سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

داستان


کلوچه‏های جادویی
و. هنری
برگردان: م. زرتشت

مارتای1 چهل ساله، زن جذابی بود. صاحب یک خوار و بار فروشی مختصر با دوهزار دالر حساب بانکی و البته صاحب قلب سانتی‏مانتال. با همه‏ی اینها، او با مشکل بزرگی روبرو بود: کاملاً تنها بود و خیلی دلش می‏خواست شوهری پیدا کند. دو- سه هفته یکی از مشتری‏ها به مغازه‏اش سر می‏زد. یک آقای چهل و پنج ساله با ادا و اطوار فریبنده و جذاب که لهجه غلیظ آلمانی داشت. همیشه وقتی سر می‏زد، دو کلوچه باسی می‏خرید. کلوچه‏های تازه، هر کدام پنج دالر قیمت داشت در حالی که کلوچه‏های باسی، هرکدام دو و نیم دالر. او جز همین، هیچ چیزی دیگری نمی‏خرید.
یکبار خانم مارتا به دست‏های رنگ خورده‏ی او نگاه کرد. فکر کرد آقا نقاش است، البته آنقدر فقیر که شاید هیچ مبلغ اضافی در کیسه ندارد. شاید به این خاطر است که فقط کلوچه‏های باسی می‏خورد و فقط آب می‏نوشد.
صبحگاهان، وقتی خانم مارتا مغازه‏اش را باز می‏کرد، دلتنگانه فکر می‏کرد که نقاش فقیر حالا کلوچه‏های باسی صرف می‏کند. او خیلی دلش می‏خواست اگر بتواند همرایش یک صبحانه خوشمزه صرف کند! البته تا حالا گفته‏ام که او صاحب قلب سانتی‏مانتال بود.
خانم مارتا فکر می‏کرد این مرد نقاش است؛ اما هیچ وقت مطمئن نبود. خواست تا دقیقاً در این مورد بداند. به این خاطر، طرحی، به ذهن‏اش رسید.
مارتا در اتاق خواب خود یک تابلوی آویخته داشت که سالها پیش آن را از یک حراجی خریده بود. تابلو چشم‏اندازی از وینتسی2 بود با پلاتسوی مرمرین، آب زیاده، نور شدید، گاندول‏ها در آب شناور... همه‏ی نقاشان باید شیفته‏ی یک چنین تابلویی شوند!
مارتا تابلو را در مغازه در نزدیکی صندوق حساب گذاشت. بعد از دو روز، مشتری به مغازه سر زد. مثل همیشه دو تا کلوچه‏ی باسی خرید و گفت:
-          خانم! چه تابلوی عالی دارید.
-          بله؟
خانم مارتا پیش خودش فکر کرد، چه زیرکانه به وجد آمده، و گفت:
-          من هنر را خیلی دوست دارم و...
می‏خواست بگوید همین‏طور «نقاشان را» ولی گفته نتوانست. بعد پرسید:
-          شما این تابلو را خوش‏تان آمده؟
مشتری فقط گفت:
-          آنجا چشم‏انداز خیلی پرکشش ندارد. خانم حافظ خانم.
مرد دوتا کلوچه باسی‏اش را گرفت و از مغازه خارج شد. خانم مارتا پیش خود فکر کرد: «چه چهره نجیبانه‏یی دارد، چه خوب از هنر می‏فهمد! او فقط یکبار به تابلو نگاه کرد و بعد گفت که چشم‏انداز پرکشش ندارد... چنین آدمی باید فقط دو تا کلوچه باسی بخورد؟ آه، ایکاش...»
مارتا برای خودش یک دامن جدید خرید، کار مغازه‏داری اش را پاره وقت کرد. کرم مخصوصی آماده کرد تا چهره‏اش را روشن کند و هر بعد از ظهرها، از این کرم روی صورت‏اش می‏گذاشت. و فکر می‏کرد، فکر می‏کرد و فکر می‏کرد...
یک روز مثل همیشه، مشتری پیدایش شد و این بار پنج دالر به خانم مارتا پیش کرد و گفت: «دو عدد کلوچه باسی لطفاَ». در همین زمان آقا و خانم مارتا سر و صدا و بوق موتر آتش‏نشانی را که از سرک بلند شده بود، شنیدند. مشتری همچون همه‏ی مردمان عادی، از مغازه بیرون جست تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. در همین موقع، مارتا به ذهن‏اش رسید باید کاری انجام دهد: او کلوچه‏ها را برید و گذاشت در روغن. آنها را در یک پاکت گذاشت. مشتری به مغازه برگشت، پاکت را برداشت و گفت: «سپاسگزارم» و رفت.
زمانی که او دیگر رفته بود، مارتا به فکر افتاد: «درست یا نادرست اما بالاخره این کار را کردم، او فکر می‏کند که خانم نباید قدم اول را بردارد؟ ممکن است، باید؟»
او تمام روز را توانست به این فکر کند. او فکر کرد: چه پیش خواهد آمد؟
بعد از چاشت، او ناظر حضور دو مرد در مغازه‏اش بود. یکی از آنها نقاشِ خانم مارتا بود و دیگری یک پسر جوان که مارتا اولین بار او را میدید.
نقاش سرخ شده بود، نگاه نفرت‏انگیزی به خانم مارتا کرد و با پرخاش تکرار کرد:
-          گربه‏ی ماده!
مرد جوان گفت:
-          لازم نیست، برویم خانه!
اما نقاش گفت:
-          من نمی‏خواهم خانه بروم! من مایلم همه‏چه را به او [خانم مارتا] بگویم. هان! شما ای گربه‏ی بی‏شرم!
مارتا بهت‏زده شده بود. او به مرد نگاه کرد و هیچ چه نفهمید.
مرد جوان گفت:
-          برویم، همه چیز را گفتید! کافی است دگه!
و شانه نقاش را گرفت و از مغازه بیرون شدند. پس از لحظه‏ای، مرد جوان به تنهایی به مغازه برگشت و خطاب به مارتا گفت:
-          او را ببخشید، او خیلی قاطی کرده. به نظر می‏رسد شما نیز همچون من نمی‏فهمید چه اتفاقی افتاد. واقعیت این است که این مرد- معمار، همکار من است. او سه ماه است که طرح نو ساختمانی سالن شهرستان را آماده کرده است. او این طرح را برای مسابقه آماده کرده است. شاید می‏دانید یا نه، شروع طرح با مداد است و بعداً لازم است که آن را از بین برد. و بهترین چیز برای برداشتن رنگ مداد، نان باسی است. به این خاطر او مرتباً از شما کلوچه‏های باسی می‏خرید. دی‏روز بعد از ظهر، طرح تقریباً آماده شده بود. فقط لازم بود اندک اندک رنگ مداد آن را برداشت. و امروز، کره‏ی شما... می‏فهمید... مرا ببخشید...
و مرد جوان، رفت. خانم مارتا رفت به اتاق خواب‏اش. دامن تازه خریده را از تن‏اش دور کرد و کهنه را پوشید. پس از آن، کرم مخصوص خود را برداشت و انداخت میان پاکت زباله‏ها.  

--------------------
1-     Марта
2-     Венеци

۱ نظر: