من در نقش او فرو نشستم
روی زمین، خط کشیدم، موازی با خط افق. خودم را در نقش خودم
انداختم، روی سبزههای ممتدی که تصویر خداگونه یافته بود. روی جدار خورشید، به سوی
ابدیت تقلا کردم، لغزیدم، پریدم و احساس شادمانی به حجم برکههای شمال دهکده، در
من شور تازه افگند.
اما نه، من در سایهی خورشید بودم. گمانم اواسط خزان بود.گرمی آفتاب بر پوست لخت بدنام می تابید، احساس سوزش خفیف در من بیدار گشته بود. من از آسمان پریده بودم، از یک فضای خالی، از یک خلاء. مثل یک سیب.
از وسط باغ گذشتم، چشمم به سیب زرد بزرگی افتاد. در
کنارهای باغ روی برگهای خشک افتیده بود. برداشتمش. ولی خیلی بزرگ هم نبود. در
دستانم میگنجید. حجماش به اندازه پستانهای معمولی یک دوشیزهی نوجوان بود. ولی
چقدر پخته و رنگ و رخ وسوسه انگیزی داشت! خدای من! هرگز قبل از این چنین سیبی را
در باغ پدر بزرگ ندیده بودم. ولی من فقط آن را برداشتم، پس از لحظهای که به او
نگاه کردم، آن را به دست گرفتم و رفتم چند قدم جلوتر. کنار یک دسته درخت گیلاس، در
شعاع مستقم آفتاب، جایی که خودم را در نقشی، روی زمین جا گذاشته بودم.
دخترک مثل پرندهی بینوا، پشت چندتا نهال نورس گیلاس روی
خاک نشسته بود. با ذغالی که در دست داشت، روی ماسههای ملایم، نقش خودش را میکشید. جالب اینجاست که بیهیچ تعجبی، رفتم و جلو او نشستم. مثل دوستی که سالها از
آشناییشان گذشته باشد. شاید بشود ماجرا را اینگونه شرح داد: به فرض من او بخاطر
من آنجا حضور یافته بود. یا دلیل دیگری جز این در خاطرم نمیرسید؟. چه میدانم، من
دنیا را بر طبق فرضیات خودم، حس میکنم، فرضیات من، تصویرهای خیالی است، نقشهایی
که در زمین- روی خاک- از جسم کسان دیگر، جا مانده است. او بود یا نقشاش؟ نه، خودش
بود، با همان دستان ملیح، موهای مجعد که چند طره از آن با انحنای شگفتانگیز، از
سر بازوانش گذشته بود تا نوک پستانهای لختاش.
دخترک، بیآنکه نگاهی کند، دستهایش از حرکت افتاد. نشانهی
حضور من، همچون نسیم ملایم، طرههای مویش را از نوک پستانها برداشت تا وسط آن دو
عضو محرک زیبا که پیوسته با حرکت نرم بازوانش بود. چند شاخه گیلاس در وزش باد
لرزید و چند تا برگ زرد را، به زردی سیبی که در دست داشتم، روی موهای مجعد حناگونش
افشاند. ما فراموش کرده بودیم چشمان ما چه تناسبی باهم داشتند. در حالی که دستهایم
هنوز آن بازوان سفید و آن پوست شفاف ملیح را لمس نکرده بود، دخترک بلند شد،
پردهای از حریر به رنگ فیروزهگون بند امیر، روی تناش انداخت. صورت از رنگ خجالت
گرفت و سرخ شد. زانوهای گوشتیاش خم و راست شد و او میان موجی از حریر، دست تکان
داد. به سوی چه کسی؟ من؟
نزدیک شدم، حایل را کنار زدم، آن موجهای آسمانی که او را
در وسط دریای سیراب روی امواج لرزان کز بود، به گوشهای خزید، دستم را تا سریناش
کشیدم. صورتام را روی شانههایش چسپاندم، خودم را فشردم و فریاد زدم: «آهای زن
رؤیاهایم، ای خیال تازهام، ای عشقام! مرا در نقش ات بسپار، مرا در نفسهایت جا
بده...»
سیب از دستم افتاد، در گوشهای خزیدم، روی ماسههای نرم و
نمناک، دستی مرا خم کرد، انحنای زانوانم روی پاهای سفیداش راست شد. چه شد؟ من در
نقش او آب شدم، من در نقش او فرو نشستم و ماسههای نمناک، جسمی از حریر آبی، روی
تنام کشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر