سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

تسلیت نامه


تسلیت نامه

«... زندگی یک سری مرگ ها و رستاخیز هاست...»
                                رومن رولان در مجموعه ی"ژان کرستف"

پدر بزرگ! شنیدن خبر وفات شما برایم دشوار و تکان دهنده بود. نه تنها به این دلیل که این جسم ناچیز با شما ارتباط خونی دارد، نه به این دلیل که روزها شما را پدر بزرگ صدا کردم، نه هم به این دلیل که روزها با شما بودم و از محضر گفتار و کردار شما در صفت یک انسان آرام، با اخلاق و ورزیده بهره ها بردم؛ راست اش برایت دلتنگ شدم و برای دردناک شدن رفتن شما از جمع ما، صدها دلیل دارم. حتا یک دلائل فوق احساس انسانی.
پدر بزرگ! زندگی انسان در این دنیا فانی و بقاناپذیر است. مرگ، مرگ است، یعنی پایان زندگی. انسان همچون علفی می روید، رشد می کند و چند روزی به شگوفایی و شادابی خود می رسد، چراغ لحظه های زندگی اش پرنور می شود و قلب اش سرشار از امید و آروزها؛ ولی دریغ که چراغ زندگی اش، در همین دنیا دیر یا زود خاموش می گردد. از این رو، مرگ یک پدیده جهانی و کاملاً شناخته شده است. من حالا بیشتر از پیش به این عقیده ام که هیچ کس نمی تواند وجودش را از دغدغه ی مرگ، کاملاً خالی کند. با این حساب، خوش به حال کسی که با ایمان و اعتقاد کامل، اگر بتواند دنیایی بهتر از این دنیا را برای خود بسازد و البته با باور و اعتقاد پایدار، از آن دفاع کند.
پدر بزرگ! اما رفتن شما از جمع ما، دشوار بود. باور به رفتن شما، حتا همین لحظه برایم سخت است. شما کوه استوار بودید در زندگی نه تنها فرزندان، عروس ها و نوه های تان؛ بلکه شما کوه استوار و یک منبع امید برای من نیز بودید. وقتی خاطرات روزهایی را در ذهن ام مرور می کنم که با همان صدای گیرا و لحن شیوا در آن روستای پر از امید، صفا و صداقت بنام قریه تلخک، برای ما شعر می خواندی، خیلی دلم تنگ می شود. در این لحظه از خدا می خواهم اگر ممکن است من را به آن لحظه ها برگرداند؛ اما دریغ! تنها چیزی که در زندگی اتفاق نمی افتد، برگشت به گذشته ها و تکرار لحظه هایی است که اکنون تبدیل به خاطرات و نوستالژیا شده است.
پدر بزرگ! پار شنیدم که دل تان برای این نواسه حقیر و مقصر تنگ شده. خیلی دلم می خواست به زودی از یک طریقی با شما حرف بزنم. دلم برای شنیدن صدای شما و آن لحن صبور و مهربانانه تنگ شده بود. ولی هرگز باور نمی کردم، بعد از آن، به همین زودی رخت سفر بربندید و از جمع ما بروید. می دانید ما همه به وجود شما نیاز داشتیم. حد اقل حضور شما به ما استقامت و پایداری بیشتر می بخشید؛ اما حالا چه اندزه افسوس می خورم که کاش حد اقل در آخرین لحظه های زندگی تان، کنار تان بودم و دست شما را می گرفتم. به یاد روزهایی که گذشت دست شما را می گرفتم و چند لحظه در پناه حضور تان این طرف و آن طرف قدم می زدیم. یا حد اقل کاش در آخرین لحظه کنارت بودم و دست تان را می بوسیدم. به آرامی می گفتم: پدر بزرگ! خواهش می کنم کمی صبر کنید. ما به شما نیاز داریم. می گفتم چند روز بیشتری را کنار ما بمانید. اگر ممکن است دوباره از آن شعرهای "حمله" و... برای ما بخوانید. زیرا شعر ها، منبع الهام ما بود، آن شعرها بود که تخیل کودکانه ما را از همان زمان شگوفا می ساخت، همان اشعار منظم از زبان شما بود که ما را با زندگی آشنا کرد و گفت، معرفت و شناخت تنها وسیله ای است که اسراسر مرگ را بر انسان تا آنجایی که ممکن است، می گشاید.
پدر بزرگ! اکنون بدرود. بدرود. ولی باور کن احساس اینکه شما دیگر از جمع ما رفتید، برایم دشوار، تحمل ناپذیر و خیلی دردناک است. ما شما را در کنار خودمان خواهیم داشت؛ حتا در رؤیا و اگر ممکن باشد در عالم بیداری.
اکنون به رسم دلجویی، رفتن شما را از جمع ما، به تمام بستگان تان، بخصوص به ماماهایم، به مادرم و به خودم تسلیت می گویم.

مهدی زرتشت/ آلماتا

۱ نظر: