سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

شب های فراموشی

مهدی زرتشت

شباهنگام را بیرونم، می دانید دوست دارم صدای آب رودخانه را بشنوم، آهنگ خوش پرندگان مست را و مهم تر از همه، چشم بدوزم به ستارگانی درخشان که از پشت کپه های ابر و یا از لای لکه های آسمان، پیروزمندانه سوسو می زنند. تنهای تنها هم نیستم. گاهی مصاحبی همراه ام است که خیلی وقت ها حضورش مرا از تنهایی محض، بدر می برد.
امشب هردو کم حرف تر از همیشه شده ایم، صدای رودخانه، از فاصله های دوری به گوش می رسد، گاهی هیاهوی باد و گاهی هم خش خش شاخسارهای تیره که در اعماق تاریکی، اطراق می کنند. سیگارم را پک می زنم و یک نخ، به او تعارف می کنم. می گوید «هی رفیق!...» و صدا در گلویش گیر می کند. انگار می خواهد چیزی بگوید. خب قصه ای یا خاطره ای یا به هرحال چیزی شبیه یک خلسه ی بی سر و پا که از فراموشی، همچون جرقه ای از اعماق خاموشی همه جا را فتح می کند. می گوید، آیا می توانم روزی او را با همین خاطره اش یاد کنم؟ البته، خب البته که.
نیمه های یک روز خزان، گذر ام به کافه ای افتاد. ابتدا فکر می کردم آنجا همه ی جوانان پر شور را خواهم دید. راست اش از یک هفته به اینسو، چیزی ننوشیده بودم. به این خاطر، مصمم شدم لحظه ای را در آنجا، سرم را با آن مواد لعنتی گرم کنم.
کافه زیاد شلوغی نبود. دود قلیان، بوی کباب ششلیک و قهوه ی تلخ، تمام فضای سوت و کور آن دخمه را پر کرده بود. برخلاف تصورم، آنجا مملو از سالخوردگانی بود که با باده هایی از ودکا، چانه شان را روی میز می مالیدند. بله، کافه، مال جوانان نبود. در واقع مال دائم الخمرها بود. مردانی و زنانی که قد و هیکل درشت داشتند و چین و چروک صورت پیرشان، در شعاع یک ذره نور، مضحک و رقت انگیز به نظر می رسیدند، همه خمار بودند آنقدر که احساس کنی در میان این جماعت فلاکت زده، یک جوان خوش خیال نمی توان یافت. چشمان آماسیده ای داشتند که زیر قباق کیسه های گوشت، آویزان شده بود.
داشتم تمام حرکات آنها را می خواندم که گارسون- دخترک نوجوان با زلفان اشفته- سر میزم کوبید. نگاهم را برگردانم روی مینو. گرسته نبودم، فقط می خواستم بنوشم. مینو را ورق ورق می کردم که گارسون، با انگشتان ریز و نحیف اش، لیست نوشیدنی ها را به ام نشان داد. گفتم، من آدم کلاسیک ام، بنابراین، چیزی باشد که سرم را گرم کند. گارسون، به خنده افتاد. بازوهای لاغرش را جنباند و گفت:
«خب آقای جوان! مارتینی چطور؟ تا حال نوشیدی؟»
«از کجا حدس زدی؟»
«چون که می دانم جوانای مثل شما فقط می توانند عاشق جمزباند باشند...»
نمی دانم چرا هر کلامش با تبسم آمیخته بود. گفتم، بله. این نوشیدنی را در اوقات خاصی دوست دارم.
دود قلیان، از سر هر میزی بلند بود، سر و صدای زیادی زیر سقف کوچک آن پیچیده بود اما هرچه دقت می کردم، بشنوم این آدم مسن های مست، از چه حرف می زنند، ولی نمی توانستم بشنوم. وقتی پیک سوم را بالا کردم، دیگر بدن ام داغ شده بود، یکنوع گیچی خلسه آور، تمام بدنم را گرفته بود. می خواستم بروم تا راهرو یا جلو کافه تا سیگاری آتش بزنم و دوباره برگردم. متوجه شدم مردی که لحظه ای قبل زنی را داغ داغ می بورسید، استکانش را روی میز کوبید. برای لحظه ای، همه ساکت شدند، اکنون نگاه ها به دو مردی گره خورده بود که یخن همدیگر را می کشیدند و زنی نفرین  کنان، گرد خودش می چرخید. سر تاس مست که فقط پشت گوشهایش به اندازه یک انگشت موی داشت، در شعاع چراغ برق می زد، عرق کرده بود، داغ آمده بود و حریف- جوان هیکلی با ظاهر شلخته- همچون خروس جنگی، داد می زد: «اینجا جای عشق بازی نیست، پیرمرد عوضی گورت را گم کن...» در همین جا بود که خشمم زبانه کشید. این مردیکه عوضی از جان پیرمرد مفلوک چه می خواست؟ اصلاً زنش نه، دوست دخترش بود؛ ولی به این عوضی چه ربطی داشت که خیالات جماعت مست را با صدای نحص اش به هم زد؟ می خواستم بروم و از یخن او گرفته، به بیرون پرت اش کنم. در همین زمان، دو مرد هیکلی کنار جوان ایستاد، اولی با مشت به سینه جوان کوبید و جوان، همچون موشی پا به فرار گذاشت. پیرمرد با زن دوباره نشست روی صندلی. پیک های شان را بالا بردند و دو مرد مدافع، با غرور آمیخته به خشم، فقط با اشاره به مرد فهماند که اگر سر و کله ی آن عوضی پیدا شد، گوشه چشمی به ما بزن. من ام سیگارم را زیر لب کردم و آمدم تا راهرو. دو زن میانسال، دم در سیگارهای باریک شان را پک می زدند. مست مست بودند، آنقدر که به سختی روی دوپا ایستاده بودند. می خواستم از میانه ی انها رد شوم که به سیگار تعارف ام کردند. سیگاری را که در دست داشتم، انداختم زمین، برای اینکه بی احترامی نشود، ایستادم و سیگار را از دست یکی از آنها گرفتم. خانم، رژ گلابی زده بود، یخش اش باز و سینه های نیمه عریان اش، به سرخی گل رز، می لرزید. هنوز سیگارم نیمه نشده بود که خانم مرا بغل گرفت.
آه! چه زندگی ای دارم من، تنها، تنها، تنها و آنقدر تنها که انگار تنها ترین انسان روی زمین ام. راست اش مدت ها شده بود، هیچ لبی را نگرفته بودم، هیچ تنی را لمس نکرده بودم حتا فراموش کرده بودم، از آخرین سکس ام چه مدت گذشته است. در خماری خود، بی هیچ اختیار، او را شیفت کردم، صورتم را به که زور دستان او به جلو خم می شد، با اختیار روی صورتش خواباندم، می بوسیدمش و داغی پوست او با بو و طعم شراب، انگار مخلوطی از لحظه های متناقض بود. دو/ سه بار لب هایم را گاز گرفت. آنقدر که فریاد زدم. یکبار احساس کردم دهن ام پر خون شد. اما نه، آن مزه شور، بزاق دهان او بود که به همراه رژ لب اش، روی زبان ام می چرخید.
لحظه ای که گذشت، پیشنهاد دادم برویم. هوا تاریک شده بود، دوباره آن کپه های مکدر ابر و ستاره های درخشان که در صفحه نیلگون شب، پیروزمندانه سوسو می زدند. دیگر تنها بودیم، دو نفر. کرایه تاکسی را پرداختم و خانم مرا درون یک آپارتمان رهنمایی کرد. آهسته آهسته از پلکان بالا خزیدیم. در را که کفت، انگار هیچ کسی نبود. در باز نشد. سرد مان نبود، فقط رخوت پاهای مان، کمی خسته کننده بود. خانم دوباره چسبد به من. من ام دوباره شیفت اش کردم. از عقب، دستم را بردم دور کمرش، از آنجا تا سرین و از سرین تا تلاقی پاهایش. دوباره دستم را سر دادم تا نوک سینه هایش که بدون  کرست، انگار در مستی و بشاشت خودش، به لرزه افتاده بود. به کمک دست هایم، بند کمرش را سست کردم. او خودش را روی نرده قرار داد، در حالی که شلوارش زیر کفش های کرکر صدا می داد، خودم را از پشت به او چسباندم، خم کردم و دوباره راست شدم، حرکات ام آنقدر تند شد که صدای ما به راهرو پیچید. آه و ناله ی بی پروا که از تن های داغ و متحرک ما برخواسته بود...
«می دانی رفیق!»
«چه  را؟»
«هنوز هم باورم نمی شود چگونه شب را در راهرو سر کردیم؟ حتا نمی توانم باور کنم آن همه، واقعیت بود.»
سیگارم ته کشیده بود. انگار صدای رودخانه بلندتر شده می رفت. آه، این شهر، این آلماتای ما چقدر خاطره انگیز است. حالا می توانم باور کنم. می توانم باور کنم که در زندگی، خاطره بهترین چیز است. و جوان، انگار دوباره افتاده در مستی آن شب، تن اش را می خاراند و هر لحظه، آه عمیق، از سینه اش بیرون می دهد. تا اینکه دستی به شانه اش می زنم و می گویم:
«هی رفیق! دیر وقت است. چند دقیقه از ساعت خواب ام گذشته است.»
جوان، مرتب سرفه می کند. طوری می نماید که انگار رنجی در درونش سنگینی می کند. گو اینکه چیزی جالبی به خاطرش افتاده باشد، یک مرتبه صورتش را می چرخاند. دهانش به خنده باز می شود:
«می دانی آن زنه کی بود؟»
«خب، معلوم است که نمی دانم. یک غریبه...»
«زنه، دوست دختر همان مرد مست بود که با همان جوان خُل و عوضی، درگیر شده بود.»
او ادامه داد، با اشتیاق تعریف کرد که پس از آن، زنه قصه های زیادی کرد. جوان فکر کرده بود، زنه در خمار سر و کله اش به او خورده بود؛ اما نه، زنه، در کنار اینکه دوست پسری داشت، خودش را معتقد به معاشرت آزاد می دانست. تحت هر شرایطی. همانطور که فکر کنی خود خودش را تحت هیچ شرایطی، محدود نمی کند. اینگونه، شب های آرام با خاطرات می آمیزند، ستاره های درخشتان بر صورت این خاطرات آب سرد می ریزند و رودخانه، در گوش ما لالای شب می خواند. در سکوت خود غرق ام و چشم دوخته ام تا لحظه ای بعد، روشنایی مهتاب مرا رها کند و من چشمانم را بخواب بفرستم. آری، روشنایی مهتاب، آرام آرام از سر و کول ام می خزند به گوشه ی اتاق.

آلماتی، 17 آپریل


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر