سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه


روزهای ملتهب

1
آرام و سبکسرم همچون ستاره‏ی رو به فناه
چند تل استخوان در جسمم دارم با دو چشم ناراضی و نگاه‏های غمبار
و شوریدگی لحظه‏هایی که تا عمق روحم رسوخ می‏کند
با خودم عهد بستم
زین پس شامگاهان به یاد مردگانم، عرق خواهم نوشید
شبانگاه در غیابت
ای نور ازلی ناپیدا و فریب توانفرسای نومیدان!
هر شب قامت خمیده‏ات را روی آمواج کف‏آلود رودخانه تماشا می‏کنم
چراغ‏های دو سوی جاده، آرام و بی‏صدا
از لای شاخسارهای گلگون، سو سو می‏زنند
به کدامین جرم؟
به کدامین گناه؟
و به کدامین هدف مرا از بهشت خود بیرون کردند؟
زین پس زندگی نقش ملتهبی بیش نیست
تن‏ات گرم
تن‏ام سرد
چشمانم زُل زده به چشمانت
به پاس غیبت بی‏پایان در پس سالها الگوی مرگ آدمی،
مرگت که همچون خس غم‏زده‏ی سبزه‏ها بود،
های زندگی! ای حضیض نکبت و رنج و ای ادبار چاره‏ناپذیر!
زین پس خورشید خیالت طلوع خواهد کرد؟
2
گفتند عشق بیگانه ماند
گفتیم تخیل‏مان معنا را جعل کرد
گفتم خاک بر سر بودنم
گفت:
نهال‏های عطشناک جلو پنجره، انتظار حضورت را می‏کشند
می‏دانم!
زندگی جاده‏ای تاریکی بود
انتهایش مرگ
باغ‏ کوچه‏های اطرافش همه پر از میوه‏های ممنوعه
در غم هبوط دردناک بشر
زان سوی کوچه، ناله‏های مکرر روسپی‏ها،
یادگار تن‏های خسته و  فلاکت‏بار و دست تطاول به نانی که حاصل زهرکامی‏هاست،
چه غم‏انگیز و دردناک در گوشهایم زنگ می‏افشاند
دوباره چراغ‏ها سوسو می‏زنند
خسته‏تر از همیشه با حس سرشار از پوچی
و قامت خمیده‏ام
چونان نقش منسوخ و نفرت‏بار
قوز، همچون کرمی نالان در عطش از مرگ
3
شراب زندگانی‏ام، سراب گنگ تو بود
رؤیاهایم گریخته‏اند و دیگر چشمانم نور خسیس خورشید را حس نمی‏کند
زین پس شب‏ها به فکر تو خواهم بود
ای سراب معرفت من!
که از فراخنای وجودت، نسیم هرزه‏ای جاری‏ست
مستم، مست مست
چنان که خودم را در تو فراموش کرده‏ام
امشب که به خواب رفتم، دوباره با رؤیاهایم ملحق خواهم‏شد
و دوباره خواهم دید شکوه قاهر ستاره‏های آسمان کودکی‏ام
چه خروشنده است رودخانه!
انگار صدایم را دوباره به‏گوشم می‏زند که:
ما نسل سوخته‏ایم
سوخته در آتش عصیان و بربریت
سوخته در سراب بی‏حاصل تو که روح فناپذیر ما را هر روز به بازی می‏گیری!
دیوارها به‏سویم لبخند می‏زنند
که نور عبوس چراغ‏های نیمه‏شب، از آن سوی خیابان قطره قطره بر صورت غمناک‏اش جاری است
اکنون وقت مردن است
بدرود، بدرود، ای لحظه‏های سرد غم‏انگیز که سرشاری از پوچی هستی!
تا فردای این شب تلخ، بدرود!
----------
این متن، مال پارسال است. نمی دانم چگونه امروز چشمم به آن افتاد و با چند آه مکرر، آن را مرور کردم و کمی هم اصلاح و بعد تصمیم گرفتم یکبار دیگر آن را در صفحه دفتر زندگی ام، قرار دهم.

شایدم به این دلیل که امروز، روز جهانی نشاط است؛ بیستم مارس مطابق سی ام اسفندماه، امشب هم شب لحظه تحویل سال نو است و تصمیم دارم تا دیر وقت شب، خمار خمار بیرون پرسه بزنم. نوروز ما از راه رسید و من این روز فرخنده را به همه ی عزیزان و بخصوص برای پدر و مادرم و برادران و خواهرانم و سایر بستگانم تبریک می گویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر