یادداشت؛ متنی که در ذیل میآید، گزارشی است به غایت زیبا
با عنوان "نخستن متن تخیلی در مطبوعات ایران" که در کتاب "تخیل
در روزنامهنگاری" استاد حسین قندی آمده است. به دلیل زیبایی نثر و این
متن نهایت زیبا، از زمانی که به خواندن آن شروع کردم، مصمم شدم آن را در وبلاکام
قرار دهم و به چند تن از دوستانم که علاقمند مطالعه بخصوص علاقمند به مطالعه متون
کلاسیک زبان پارسی و یا علاقمند مطالب روزنامهنگاری و بخصوص بخصوص علاقمند گزارشنویسی
در مطبوعات آنهم به شیوه تخیلی هستند، پیشنهاد بدهم که بخوانند و مستفد شوند و
همانند خودم لذت برند. در ادامه این تصمیم، در جستجوی آن شدم تا اگر بتوانم نسخه
انترنتی آن را پیدا کنم که پیدا نشد. تا اینکه خود با نهایت دقت آن را حروفچینی
کردم و اکنون در این صفحه میگذارم. البته قبل از آن، سپاس و اظهار امتنان از
استاد حسین قندی که کتابها و مقالات و داشتههای علمیشان همیشه مرا کمک بوده و تا
حال از آثار استاد ارجمند، استفادههایی بس فراوان بردهام.
معراج معکوس حکیمالممالک
شبی از شبهای وسط قلبالاسد طهران که هوا در نهایت گرمی و
حرارت بود و از شدت کک و پشه عروج بر پشت بامها لازم؛ حکیمالممالک بالضروره به
پشت بام خانهی خود تحویل کرده در جامهی خواب خویش بیارمید و در آن شب آسمانی بود
بسیار صاف به حدی که در تمام اطراف افق لکه ابری پدیدار نبود. حکیمالممالک چشمها
را برهم نهاد شاید که خوابش برباید و قریب آن بود که یقظه مبدل به نوم صحیح شود که
ناگاه پشهی بسیار درشتی ران حکیم را زد و ککی پشت چشم راست را رنجه ساخت و موشی
گوش وی را بیازرد. حکیم سراسیمه از خواب برجست و گفت سبحانالله حشراتالارض مرا
مرده انگاشته و دست تطاول بر من افراشته اند، بهتر این است قدری چشم را بر آسمان
داشته به خلقتهای عظیم عالم بالا توجه کنم شاید مسأله بر من حل شود و از کوههای
بزرگ و درههای عمیق و دریاهای جاری و منجمد که در کرهی ما هست مجهولاتی معلوم سازم.
اگرچه فرنگیان با دوربینهای بزرگ که طلسکوپ مینامند هنوز مخلوقات کرهی ماه را
درست ندیده و نفهمیدهاند ولی من با چشم ضعیف خود شاید بتوانم چیزی مشاهده و معلوم
نمایم (یکی از طلسکوپهای شهر بروکسل پایتخت مملکت بلچیک که در شمال فرانسه واقع
است آنقدر بزرگ است که یک نفر ایستاده میتواند در دهان او فرو رفته بیرون بیاید).
خلاصه حکیم درین تفکرات و خّیلا ساعتی نگاه بر آسمان داشت و به طوری متوجه ثوابت و
سیار بود که مژه چشم را برهم نمیزد دستهای خود را به زیر سر گذاشته یک پا را
بلند کرده تکیه بر زانو داده و کتان نازکی به روی پایها کشیده چنان ازین عالم
به عالم بالا رفته بود که گویا خلع بدن به
صحت پیوسته بود. از آنجا که فطرت انسان هرچه و هرکس باشد مقتضی غرور و کبر و
نخوتست حکیم را در بین خیالات نجومی و آسمانی به کوچهی دیگر انداخت و خیالات و
تصورات او را برین داشت که چرا باید من با همین بدن از میان همین رختخواب و این
بام به اسمان نروم و سیر عرض و کرسی نکنم... من هم میشود امشب با همین کتان نازکی
که بر روی خود کشیدهام وارخالق چیت زردی که پوشیدهام و به خصوص با همین شبکلاه
چرک مندرس به کرهی ماه تشریف ببرم و بعد از رفتن و داخل شدن بدان کره احتمال دارد
بر همهی مخلوقات و ساکنین آن حکومت کنم و امر و نهی نمایم و از کرهی ماه بعد از
سیر و گشت و دادن انتظام تمام به امور مخلوق آن سامان یک یک ستارهای [ستارههای]
نزدیک و دور را سیاحت کنم و با ملایک
آسمان مربوط و محشور شوم و ازین کره زمین که همه خدمت بدن است و شکم و منبع اندوه
است و غم فارغ آیم و میگفت هیچ بعید نیست که امشب مرا به آسمان ببرند چه من در
خود عیبی نمیبینم که قابل عالم بالا نباشم به خصوص امروز در آینه نگاه میکردم
مثل خودم جوانی در زیبایی و رعنایی و لیاقت گمان ندارم در هیچ کره از زمین و آسمان
باشد. یادم آمد امروز قدری ریشم دراز و انبوه شده بود و موهای زرد و سفید داشت اگر
این معنی سبب نرفتن من به آسمان نشود دیگر هیچ عیبی ندارم. حکیم برخاسته قیچی
قلمدن را بیرون آورده چراغی گذاشت و به چابکی تمام ریش و سبیل را اصلاح مضبوطی کرد
و به قسمی حریص عروج بر آسمان بود و عجله داشت که قیچی قدری از گوشت چانه را برده
خون جاری شد. بعد از اصلاح حکیم برخاسته در رختخواب دراز کشیده چشمها را بر آسمان
دوخته منتظر آمدن ملائکه و آوردن تخت و عروج شد. کارکنان عالم بالا نخواستند حکیم
را در این حالت منتظر بگذارند و مأیوسش نمایند حکیم بر عروج وی فرمودند و مأمور
چندی برای این امر برزمین فرستادند. حکیم نه خواب بود و نه بیدار نه سمت بود و نه
هشیار و چشمش بر ماه بود که به یک بار دید جمعیتی از آسمان نزول میکنند. به طوری
آمدند که سایهی نازلین روشنی ماه را تیره و چشم حکیم را خیره ساخت اول حکیم خیال
کرد که ابریست تازه متکون شده یا غباریست غلیظ که اغلب اوقات از کوره پزخانههای
بیرون دروازه حضرت عبدالعظیم متصاعد میشود و از آن سمت میل به طرف بام حکیم کرده
است. حکیم در بین این دو تردید و خیال حالتی در میان خواب و بیداری او را دست داد
و چون بیهوشان چشمها را برهم نهاد و فیالفور مأمورین سماوی بربام حکیم فرود آمده
رختخواب او را احاطه کردند اما چون تازه رسیده بودند اندکی بیاسودند. عدد مأمورین
و هیأت آنها و اشیایی را که حاصل بودند از این قرار است.
اول فرفائیل که از اجلهی مخلوقات کرهی مشتریست و در آن به
منصب نقیبالاشرافی سرافراز است دو شاخ بلند داشت که نوک آنها نازلاً به کف پاها
ملصق میشد و دو بال بلند که هریک صد ذراع بود. دوم جرجائیل که از نجبای کرهی
مریخ است و کار او اینست که سالی یک دفعه
از کره مریخ بر زمین آمده بر قلهی کوه دماوند نزول میکند و نمیگذارد برفهای آن
قله آب شود و آنچه هم آب شده است منجمد کرده آسمان میرود. سیم [سوم] زرزائیل ست
که گاهی در کرهی زحل است گاهی عطارد و شغل او این است که ماهیان بزرگ بحر محیط را
تربیت میکند و طوفان دریاها را فرو مینشاند هیئتش به کشتی بادی شبیه بود و یک
چشم در پیشانی داشت چهارم خنوشست که در کره هرشل اقامت دارد و او دو گوش درازی
داشت که هریک دو هزار ذرع بود و از میان گوشش متصل نغمات موسیقیه مسموع میگشت این
ستاره سیاره را تازه فرنگیان پیدا کرده اند...
خلاصه از طایفهی جن و شیاطین دو نفر که ترکیبهای عجیب و
هیأتهای غریب داشتند تختی آورده بودند از چوب پنبه روپوشی داشت از پوست شکنبه
پردههایش از پشم مرغز و فرشش از پوست بز بعد از ساعتی که آرمیدند و هیأت حکیم را
درست در جامه خواب ملاحضه کردند همه گفتند که حال به مأموریت خود باید عمل کنیم و
آنچه حکم شده است به انجام رسانیم جرجائیل برخاسته بالای سر حکیم آمد سایرین هم در
زیر پا و راست و چپ او محیط شدند حکیم را با رختخواب برداشته بر روی تخت گذاشته و
بر آسمان بلند شدند محاذی درخت چنار تخت حکیم بر شاخ و برگ درخت خورده بیدار شد و
در غایت وحشت و بیم برخاسته و نشست و کسان خویش را فریاد کرد زرزائیل دستی بر
دهانش گذاشت و گفت ای بنده خدایتعالی چرا فریاد میکنی و مضطرب هستی؟ آنچه از اول
شب در خیال داشتی شکر کن که میسر شد و ماها که مأمورین آسمان و عفاریت عالم بالا
هستیم مأمور شدهایم که ترا به کره ماه ببریم. نمیبینی این تخت را مگر مشاهده
نمیکنی پشت بام خود را که مسافت بعیدی در زیر مانده است و اینک مشغول عروج هستیم.
حکیم از اضطرابی که داشت به طوری نگاه به زیر کرد که شبکلاهش بروی بام خانه افتاد
و همان تفصیلی که گذشت مأمورین یک یک خود را به حکیم معرفی کردند. قدری که بر هوا
بلند شدند حکیم را درین وقت از تنفس هوای لطیف دل طپش شدیدی عارض شد و از دماغ و
گوشش خون جاری گشت و قی بر وی عارض گشت و کم ماند نفسش منقطع شود فریاد برآورد که الهی
استغفرالله و اتوبالیهای خدای بخشنده مهربان غلط کردم توبه نمودم. من کجا، عروج
آسمان کجا. مرا ببخشای و حکم بفرما دوباره مرا به بام خانهی خود رجعت دهند. حکیم
درین مناجات بود که عفریتی نازل شد به حاملین تخت نجوی کرد فیالفور تخت حکیم را
به سرعت برق پایین آورده وسط چهار سوق شهر تبریز به زیر گذاشتند و به حکیم گفتند چون
عروج بالا بر مزاج شما سازگار نگشت حکم خداوندی چنان شد که شما را به طبقات قعر
زمین برده سیاحت دهیم. حکیم خواست اظهار کراهتی کند تأدیبش کردند و فرفائیل بالی
بر زمین زد زمین شکافته شد و همگی با حکیمالممالک به قعر زمین فرو رفتند و حکیم
از صدای شکافته شدن زمین و مهابت آن از هوش برفت...
... خلاصه حکیم وقتی به هوش آمد خود را در جای غریبی دید
همه جا تاریک و بیمناک و آوازهای مهیب از جریان آبها و سنگها و تصادف بریکدیگر
خوردن ایشان شنیده میشد و مأمورین سماوی دور حکیم را گرفته و او را به صحبت مشغول
داشته و نمیگذاشتند ترس و واهمه بر وی غالب آید و میگفتند گاهی که برحسب ضرورت از
اوج آسمان به قعر زمین فرود میآییم عجائب
زیادی میبینیم چنانکه تو نیز خواهی دید و همینطور بر زمین فرو میرفتند
بعد از طی هزار فرسنگ به جایی رسیدند که فضای وسیعی داشت...
... خلاصه هزار فرسنگ دیگر به زمین فرو رفته حکیم از
مأمورین خواهش نمود که قدری آسوده شوند و چند ساعتی در محلی آرام گیرند...
... حکیم در روی سنگی دراز کشید دستی به زیر سر گذاشت. در
دریا و جزایر و امواج مهیب و صداهای غریب و عجیب تحیر و تفکر داشت خاطرش آمد که
کلاهش در معراج بالا به پشت بام خانه افتاده. چون سر برهنه بود کلاهی لازم داشت
قدری از ریشهی نباتات و علفهای خشک و تر کنده به هم پیچیده کلاهی برای خود مثل
عمامه درست کرده بر سر گذاشت و در روی همان سنگ خوابش برد.
مطلب خوبی بود ، ممنون
پاسخحذفممنون جمیله
پاسخحذف