سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

مرگ؛ بهای دانستن

یادداشت: م. زرتشت 30 ام اکتبر آلماتا
مرگ؛ بهای دانستن
در حاشیه فیلم "محفل" (آگورا)
کارگردان: Alejandro Amenábar
بازیگران: Rachel Weisz, Ashraf Barhoum, Oscar Isaac, Homayoun Ershadi, Max Minghella
محصول: سال 2009
ژانر: رمانتیک، اکشن، درام

خلاصه داستان
آگورا (Agora) فیلمی اقتباسی از داستان زندگی هیپاتیا (Hypatia)[1] که در سال 2009 توسط الخاندرو آمنابار (Alejandro Amenábar) کارگردان معروف اسپانیایی ساخته شد. می شود گفت این فیلم داستان طغیان مذهب در دروان اسکندریه دروان حکومت رُم را به تصویر می کشد که دقیقاً همزمان با شروع قرون وسطی در اروپا یعنی اوائل قرن پنجم میلادی است.
آگورا داستان زندگی هیپاتیا است. دختر دانشمند، فیلسوف و ستاره شناس که خود یک اشراف زاده است. هیپاتیا دختر تئون یکی از اشراف های اسکندریه است که او نیز فیلسوف است. هیپاتیا در 370 میلادی زاده شد و سرانجام در 415 میلادی توسط مذهب داران به شکل فجیعی کشته شد.
به روایت این فیلم، هیپاتیا دختری است که در شرف نوجوانی، به مطالعه و تحقیق مسائل نجوم، فلسفه، هندسه و ریاضیات رو می آورد. او در طول تحصیل، به مراکز تحصیلی آن عصر یعنی آتن و ایتالیا رفت و پس از بازگشت به دربار، دنبال کشف مرکز نظام شمسی و «حفظ تعادل جهان» است. دقیقاً این دوره ای است که به تعریفی، مسیحیان و یهودیان تازه از زیر فرمان و سلطه اربابان زورگوی خود رها شده و این جمعیت اکثراً فقیر و تهیدست اما ایماندار، اکنون به مدد تبلیغات از سوی کلیسا و کنیسه، در واقع در جستجوی حفظ بیشتر ارزش های دینی خود هستند؛ در این میان هیپاتیا در حالی که با دو جوان دلداده خود داووس (برده) و اریستس (شاهزاده) روبروست و این ماجرای عاشقانه، سکانس های مختلف فیلم را جذاب تر و تراژک تر می سازد، همراه با تعدادی، همچنان مصروف مطالعه، آزمایش و طرح سوال های گوناگون در مورد زمین و مسأله مرکزیت جهان است. تا این جا همه چیز عادی است؛ اما تعادل زندگی در این شهر زمانی به هم می خورد که دو گروه بت پرست و مسیحیان، برای اثبات حقایق جهان و مسأله وجود خدا، به مناظره بر می خیزند. دقیقاً ماجرای غمبار و خونین داستان از لحظه ای آغاز می شود که یکی از از جناح گروه بت پرستان و دیگری یک کشیش تندرو در حضور عده کثیری از مسیحیان و بت پرستان، به بحث و مناظره می پردازند. کشیش عملاً دست به نشان دادن معجزه می زند. او برای اثبات حقانیت عقائد خود، با لباس از میاه آتش می گذارد و از جناح مقابل نیز می خواهد برای اثبات حقانیت، این کار را انجام دهد؛ اما وقتی جناح مقابل از این کار امتناع می ورزد، به زور میان آتش افگنده می شود. دقیقاً از همین لحظه، آتش عصیان شعله ور می شود. سرانجام مرکز امپراتوری به واسطه مذهبیان متعصب فتح می شود و کتابخانه اسکندریه به آتش کشیده می شود. با همه ی این، اما داستان، زمانی به اوج تراژدی می رسد که اریستس به رغم اینکه به مذهب عقیده ندارد؛ اما سرانجام به آن ایمان می آورد و از او نیز می خواهد ایمان بیاورد. در این حالی است که قبل از این واقعه، داووس برده ایماندار، آزاد شده و اکنون با گروه مذهبی های متعصب است. اریستس با این اخطار که او نمی تواند دیگر از هیپاتیا در برابر خشم دین داران دفاع کند، او را تنها می گذارد. تا زمانی که هیپاتیا در حالی که در آخرین تحقیقات خود می گوید: «زمین مرکز جهان نیست» توسط کشیش ها دستگیر می شود. کشیش او را به «ساحرگی» متهم می کنند. صحنه ی مرگ هیپاتیا به دست داووس برده اش در حالی که اشک تلخ داووس مدام از چشمانش جاری است، اوج تراژدی نهفته در این داستان است. به نظر می رسد این کار داووس ناشی از احساس عشق دیوانه وار او نسبت به هیپاتیا است در حالی که او در مقابل گروه مذهبی تشنه خون هیپاتیا می گویند، خون او سجاده را آلوده می کند؛ از این رو او ترجیح می دهد هیپاتیا در کمال آرامش نه زیر اصابت سنگ، بلکه با دستان او که نفس اش را بند کرده، بمیرد حال آنکه وقتی هیپاتیا به زمین می افتد، گروه تشنه به خون او، با تکه های سنگی که در دست دارند، بدن لخت او را سنگباران می کنند.

فیلم با ژانر «درام، رمانتیک، تاریخی و اکشن» یکی از جمله فیلم های اقتباسی از سرگذشت تمدن های تاریخی است که تقریباً انتظار هر مخاطبی را بر آورده می سازد. سکانس های مختلفی این فیلم، مملو از صحنه های هیجان انگیز و توصیف و ارائه تصویرهای قدرتمند است. این فیلم در واقع دومین فیلم کارگردان اسپانیایی است. فیلم دارای نقطه اوج و فرود زیادی است و ماجراهای تکان دهنده در اکثر سکانس ها، فیلم را از حالت یکدستگی صحنه ها بیرون می آورد و باعث می شود بیننده هرگز احساس خستگی نکند. گذشته از آن، موسیقی فیلم، تنها وجه غالبی در این فیلم است که احساسات مختلفی در مخاطب بر می انگیزاند.

فلسفه و دین؛ دو راه جستجوی حقیقت
اگر فلسفه را تنها کوششی در برای مسأله «شناخت» بگیریم، این عنوان بی معنا خواهد بود. بلکه در اینجا تمایز فلسفه از دین در باب مسأله شناخت حقیقت و یا رسیدن به حقیقت، تنها به ابزار آن دو برای شناخت حقیقت مربوط است. ابراز دین برای شناخت حقیقت و رسیدن به آن، ایمان است در حالی که ابراز فلسفه ناب برای کشف حقیقت یا رسیدن به حقیقت، تنها عقل و استدلال عقلی است. این در حقیقت دو راه متمایز از هم، برای جستن حقیقت است. مسأله ای که چه در تاریخ فلسفه و چه در تاریخ دین و چه حتا در تاریخ جدال میان دین و فلسفه یا جدال میان عقل و ایمان، می توان به وضوح دریافت.
در سخن ساده ی ما، اما واقعیتی را که نمی شود از چشم دور داشت این که هردو راه، تلاش های بی صبرانه برای جستن حقیقت است. فرقی نمی کند اگر دین اسم این حقیقت را «خدا» یا هرچیز دیگر می گذارد. به همان اندازه که فلسفه تمام تلاشش برای شناخت یا جستن حقیقت است، دین نیز ادعای کشف حقیقت و رسیدن به حقیقت را دارد. دین می خواهد با ایمان به خدا به عنوان حقیقت مطلق برسد. نهایت این امر، باز هم مسأله شناخت است اما به طریق و شیوه خودش. همین طور نهایت فلسفه، رسیدن به حقیقت است هرچند حوزه های مختلفی را در بر می گیرد و برداشت ها و تفسیرهای متکثری در باب آن تا اکنون ارائه شده است. پس همزمان با شروح تاریخ فلسفه از یونان قدیم حتا قبل از ظهور مسیحیت، اسطوره ها در پی کشف حقیقت بوده اند که راه مجزا از فلسفه است. اما با ظهور ادیان مختلف و اخصاً ظهور مسیحیت، دین نیز در کنار فلسفه گام به گام در جهت دست یافتن به حقیقت حرکت کرده است. همین مسأله در تاریخ تحول و تطور این دو، باعث خلق داستان ها و حکایت های زیادی شده است. تاریخ یک قرنه تسلط مذهب بر فلسفه در اروپا، داستان زندگی هیپاتیا، و... همه و همه حکایت از این واقعیت دارند. گرچه عده ای در ارتباط به فیلم هیپاتیا و اینکه چرا در این واقعه تاریخی، مذهبیون (نماینده مذهب) علیه هیپاتیا (نماینده عقل) دست به قیام می زنند، انگیزه دیگری غیر از دفاع از «خدا» و «مذهب» بر می شمارند از جمله قدرت خواهی کشیشی که در این فیلم مذهبی ها را به نقطه حساسی سوق می دهد: قدرت یافتن بر یک قطعه زمین ناچیز که کارگردان با زیرکی تمام، حقیر و ناچیز بودن آن را در مقابل آن همه جنایات، کشت و خون های بی شمار، خوار و حقیر می شمارد! و با زیرکی تمام آن را به مخاطبین نشان می دهد.

افول خرد در آغاز قرن تاریک
متأسفانه تاریخ دین، همواره با قتل و کشتار و جنایت همراه بوده است. اگر فیلم "آگورا" (محفل) را آغاز طغیان مذهب در برابر خرد و نهایتاً فلسفه (نه فلسفه دینی) در نظر بگیریم، در واقع این همان نقطه آغاز یک قرن حاکمیت مذهب به عنوان نماینده ایمان، بر خرد به عنوان نماینده عقل است. حالا فرقی نمی کند کشف و استنباط های دینی در این دوره درست بوده یا اشتباه؛ اما مسأله اساسی رد عقل و دفاع از ایمان است. ماجرای داستان هیپاتیا دختر دانا و فیلسوف و ستاره شناس که در پی شناختن مرکز جهان از طریق خرد و استدلال عقلانی است، درست کار کوپرنیک یا گالیکه در اواخر قرون وسطی در اروپاست. گالیله ای که در سن هفتاد سالگی در برابر کشیش به عنوان نماینده خدا در روی زمین، به اجبار از آنچه به آن دست یافته، دست می شوید و همه ی آنچه را توسط عقل و تجربه به دست آورده و نظریه آفتاب مرکزیت را کشف کرده است، منکر می شود:
«در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و در حالی که کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دستهای خود لمس می‌کنم توبه می‌کنم و ادعای واهی حرکت زمین را انکار می‌کنم و آنرا منفور و مطرود می‌نمایم». [2]
تاریخ اندیشه در غرب و تحولات ناشی از آن، بدون در نظر گرفتن قرون وسطی، بی پایه است. قرون وسطی یا عصر تاریک، تاریخ یک قرنه حاکمیت کلیسا و کشیشان به عنوان نمایندگان خدا در روی زمین است که مخالف هر آن بحث و استدلال در باب شناخت بر پایه عقل و فلسفه است. این تاریخ یک قرنه، به گمان اغلب از اوائل قرن پنجم میلادی شروع می شود تا اوائل قرن پانزدهم میلادی. با این حساب، داستان طغیان ایمان بر خرد را باید در داستان زندگی و مرگ هیپاتیا دید. رخداد مهم تاریخی در دوران حکومتی رمی در اسکندریه مصر امروزی.
در عصر یک قرنه قرون وسطی، کلیسا به اوج اقتدار خود می رسد و به همان اندازه به سرکوب عقل می پردازد. این عصر، عصرایمان است و هر آن کسی که بخواهد خلاف آن حرف بزند، مجازاتش کمتر از اعدام نیست. وجود این واقعیت تاریخی، به خوبی نشان می دهد تاریخ دین همواره با چه قتل و کشتار و جنایاتی همراه بوده است. زیرا دین در طول این مدت همواره در پی نه تنها حفظ خود بوده، بلکه خواسته است همه چیز را تحت تسلط خود بیاورد و قدرت اش را بیشتر کند. از سویی، دین با طرد عقل و خرد ورزی در ارتباط به شناخت مسائل فلسفی، دست به همان کاری می زند که در فیلم "آگورا" نشان داده می شود؛ اما محصول یک قرن تاریک ناشی از حاکمیت کلیسا و دین در غرب، عصر بلوغ روشنگری و احیای مجدد فلسفه بود. همین واقعه تاریخی بود که غرب را به غرب قرن 21 رساند در حالی که اکنون قرون وسطای غربی، در کشورهای مسلمان جریان دارد. حاکمیت مذهب و اتحاف پیام های ایمان‏مدارانه اربابان مذهب، جایی برای بحث و استدالال های فلسفی باقی نگذاشته است. نتیجه چنین وضعیتی، خوی و خواص ویرانگرانه و تبهکارانه جمعیت توده های دیندار مسلمان است که به سادگی به کوهی از آتش تبدیل می شوند و از انجام هیچ جنایتی عقب نمی مانند. امروز جامعه‏ی مسلمان خالی از فیلسوف است و فضا برای گفتمان خردورزانه وجود ندارد. آنعده از فیلسوفان این امت خدا اندیش افراطی هم که کار فلسفه انجام می دهند، از بدنه جامعه طرد اند و هم اکنون اکثر آنها در غرب زندگی می کنند.
این گفته ها و بحث ها، طول و تفسیر زیادی می طلبد که نه وقت اش میسر است و نه این قلم قاصر و ذهن کم سواد، می تواند در مورد آن چیزی بیشتر بگوید. یک جمله را پایانی بر این یادداشت ام به بهانه فیلم "آگورا" قرار می دهم: مسأله شناخت، در هر دوره و زمان، با هر وسیله و قالبی، خالی از وقایع نبوده است. انسان موجود ذاتاً کنجکاو است که می خواهد به هر طریق ممکن، دست به شناخت بزند و پرده از روی چیزهایی بردارد که ناشناخته باقی مانده اند. در مسیر مسأله شناخت و رسیدن به حقیقت، دین و فلسفه دو راه مجزا از هم است که در طول تاریخ، با اشاراتی کوتاهی که رفت، حکایت های خواندنی تری به خود گرفته اند؛ اما راه شناخت باز است و ذهن جستجوگر انسان چه غربی و چه شرقی به این مسیر ادامه خواهد داد.
--------------------------
1-    ريچل وايس (Rachel Weisz)
2-    ویکی پیدیا

 لینک دانلود فیلم: 
لینک پرونده حقوقی خانم بتول مرادی 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر