سخن

دنیا، آیینه است. هرچه می بینی، انعکاس است

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

جمعه پاییزی


جمعه پاییزی

م. زرتشت

پاییز است. دقیقاً نهم نوامبر و از یک هفته پیش، آسمان آلماتا در حالت ابری و نیمه ابری قرار دارد. بعد از اولین بارش باران که تقریباً نزدیک به یک شبانه روز دوام کرد، هوای شهر به کلی تغییر کرد. حتا حالا از مرز خزان هم گذشته و بخار دودمانندی که در اوائل روز از دهن عابرین به هوا بلند می شود، نشان می دهد دیگر زمستان از راه رسیده است.

با وجودی که لباس گرمی پوشیده بودم، پس از چند قدم دور شدن از خوابگاه بسوی مغازه کوچک خوار و بار فروشی در همین نزدیکی ها،  یخ ام گرفت. به خانم مغازه دار که فقط حساب فارسی را از عدد یک تا نمی دانم پنجصد بلد است، سفارش دادم سه نخ سیگار بدهد.
حالا در وسط راه ام. پیاده راه سنگفرش که از میان درختان بلند می گذرد. محوطه درون دانشگاه کازنو. سیگارم را آتش می زنم و همین طور زود زود پک می زنم تا بلکه دود تلخ آن، بدنم را گرم کند. و برای اینکه این دود مزاحم اوقات دو دخترخانمی نشود که در فاصله اندک از پشت سرم، راه می روند، کمی تندتر گام می زنم و نهایتاً سیگارم ته می کشد.
از جاده تیمریازوف تا فاصله دوری، سراسر درختان و بوته های علف و حتا کناره سرک ها را لاک نازک غبار مانند به سپیدی دانه های برف، فرا گرفته است. وقتی از جدول عبور پیاده- وسط جاده- عبور می کنم، یکبار پای راستم ریز می خورد. در دو قدمی دو طرف ام، ماشین، اتومبیل های تیررفتار که همچون خزنده ی شوم هو می کشند، ایستاده. به سختی تعادل ام را حفظ می کنم و دیگر می بینم که به سلامت از سرک عبور کرده ام.
تنهایی! چه قدر زیباست. آدم می تواند با خیال آسوده به پرواز در آید. من پر می زنم تا شکوه قاهر ستاره ها، تا خورشید و تا وینوس. به سرزمین آفتاب سلام می دهم؛ اما قلب ام لبریز دلهره و اضطراب، قلب ام سرشار از نومیدی و روح ام همچون پرنده ای خیال، در فضای بی سراپای آسمان تخیل پر می زند. درعین حال، به حال مردمی غبطه می خوردم که غرق در افکار ساده لوحانه و اگر بی ادبی نباشد، در افکار احمقانه شان، بسر می برند. آنها سر شان را در لاک خود شان فرو کرده اند. مثل شیر می غرند، می عقاب پر می زنند، مثل ببر می درند و همچون مبارز همیشه فاتح، به دنیا می نگرند. اسم این موجودات است شیران کوه های افغانستان. سرزمین رنجور با قلب شکسته، روح سرگردان، انسانیت مرده و خشم مهار نیافته؛ دولت مردانش مغرور و البته باید بی هیچ کنایه و گپ و گفتار دور و دراز، بگویم فوق العاده از خود راضی و احمق. به یادم می آید مقاله یکی از تحلیلگران که همین دو روز پیش در وبلاک شخصی اش خواندم. شخص انتخابات آمریکا و نقش رئیس جمهور برنده این انتخابات راجع به مسأله افغانستان را به تحلیل گرفته بود. بگذرم از بازگوی محتوای مقاله؛ اما چیزی که برایم جالب بود، نقل قولی بود داخل پرانتز از یکی از رجال سیاست دنیای غرب. آقای تونی بلر نخست وزیر اسبق بریتانیا، با نیشخندی گفته بود:«برای حکومت خرها، هزینه می پردازند.» با خودم می اندیشم و با تلخی و مرارت به حال دولت مردان سرزمین ام غبطه می خورم که آنها چطور در چشم کسانی چون بلر، «خر» یعنی الاغ هستند؛ در حالی که این مردان، با غرور و تکبر، با افتخار و خوشی، عنوان «شیر» را روی خود می گذارند. البته شیرانی که در باغ وحش آمریکا و بریتانیا زندانی اند و حیف که حتا اراده نان خودن و آب آشامیدن خود را ندارند.
دی شب، در نامه ای به دوست تاجکستانی ام نوشتم:
...
مریم عزیز! با وجود همه‏ی بدی‏های زندگی، با وجود این همه حجم بزرگ رنج و درد ناشی از روزگار آدمی و سرنوشتی که انگار از سر بی‏عدالتی بر سر ما گذاشته شده، حتا اشک‏های ما خشک شده، غرور ما شکسته و له شده و برباد رفته، سقف آرزوهای ما فرو ریخته، کبوتر شادی و لبخند از سر بام جسته و فرار کرده، گلهای باغچه‏ی ما پژمرده، کاخ خیالات مان ویران شده و آسمان آبی‏مان ابری، عبوس و گرفته شده، اما حس می کنم برای زنده ماندن، بازهم به یک لبخند ناچیز که از صدق دل آمیخته با عاطفه و احساس و درد و صداقت و صمیمیت باشد، نیازمندم. احساس می کنم نیازمند زندگی و تلاش ام، گرچه همانطور که گفتم، همه چیز ام از سر تقدیر شوم در دستان نادان، ذهن نابکار، عقل بی‏مقدار و احساس آمیخته با خشم و خشونت و نفرت و رذالت، ویران شده و من امروز دارم با وقاحت، با حقارت و پستی، با خجالت و ویرانی، با لبخندهای زهرآگین، عنوان اسم و نام و هویت غلط ام را بردوشم حمل می کنم. وای بر این سرنوشت دردناک و اسفبار من!
مریم عزیز! آخرین حرفی که برای شما دارم، این است که سالم و قوی باشید. با قلب پر از امید، احساس سرشار از انسانیت و ایمان با صداقت و پایداری و تلاش در جست و جوی حقیقت و عقلانیت، زندگی کنید. من هم سعی ام را می کنم تا با تمام پستی‏ها، حقارت‏ها، خجالت‏ها و نومیدی‏ها و آزارهایی که نصیب ام شده، کنار بیایم و سعی کنم خودم را از این لجن با سماجت بیرون بکشم و پا به پای اسب خیال کودکی ام، به سوی افق نقره‏گون سرزمین معصوم و خیال انسان دوستانه‏ام بروم بسان عابر تنها اما مملو از خیالات. می‏دانم که این برگه‏ی غم‏آلوده هیچ خوشی به شما نمی دهد؛ در هر حال، اما شاید تنها سند کوتاه از شرح حال یک دوست غمناک و رنجیده حال باشد.
...
بله. خوش به حال ما که چنین رنج می بریم و بدا به حال هموطنان و دولت مردانی از سرزمین ام که غرق در بی خیالی خویش اند، چنان شاد و شنگول، چنان بی هم و غم و چنان غرق در غرور شیری خود که انگار نه انگار!!! پس حتماً من احمق ام که دارم از واقعیت های تلخ و مرگبار سرزمین ام، و از روزگار جاری در آن، با نومیدی و اشک هایی برای این سرنوشت و تقدیر شوم، پا به فرار می گذارم و برای فرار و لحظه ای فراموشی، دوباره بر می گردم به سرزمین خیالات کودکی ام. بس کن، هرچه داری، در دل ات نگهدار...!
پاهایم بطور خستگی ناپذیر حرکت می کند. تازه از پاساژ بزرگ "راه ابریشم" بر آمده ام. کوله پشتی در پشت با یک رمان آلمانی (رنج های ورتر جوان) در دست و البته نامه و یک بسته سربسته حاوی گز، رمان «کنار رود پیدا نشستم و گریستم» و همین طور سایه ام که با متانت و رضایت، با سرسختی و سماجت در شعاع سرد و شکسته حال آفتاب نهم نوامبر، در مجامعت چند کپه ابر خاکستری، گام به گام همراهی ام می کند.
غرق در افکار خودم ام. این وضعیت البته یک مزیت دارد اینکه به آدم نشاط غم انگیزی می دهد؛ اما در دو قدمی جلوی ام، پسرک تنها حدوداً ده- یازده ساله، رو به سمت آفتاب ایستاده، بی خیال به سر و صدای عابرین و موترهایی که از اتوبان تولبی، در حال عبور و مرور اند، ماشین کوچک وزن اش را جلو پایش گذاشته، دست در جیب فقط با نگاه های آرام اما پرسش گرانه، به اطراف اش نگاه می کند.
آلماتا، بهار 2012، عکس از خودم
آخ که نمی پرسید چهره معصوم و البته نگاه غم انگیزانه ی این پسرک، چه توفانی در دلم افگند. چرا باید زندگی این گونه باشد؟ نمی دانم. چرا باید پسرکی به این معصومی، با این سن و سال، با این هوش و عاطفه مافوق انسانی، با این همه صبر و شکیبایی، در دل هوای سرد خزان کنار جاده بایستد؟ باز هم نمی دانم. کجاست عاطفه، کجاست درک و شعور نوع دوستانه و کجاست چشم، قلب و احساسی که از دیدن پسرک تنها در کنار خیابان، به درد آید؟ نمی دانم، باور کنید نمی دانم. به روی نمی دانم های زندگی ام، اشکی می نشانم به فراخنای تمام این دنیای نابرابر، به شکم هایی که از گرسنگی به خواب نمی روند و به شکم هایی که از سیری به خواب نمی روند، اشک می ریزانم به این روزگار تلخ و تاریک و این عاطفه غمبار و وحشت زده ی خودم که با دیدن این پسرک، به درد می آید و به شکوه می نشیند.
امروز، از یکسو نخستین روز زندگی من است. همین لحظه خواهم گفت چطور. از بانک برگشته ام. اولین بار است این مبلغ پول در دست دارم. در جیب ام. آخر این لعنتی چیست که اینقدر به ذهن آدم می نشیند! هزار و سه صد دالر آمریکایی. اما از درون چنان آشفته ام، درون ام چنان در طلاطم غریبی افتاده که انگار دست و پایم می لرزد. بر می گردم. جلو پسرک می ایستم. نگاه آرام و معصومانه اش با سوالات غریبی که انگار کنج لبان خشکیده اش خوابیده، به من نگاه می کند. دست می برم در جیب ام. دو سکه صدی تنگه را کف دست اش می گذارم، دست را می برم روی سرش و با احساسی که نمی توانم شرح اش بدهم، می گویم: «возьми малчика» (بگیر پسرک). و پسرک با صدای آرام و باریکی می گوید: تشکر.
آه... من این همه غم و رنج را در کجا پنهان کنم؟ کجاست دریای مهربان و پر سخاوت زندگی تا قلب گُر گرفته و روح تیر خورده ام را در بستر نوازشگر آن رها کنم تا از حجم این همه رنج و درد و احساس غمناک رها شود؟ روح من! می دانم چه می خواهی. آزادی، زندگی، زیبایی و لبخند، برابری مطلق در نبود هیچ ظلم، بربریت، توحش و خود خواهی و تکبر. روح من! این کاخ های بلند را نگر، این خیابان های مشجر، این همه ماشین های آخرین مدل و این همه مردمی که با ناز و طنعم، با کرشمه و اتوار با احساس سرشار از خودخواهی، غرور و تکبر، این طرف و آن طرف قدم می زنند اما پسرک تنها، در سرمای خزان ایستاده و با ماشین کوچک اش، می خواهد چند سکه ناچیز بدست بیاورد. من از این همه نابرابری متنفرم، این همه احساس ام را جریحه دار می کند و بر همه ی آن قلب های سنگی، نفرین می فرستم و بر چشمان بی دقت و انسانیت و از قلب بی عاطفه شان شفا می طلبم.




۲ نظر:

  1. درود مهدی، عالی بود.پاییز، تنهایی، شمعی، شرابی، شاخه گلی زیباست....

    جمیله

    پاسخحذف
  2. درود به شما جمیله عزیز. ممنون از لطف تان

    پاسخحذف