سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه


من در نقش او فرو نشستم

روی زمین، خط ‏کشیدم، موازی با خط افق. خودم را در نقش خودم انداختم، روی سبزه‏های ممتدی که تصویر خداگونه یافته بود. روی جدار خورشید، به سوی ابدیت تقلا کردم، لغزیدم، پریدم و احساس شادمانی به حجم برکه‏های شمال دهکده، در من شور تازه افگند.
اما نه، من در سایه‏ی خورشید بودم. گمانم اواسط خزان بود.گرمی آفتاب بر پوست لخت بدن‏ام می تابید، احساس سوزش خفیف در من بیدار گشته بود. من از آسمان پریده بودم، از یک فضای خالی، از یک خلاء. مثل یک سیب.
از وسط باغ گذشتم، چشمم به سیب زرد بزرگی افتاد. در کناره‏ای باغ روی برگ‏های خشک افتیده بود. برداشتمش. ولی خیلی بزرگ هم نبود. در دستانم می‏گنجید. حجم‏اش به اندازه پستان‏های معمولی یک دوشیزه‏ی نوجوان بود. ولی چقدر پخته و رنگ و رخ وسوسه انگیزی داشت! خدای من! هرگز قبل از این چنین سیبی را در باغ پدر بزرگ ندیده بودم. ولی من فقط آن را برداشتم، پس از لحظه‏ای که به او نگاه کردم، آن را به دست گرفتم و رفتم چند قدم جلوتر. کنار یک دسته درخت گیلاس، در شعاع مستقم آفتاب، جایی که خودم را در نقشی، روی زمین جا گذاشته بودم.
دخترک مثل پرنده‏ی بینوا، پشت چندتا نهال نورس گیلاس روی خاک نشسته بود. با ذغالی که در دست داشت، روی ماسه‏های ملایم، نقش خودش را می‏کشید. جالب اینجاست که بی‏هیچ تعجبی، رفتم و جلو او نشستم. مثل دوستی که سالها از آشنایی‏شان گذشته باشد. شاید بشود ماجرا را اینگونه شرح داد: به فرض من او بخاطر من آنجا حضور یافته بود. یا دلیل دیگری جز این در خاطرم نمی‏رسید؟. چه می‏دانم، من دنیا را بر طبق فرضیات خودم، حس می‏کنم، فرضیات من، تصویرهای خیالی است، نقش‏هایی که در زمین- روی خاک- از جسم کسان دیگر، جا مانده است. او بود یا نقش‏اش؟ نه، خودش بود، با همان دستان ملیح، موهای مجعد که چند طره از آن با انحنای شگفت‏انگیز، از سر بازوانش گذشته بود تا نوک پستان‏های لخت‏اش.
دخترک، بی‏آنکه نگاهی کند، دست‏هایش از حرکت افتاد. نشانه‏ی حضور من، همچون نسیم ملایم، طره‏های مویش را از نوک پستانها برداشت تا وسط آن دو عضو محرک زیبا که پیوسته با حرکت نرم بازوانش بود. چند شاخه گیلاس در وزش باد لرزید و چند تا برگ زرد را، به زردی سیبی که در دست داشتم، روی موهای مجعد حناگونش افشاند. ما فراموش کرده بودیم چشمان ما چه تناسبی باهم داشتند. در حالی که دست‏هایم هنوز آن بازوان سفید و آن پوست شفاف ملیح را لمس نکرده بود، دخترک بلند شد، پرده‏ای از حریر به رنگ فیروزه‏گون بند امیر، روی تن‏اش انداخت. صورت از رنگ خجالت گرفت و سرخ شد. زانوهای گوشتی‏اش خم و راست شد و او میان موجی از حریر، دست تکان داد. به سوی چه کسی؟ من؟
نزدیک شدم، حایل را کنار زدم، آن موج‏های آسمانی که او را در وسط دریای سیراب روی امواج لرزان کز بود، به گوشه‏ای خزید، دستم را تا سرین‏اش کشیدم. صورت‏ام را روی شانه‏هایش چسپاندم، خودم را فشردم و فریاد زدم: «آهای زن رؤیاهایم، ای خیال تازه‏ام، ای عشق‏ام! مرا در نقش ات بسپار، مرا در نفس‏هایت جا بده...»
سیب از دستم افتاد، در گوشه‏ای خزیدم، روی ماسه‏های نرم و نمناک، دستی مرا خم کرد، انحنای زانوانم روی پاهای سفید‏اش راست شد. چه شد؟ من در نقش او آب شدم، من در نقش او فرو نشستم و ماسه‏های نمناک، جسمی از حریر آبی، روی تن‏ام کشید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر