد. یکی به سمت جنوب و دیگر شرق.
من هنوز ایستاده ام، مات و مبهوت و اصلاً با اوضاع و احوال سردرگم. واقعاً دست و
پایم را گم کرده ام و مدام فقط واژه مرگ را بر زبان می رانم. خیالات وحشت ناکی مرا
فرا گرفته و ترس و اضطراب، تمام روح ام را در نوردیده است. در حالی که هنوز هیچ
تصمیم نگرفته ام تا بخواهم خودم را مخفی کنم یا هم بخواهم فرار نمایم، با خودم می
گویم شاید بتوانم فرار کنم و اگر این شانس به من دست نداد، بهتر است یک گلوله از
عقب بر بدنم بنشیند تا اینکه به دست آنها با گزلیک مثله شویم. اما در این زمان، سر
و صدایی داخل دژ می پیچد. مرد ناشناس در حالی که بلند گویی جلو دهن اش گرفته،
اخطار کنان می گوید:
-
تکان نخورید، همانجا که هستید، بایستید...
و دو باره با جدیت و عصبانیت اخطار می دهد:
-
دستان تان را قید کند، بالا نگهدارید.
چاره ای نیست. هم سفرها، یکی یکی همچون شوربختان محکوم به
مرگ، از مخفی گاه های شان بیرون می آیند. رنگ و رخ شان سفید و پریده و تمام اعضای
شان می لرزند. اینها همه از جلو چشم می رد می شوند و فردی که یک کلاشنکوف به شانه
انداخته و با نوک کلاشنکوف دیگر، مردان و زنان را به بیرون راهنمایی می کند.
آخرین فرد من هستم. نمی دانم چه در انتظارم است. گاهی
داستان های سر بریدن، گوش و گلو بردن و مثله کردن طالبان جلو چشمانم به حرکت می
افتد. طالب اند. همه طالب اند. تعدادی افراد جوان، مسن و میانسال؛ اما همه با دو
قبضه اسلحه در شانه با همان عمامه های سیاه و سفید شان و با همان پیراهن تنبان های
گشاد و افرادی با موهای ژولیده بلند که از زیر عمامه های شان بیرون زده و روی شانه
های شان ریخته.
از قضا، در این سفر لباس سفید پوشده ام، سر و صورت پاک و
شسته و آرزو می کنم «ای کاش قبل از سفر، اصلاً نه لباسی نوی می پوشیدم و نه سر و
صورت ام را آراسته می کردم...» اما فقط شنیده ام به افرادی که سند و مدرکی در دست
نداشته باشند، کار ندارند. امیدواری ام تنها همین است. ولی اگر واقعاً بفهمند من
یک دانشجو ام، چه اتفاقی در انتظارم خواهم بود؟ نمی دانم. می لرزم و هر لحظه
کابوسی از جوی های خون و تن های لخت و عریان و خونین و سر و گردن های بریده، جلو
چشمانم سیاهی می اندازد.
جلو من، سه مرد مسلح ایستاده است. همه جوان اند. یکی که از
همه جوان تر است، تفنگ دومی اش را هم به شانه می اندازد، بعد دست هایش را باز و جفت
می کند و بعد آن را بالا می برد. من به تقلید از او، انگشتانم را صاف می کنم، دو
دوست را به هم می چسپانم و می برم بالای سرم. همین مرد مسلح جوان، این بار من را
به آرامی به سمت دروازه خروجی دژ رهنمایی می کند. نمی دانم، شاید بیرون از دژ ما
را به تیر ببندند. ای کاش فقط این کار را کنند. مرگ هم مراتب خودش را دارد. مرگ
بدون عذاب و مرگ زجر دهنده و حشتناک. با خودم می گویم: «آرزوهایم مردند. چه قدر
فنا پذیر اند، این دنیا چه قدر فانی است اما از سر تا پا آلوده با وحشت و اضطراب و
وحشی گری. من خواهم مرد. نه دیر بلکه همین لحظه. باورم نمی شود، نگاه کنید! دنیا
چه بر نخ نامتعادلی استوار است! همین چند لحظه پیش با کی بودم، چه لذتی که نصیب
مان نبود، چه رودخانه ی مصفا و چه طبیعت زنده و شادابی که روح آدم را صیقل می دهد!
ولی حالا مرگ، مرگ رسید، زندگی به پایان رسید، بدرود ای زندگی بدرود...» همین که
از دژ خارج می شوم، دنیای اطراف یکباره رنگ عوض می کنند. نور تیره ای از لای جنگل
پدیدار می گردد، تمام اطراف ما را مه غلیظی در بر می گیرد، نور و مه باهم می
آمیزند و اشیاء در این تعامل غریب، از جلو چشمانم محو می گردند. چشم که می گشایم،
متوجه می شوم نور خورشید صبحگاهی، به ساختمان مقابل پنجره تابیده است، درختان
عریان و تنها و هوای بیرون هم احتمالاً سرد. با شادمانی تکرار می کنم: «اولین روز
از سال نو میلادی: 2013».
از خودم سوال می کنم: «چرا این ارواح مخوف و ترسناک هر از
گاهی در خواب ام پدیدار می گردند! شاید این کابوس ها ریشه در روز و احوال اکنون و
گذشته دارد. گذشته فراموش نشدنی. روزی که قرار بود طالبان وارد مالستان شوند،
انگار همه جا را نفس تنگ مرگ، در اغوش گرفته بود. آن روز نور بی رمق و خیره ای
سراسر آسمان دهکده را فرا گرفته بود و غبار غم انگیز، در آن هوای غم آلود بر زلفان
مردمان دهکده، خاک می افشاند.»
زرتشت با این عکست می ترسانی خوب است که این موضوع را اصلا اینجا نخوانم.. :(
پاسخحذف